Revenge is over💋😉p35
خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد ، حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
شروع پارت جدید ادامه پارت 34
آشکاری حقایق پارت 2
( دوماه بعد )
از زبون مرینت :
چند روز بود که حالم بهم میخورد و دلم خیلی شکلات و تنقلات میخواست کم کم به خودم شک کرده بودم ؛ بخاطر همین تست بتا دادم و منتظر جواب اش بودم .
نمیدونم ؛ یعنی ممکنه به این زودی من باردار بشم ؛ اگه هم باردارم قراره چه خاکی به سرم بریزم .
آخه واقعا الان موقعیت بدیه برای بچه داشتن ؛ داشتم فکر میکردم که پرستار منو صدا زد گفت : 《 تبریک میگم عزیزم حدودا 4 هفته هست که بارداری . 》
بعد این حرفش خاک عالم تو سرم ریخت من نمیدونستم چیکار کنم ؛ واقعا به شوک عظیمی فرو رفته بودم .
بعد از کمی فکر کردن به سرم زد که به آلیا زنگ بزنم و به کافه دعوتش کنم تا ازش مشاوره بگیرم .
بعد از چند بوق تلفن اش را برداشت گفتم : 《 سلام آلیا خوبی ؟ 》
آلیا : 《 سلام چیشده ؟ چرا صدات میلرزه . 》
مرینت : 《 لطفا به کافه همیشگی مون بیا باهات کار دارم زود بیا . 》
آلیا : 《 باشه الان میام . 》
( در کافه ؛ شروع مکالمه 👇)
آلیا : 《 سلام مرینت چیشده ؟ 》
مرینت : 《 سلام آلیا ؛ خب میخواستم بهت یچیزی بگم . 》
آلیا : 《 میدونم قراره یچیزی بگی اما زود بگو اه . 》
مرینت : 《 خب من باردارم . 》
آلیا : 《 چیییی هوراااا مبارکه . 》
مرینت : 《 مرسی آلیا مرسی . 》
آلیا : 《 مرینت چرا ناراحتی ؟ 》
مرینت : 《 خب بنظرم الان وقتش نبود ؛ چون هنوز انتقامم رو از رابرت نگرفتم ؛ خودشم خیلی زوده برای بچه دار شدن فقط ۶ ماهه که ازدواج کردیم . 》
آلیا : 《 بنظرم این بچه برات یه نشونه هست . 》
مرینت : 《 چه نشونه ای ؟ 》
آلیا : 《 خب ببین تو میتونی از انتقامت گذشت کنی و زندگی جدیدی رو شروع کنی . 》
مرینت : 《 خب آخه برای این انتقام خیلی زحمت کشیدم الان که نزدیک انتقامم نمیتونم گذشت کنم . 》
آلیا : 《 ببین مرینت باید از انتقام ات بگذری و یا نه میتونی از بچه ات بگذری .
بنظرت کدوم مهمتره ؟
انتقام یا بچه ات ؟ 》
مرینت : 《 بچم برام مهمه چون جزوی از وجود من و آدرین و من نمیتونم بهش ظلم کنم ؛ از یک طرفم نمیتونم از انتقامم بگذرم . 》
آلیا : 《 ببین مرینت الان خانواده ات به تو عادت کردن و تو رو دوست دارن و براشون مهم نیست که تو ویلسون باشی یا اگراست چون در هر صورت دوست دارند .
پس اول بچت بدنیا بیار بعد حقیقت به خانواده ات بگو تمام . 》
مرینت : 《 اگه بلایی به سره بچم بیاره ؟ چی هان ؟ 》
آلیا : 《 ببین بدون اینکه رابرت گناهکار نشون بدی میتونی خودت آشکار کنی . 》
مرینت : 《 آهان همینجوری بگذرم ازش آره؟ 》
آلیا : 《 نه همینجوری از عشقت و بچه ات بگذر باشه.
حرفی نمونده من میرم تو هم خوب فکر هاتو بکن . 》
مرینت : 《 باشه ممنون خیلی کمک کردی آلیا خانم . 》
آلیا : 《 کمکی از دستم بر نمیاد باید خودت حلش کنی نه من . 》
مرینت : 《 اوف باشه بای . 》
آلیا : 《 بای 》
( اتمام مکالمه )
داشتم به حرف های آلیا فکر میکردم واقعا نمیتونستم تصمیم بگیرم .
بهترین کار این بود که به آدرین بگم چون اونم بالاخره بابای بچه هست .
................................................
از زبون آدرین :
بالاخره امروز قرار بود حقایق رو آشکار کنیم .
البته آشکار کردن این حقایق بهای زیادی برام داشت.
برای اینکه لایلا رو راضی کنیم ؛ مقدار زیادی از ارث خودمون رو در اختیار لایلا قرار شد قرار بدیم .
درست بهای زیادی داره اما امروز تمام مدارک رو لایلا برامون میاره حتی قراره مادر آلیا هم بیاد .
البته به مرینت نگفتم میخوام سوپرایز بشه البته تا چه حدی سوپرایز میشه نمیدونم امیدوارم سکته رو نزنه .
بعد اینکه همه جمعیت در سالن جمع کردم منتظر مرینت موندیم البته همه از اومدن لایلا و مامان آلیا تعجب کرده بودن و ازم سوال های متعددی میپرسیدن منم میگفتم : 《 صبر کنید مرینت بیاد بعد . 》
............................................
