رمان UNKNOWN فصل ۳
پارت ۱۲ rise of darkness
ما معنی صبریم که ایوب نداند...(تقدیم به تمامی منتظران این پارت)
تلالو های آفتاب به آرامی فروکش میکردند و تاریکی را به ارمغان میگذاشتند ، مرینت پس از مهمانی دست جمعی به سمت اتاقش رفت
پشت پیانوی صورتی رنگش نشست و مشغول به نواختن شد
او بی نهایت به آقای گابریل علاقه مند بود ، او مانند پدری بود که نبودش در قلب مرینت تیرگی انداخته بود اما او بابت عدم بازگشت شان به خانه اندوهگین بود
مرینت مانند آهویی میخواست از چنگ شکارچیان بگریزد ، او میخواست آنقدری از آدرین آگرست دور شود تا شاید بتواند دیگر به او فکر نکند
تا عطر او به مشامش نرسد
و شاید روزی
در مکانی
عاشق شخص دیگری شود
و سپس سناریو هایی از درامایی دردناک از عشق او نسبت به معشوقه اش در ذهن مرینت نقش گرفت
صدای کوبیده شدن دست آرامی به در بلند شد « بفرمایید تو»
ایزابل با لبخند درب اتاق مرینت را باز کرد « حالت چطوره ؟»
سپس لبخندی ساختگی بر لب های مرینت نقش بست «بد نیستم »
_« متاسفم ولی برای مسائل کاری باید اینجا بمونم ، یکی از جواهرات ....منظورم از وسایل مدل هاست ... یا درواقع ...چیزه ...یه مقداری طرح و مدل دزدیده و گم شدن »
ناگهان عرق سردی بر روی پیشانی مرینت نقش بست و او به یاد سنجاقی افتاد که میان چمن های مرطوب و بلند حیاط عمارت پنهان شده بودند
_«مشکلی نیست »
ایزابل پشت درگاه ناپدید شد و مرینت را تنها گذاشت
مرینت قدم های آشفته اش را آهسته آهسته کنترل کرد و به سختی توانست خود را به اتاقی برساند که مادرش میرفت
او در تعقیب مادرش بود
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_«یعنی چی گابریل مگه میشه گم بشه»
_«فعلا که شده »
_«به ما که دروغ نمیگی»
_«شما دوتا زده به سرتون چرا باید دروغ بگم ؟؟»
سپس سکوت سنگینی جو سه نفره ی آنهارا تسخیر کرد ، مرینت حتی از پشت جای فرورفتگی کلید نیز نمیتوانست داخل اتاق را مشاهده کند
سپس با صدای قدم ها متوجه شد کسی نزدیک در میآید
او سریع چند قدم عقب تر پرید
ناگهان حرکتی سایه وارد در اتاق خانم ایزابل توجه اش را جلب کرد
خانم ایزابل در اتاق کار و جلسه ی شان بود
پسچگونه همزمان در اتاق خوابش نیز بود
فکر ابرقدرت های ترسناک خانم ایزابل مرینت را چند عقب تر انداخت ، او بالا پرید و با وحشت و پاهای لرزانش سلانه سلانه عقب عقب رفت
او با رعب در دالان ایستاد و سپس آهسته و شبحوار به سمت اتاق خانم ایزابل رفت
او ناگهانی در اتاق پرید و نفسش در سینه حبس شد
چشمان مرینت موهای طلایی و گندمگون پسری را مشاهده کرد ؛
آدرین آگرست
_«تو اینجا چیکار میکنی ؟»
ناگهان بدن پسر سیخ شد و صاف ایستاد ، او کج به سمت مرینت برگشت و صورتش را با وحشت تماشا کرد
ناگهان خاطراتی در ذهنش تداعی شدند
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
سال ها قبل روزی که آدرین حس کرد به مرینت علاقه مند شده است ، روزی که مرینت سرش را روی شانه های او گذاشته بود
روزی که دستان آدرین موهای مرینت را لمس کردند
آن روز که آدرین با حراس
از جامعه ی بی رحم فرار کرده بود و پشت در پناه گرفته بود
دختری با موهای بلوبری و بلوری اورا یافته بود و از او پرسیده بود « تو اینجا چیکار میکنی ؟ تو یه دزدی؟»
احساس علاقه ی بسیار وجود آدرین را سراپا تصرف کرده بود ، دلیلی که او مردد مانده بود و اینجا آمده بود
او در میان دفترچه هایش به دنبال یادداشت ها میگشت ، یادداشت هایی از مادرش
از نظر آدرین مادرش امیلی بهترین و زیبارو ترین زن دنیا بود ، و او فکر میکرد مادرش عاشق ترین زن دنیا است
او به درستی عشق را میدانست
آن را میدید و لمس میکرد
شکوفه های عشق در دست مادرش به آرامی میشکفت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
او متحیر لحظه ای درجایش میخکوب شد « ای.اینجا اتاق مادرمه خب »
ناگهان مرینت فهمید این چیزی طبیعی است ، سپس سرخ و سفید شد و با اخم سرش را برگشتاند و درحالی که میگفت «به من چه !!» از اتاق خارج شد
قلب آدرین لرزید ، کلماتی که مرینت برزبان آورده بود مملو از نفرت و بی حسی بودند و سرتاپای اورا سرمایی آزاردهنده دربرگرفته بود ؛ او باید هرچه زودتر تکلیفش را روشن میکرد
آدرین میدانست امکان دارد مرینت هنوز پشت در باشد بنابر این از اتاق مادرش خارج شد
سپس پدرش در جلوی رویش ظاهر گشت «اونجا چیکار میکردی آدرین ؟»
_«عع،عع،چیزه »
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
پایان این پارت
پارت بعد رو زودتر میدم
و اتفاق خیلی مهمی قراره توش رخ بده
حمایت زیاد کنید