old love پارت 2

𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 · 1402/06/14 13:14 · خواندن 3 دقیقه

ادامه مطلب👇

 

 

یک روز از اون روز گذشته بود و آدرین به حرف های آدرین جانسون فکر می کرد بنظرش برای شروع مرینت رو به خونشون دعوت کنه 

ولی آدرین خبر نداشت که معلمش به مرینت گفته که امروز بره و با آدرین تمرین کنه 

آدرین همش به این فکر می کرد که به مرینت چی بگه که یهو صدای مرینت رو شنید که اسمش رو صدا می کنه

مرینت آروم دستش رو به آدرین می زد ، آدرین با دیدن مرینت دوباره گیج میشه و نمی دونست که چی بگه آروم با لکنت میگه : بله

مرینت دستش رو از روی آدرین برمی داره و بهش نزدیک میشه : آقای جانسون گفت که امروز با تو درس بخونم چون من چند روز نبودم برای همین یکم از درسا عقبم 

آدرین خوشحال میشه و به آقای جانسون نگاه می کنه آقای جانسون به آدرین لبخند می زنه و بعد می ره 

آدرین با مهربونی و خیلی آروم به مرینت میگه : می تونی بیای خونمون اونجا می تونیم درس بخونیم 

مرینت : خب باشه کی بیام؟ 

آدرین خیلی سریع میگه : همین الان، بیا باهم بریم 

مرینت یکم از حرف آدرین تعجب میکنه ولی بعدش قبول می کنه و با آدرین می ره 

آدرین به سمت ماشین می ره و در رو برای مرینت باز می کنه که مرینت میگه : میشه پیاده بریم؟ 

آدرین باشه ای میگه و به رانندش میگه که بره 

مرینت تو راه همش از آدرین سوال می پرسه ولی آدرین از حرفای مرینت خسته نمیشه و با ذوق زیادی به سوالاش جواب میده 

مرینت : آدرین تو 16 سالته؟ 

آدرین دست مرینت رو می گیره که باعث میشه مرینت سرخ بشه : آره 16 سالمه اشکال نداره دستت رو بگیرم؟ 

مرینت که سرخ شده بود با خجالت میگه : نه اشکال نداره دستمو بگیر

آدرین : تو 15 سالته درسته؟ 

مرینت تعجب کرده بود چون تاحالا به آدرین سنشو نگفته بود و تعداد کمی تو کلاس سنش رو می دونستن : آره ولی تو از کجا می دونی؟

آدرین به مرینت میخنده اون از وقتی که عاشق مرینت شده بود همش دنباله مرینت بود خیلی چیزا ازش می دونست دیگه دونستن سنش برای آدرین چیزی نبود 

آدرین : راستش خیلی چیزا رو در موردت می دونم 

مرینت با تعجب : چی! ولی چرا برای چی؟ 

آدرین : بعدا میفهمی البته امیدوارم میشه دیگه راجب این موضوع سوال نپرسی؟ لطفا

مرینت باشه ای میگه و بعد دست آدرین رو محکم تر می گیره 

______________________________________________

آدرین و مرینت وارد خونه می شن که پدر و مادر آدرین می رن سمتشون 

امیلی و گابریل به مرینت نگاه می کنن و بهش لبخند می زنن اونا از رازه کوچیکه پسرشون خبر داشتن و می دونستن که آدرین عاشقه مرینته

امیلی با مهربونی به مرینت : سلام خوش اومدی

مرینت : سلام، شما باید پدر و مادر آدرین باشن

گابریل : آره درسته مرینت  ( و گابریل سوتی میده ) 

مرینت با تعجب : شما منو از کجا میشناسید 

آدرین سرخ شده بود اگه مرینت الان میفهمید که آدرین عاشقشه چه حسی پیدا می کرد؟ 

گابریل می خواست حرف بزنه که امیلی میگه : آدرین قبل از اینکه بیاید به ما زنگ زد گفت که می خوای بیای و ما ازش اسمتو پرسیدیم 

آدرین نفس راحتی می کشه و بنظرش تا مرینت چیزه دیگه ای نفهمیده سریع ببرتش تو اتاقش 

آدرین : مرینت میای بریم درس بخونیم : 

مرینت سرش رو تکون میده و با آدرین می ره 

تموم شد اگه بقیشو بخونی تبدیل به بز میشی عه خوندی الان بز میشی