از زبون مرینت :
در راه شرکت بودم که آدرین زنگ زد گفت زود بیا خونه منم فرمون چرخوندم به سمت خونه .
بعد اینکه از در وارد شدم داشتم سکته میزدم.
چرا همه یجا جمع شدند ؟ مامان آلیا اینجا چیکار میکرد ؟
نکنه داره خوابم درست از آب در میاد .
اوف بهتره برم سالن تا همه چیز بفهمم .
( شروع مکالمه 👇 )
مرینت : 《 سلام ؛ اینجا چخبره 》
امیلی : 《 دخترم منم نمیدونم آدرین چیزی به ما نمیگه . 》
مرینت : 《 آدرین چیشده ؟ 》
آدرین : 《 خب همه خوش اومدید ؛ امروز قراره حقایقی رو آشکار کنم که چندین سال ازش بی خبر بودید . 》
سابین : 《 چه حقایقی . 》
لوکا : 《 اول از همه قبل اینکه کسی سکته بکنه باید بگم که لایلا عمه نامشروع ماست که پدربزرگ هم از وجودش خبر داره ولی به ما نگفته . 》
گابریل و تام : 《 چیییی لوکا داری دورغ میگی ؟ 》
آدرین : 《 نه پدر چه دورغی هنوز مدرکم داریم . 》
تام : 《 پدر شما یچیزی بگید ؟ 》
رابرت : 《 خب آخه چی بگم راست میگن ؛ من مخفی کردم تا آبروی خانواده مون نره . 》
آدرین : 《 هه قبول اینو مخفی کردی که آبروی خانواده مون نره .
ولی به چه علتی دختر عموم مرینت رو طرد کردی هان ؟ به چه علتی؟
همه چیز بگو دیگه اعتراف کن دیگه . 》
سابین : 《 آدرین مرینت چند سال پیش مرده ؛ مرده نه طرد شده . فهمیدی مرده .
من که مادرشم قبول کردم تو هم قبول کن که مرده . 》
آدرین : 《 مرینت تو چرا چیزی نمیگی؟ مگه منتظر این لحظه نبودی ؟ 》
امیلی : 《 مرینت باید چیو به ما بگه ؟ 》
مرینت : 《 خب در واقع من مرینت ويلسون نیستم من من مرینت اگراست دختر واقعی سابین اگراست و تام اگراستم . 》
سابین ( با گریه و فریاد ) : 《 دورغ نگو دختر من 15 سال پیش مرد میفهمی مرده . 》
مرینت ( پوزخندی میزنه ) : 《 خب بر فرض اینکه مرده آیا جنازه دختر تو دیدی ؟ هان ؟ 》
لوکا : 《 مامان مرینت راست میگه من حتی میتونم براتون اثبات کنم . 》
مرینت : 《 از اونیکی فکر میکنید هم رابرت کثیف تر و عقده ای تره . 》
گابریل : 《 پدر یچیزی بگو . چرا میزاری بهت تهمت بزنن ؛ اینا رو ی کسی شست و شوی مغزی داده . 》
مامان آلیا ( پا میشه و میگه ) : 《 خیرم همه چیز راست میگن این رابرت اگراست مرینت داد به من تا من بزرگش کنم و در عوضش مقدار قابل توجهی پول گرفتم بخاطر همین قبول اش کردم .
اگه منم قبول نمیکردم قرار بود بده پرورشگاه . 》
رابرت : 《 تام و گابریل باور نکنید اینا دارن دورغ میگن ی کسی اومده اینا رو تهدید کرده و شروع کردن به تهمت زدن .
آره همینطور همین ویلسون مغزشون شست و شو داده . 》
مرینت ( هم پا میشه ) : 《 من ؟ چرا داری کثافت کاری هاتو میپوشنی ؟ دیگه همه چیز آشکار شده به اشتباهات اعتراف کن ؛ به کثافت کاری هات اعتراف کن . 》
رابرت : 《 نه داری دورغ میگی . 》
لایلا : 《 قبول این همه آدم دارن دورغ میگن .
اما من دورغ نمیگم تو همین بلا ها رو به سر مادرمم آوردی .
من مدرک دارم نمیتونی دیگه فرار کنی رابرت فهمیدی . 》
( اتمام مکالمه )
از زبون مرینت :
لایلا بعد حرفش چند مدرک گذاشت روی میز و رابرت کاملا کیش و مات شده بود که لایلا از کیفش اسلحه در آورد و گفت : 《 الان همه چیز تموم شد رابرت . 》
که آدرین پاشد و گفت : 《 لایلا این جزوی از نقشه مون نبود . 》
لایلا ادامه داد : 《 اما جزوی از نقشه من بود . 》
که یهو رابرت لایلا رو هول داد و اسلحه رو بعد کشمکش طولانی ازش گرفت .
اسلحه رو به سمت آدرین نشانه گرفت گفت : 《 من بهت گفته بودم مرینت اگه دوباره پیدات بشه باید بها بدی الانم قرار بها تو بدی . 》
میخواست به آدرین شلیک کنه که یهو پریدم جلوش و .....
...................................................
6800 کاراکتر
خب لطف خیلی زیادی کردم و مردم آزاریم گل کرد و در جای حساس قطع کردم تا در خماری بمونید 😈😈😈