ازدواج اجباری#23

Panis Panis Panis · 1402/06/14 23:07 · خواندن 2 دقیقه

:) 

  با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شماباید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر -ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون کامران تشکری کردوروبه من گفت -من برم کارای ترخیصتو انجام بدم سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم -چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون حالا مام یه روز پوشیدم همون موقع اومدکامران اومد تو -اماده ای ؟بریم؟ -اره کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت -بریم رستوران با کله قبول کردم در یک رستوران نگه داشت سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من با سر گفتم هان؟ ..... 

 

 

چهل کامت ژذاب  🥺