
p1 our destiny

ژانر: عاشقانه.. ترسناک..ماجراجویی
شخصیت ها میراکلسی هستند
برای بیو ی شخصیت ها و رمان به صفحه ی بعد مراجعه کنید
مرینت
۱۵ ساله....عاشق ماما
(عکس)

آدرین
۱۵ ساله.... عاشق مرینت(البته مرینت نمی دونه)
(عکس)

لوکا
۱۵ ساله.... عاشق تنهایی و دوستانش
(عکس)

مرینت
هااااام(خمیازه)
امروز هم یه روز عالیه دیگست
دور تخت ها چرخیدم و همشونو یکی یکی قلقلک دادم
دادی زدن و گفتن واااای مرینت
خنده ای سر دادم و گفتم : صبحتون بخیر!!!
ساکورا پیشم دوید و گفت: آبجی جونم صبح بخیر!
صبح بخیری بهش گفتم و موهاشو گیس بافتم میدونستم دوست داره
(اسم من مرینته با ۳۴ تا خواهر و برادر توی یه یتیم خونه ایم که عاشق هم دیگه هستیم)
به سمت سالن اصلی رفتم که یکی از بچه ها سر به سرم گذاشت با اخم بهش نگاه کردم و سمتش دوید
(بعد از یه رد همی کوچیک:)
آدرین: سلام مرینت
لوکا:سلام مرینت
من: سلام
لوکا: هنوز هم عین بچه ها رفتار میکنی
مرینت: هووووی منم همس شمام میدونی که؟
لوکا و آدرین: ههههههه
اخمی بهشون کردم و به طرف ماما دویدم و گفتم: ماما ببین سر به سرم میذارند
ماما: قربون صدات شم اگه تو نباشی که دنیا معنی نداره
لبخندی زدم و بوسش کردم
بعد غذا خوردن همه آماده شدیم برای آزمون ها
آزمون هایی که برای پاسخگویی به هر سوال حدود۵ ثانیه زمان داشتین
مثل همیشه من و ادرین و لوکا اول شدیم
آزمونا راحتن خب!!!
بعد از ظهر
ماما: خب بچه ها امروز قراره ساکورا رو به یه خونواده بسپریم
من : ماما منم میخوام برم اون خواهرمه!!!
ماما: نمیشه قشنگم
ساکورا : قول میدم که براتون نامه بنویسم
جک:همه همینو میگن ولی وقتی می رن مارو یادشون میره
ساکورا: من قول میدم براتون بنویسم
وقت رفتن رسیده بود همه براش گریه میکردن همه ی همه حتی اون لوکای بی احساس
۱۰ دقیقه بعد
مرینت: وااای ببین عروسکش رو اینجا جا گذاشته اون این عروسک رو خیلی دوست داره
لوکا: اگه بری بهش میرسی
آدرین: مرینت بدو بریم
مرینت: باشه
دویدیم تا به اون دروازه رسیدیم
آدرین: مرینت وایسا ماما گفته بود از اینجا رد نشیم!!!
من: اهمیت نداره سریع باش
به اون ور دروازه رسیدیم داشتیم دنبال چیزی میگشتیم که با دیدن چیزی سر جام خوشکم زد اون.......
پارت بعد قراره چه اتفاقی بیوفته ؟!
نمیدونی؟!
پس حتما پارت بعد رو بخون