«شاهراه رستگاری» ۱۲
پارت ۱۲
... آماری با لحن اعتراض گفت:« یعنی چی؟ شوخیت گرفته؟ مگه یادت رفته فرشته چی گفت؟»
آدرین گفت:« برام مهم نیست فرشته چی گفت، من فقط میدونم که دیگه نباید بزارم تو زندگی منو کنترل کنی؛ ببین آماری، من واقعاً بابت اتفاقی که برات افتاده متأسفم، ولی نمیتونم اجازه بدم زندگی خودم نابود بشه!»
ناگهان لحن و حالت صدای آماری، به کلی تغییر کرد، حالتی شبیه به شیون و گریه به خود گرفت:« آدرین! این حرفو نزن، منو کنار نزن! من باید خودمو نجات بدم! من اشتباهات وحشتناکی توی گذشته ام انجام دادم، و همیشه فکر میکردم فرصت زیادی برای جبرانشون دارم! اما حالا، بدنم داره زیر یه خروار خاک میپوسه و فقط یه شانس برام مونده تا بتونم همه چیزو درست کنم و خودمو نجات بدم، اون شانس تویی آدرین، تو «شاهراه رستگاری» من هستی! کمکم کن!»
حرف های آماری، تأثیر عمیقی بر روح آدرین گذاشت، و آدرین حقیقتاً میخواست به آماری کمک کند، اما از طرفی میدانست که نباید آماری را به سادگی ببخشد.
آماری می بایست حسابی برای بخشش تمنّا میکرد تا قدر بخشیده شدن، و قدر رستگاری را درک کند. تا بتواند اصلاح خود را آغاز، و اشتباهات گذشته اش را جبران کند.
بنابراین آدرین تصمیم گرفت که به ظاهر سرد و خشن بماند، از همین رو، به آماری گفت:« لطفاً ساکت شو و اصرار نکن، نه.»
اما آماری خیال سکوت و تسلیم را نداشت. به آدرین گفت:« اگه از تصمیمت صرف نظر نکنی، اینقدر توی سرت جیغ میکشم و سر و صدا میکنم که تک تک رگ های مغزت منفجر بشن!» و شروع کرد به داد زدن و عربده کشیدن.
آدرین به آماری گفت:« تو گفتی میخوای اشتباهات گذشتهات رو جبران کنی؛ همینجوری؟ با همین کار ها؟ اگه من اختیار بدنمو دوباره بهت بدم، تو هم زندگی منو خراب میکنی، هم راه رستگاری خودتو سد میکنی...»
آماری چند لحظه سکوت کرد، سپس گفت:« نه نه! بهت قول میدم! بهت قول میدم که...»
اما صدای زنگ گوشی آدرین مانع صحبت آماری شد.
آدرین به سرعت گوشی اش را برداشت، نینو بود.
آدرین گفت:« الو؟ نینو، سلام دوست من.»
نینو هم گفت:« سلام رفیق، چطوری؟»
آدرین گفت:« خوبم، بد نیستم...»
_« بگو ببینم رفیق، اون کار ها چی بود که امروز صبح توی خیابون انجام دادی؟ همه دارن در مورد تو صحبت میکنن!»
_« اوه... راستش یه کم حالم خوب نبود، یه جورایی... خب... خواب نما شده بودم!»
_« واقعاً؟»
_« آره آره! خب، زنگ زدی که حالمو بپرسی؟»
_« نه راستش، پس فردا تولد جولیکائه، اونا تو رو هم دعوت کردن، خواستم ببینم میتونی بیای؟»
_« ای وای... خب، خودم که خیلی دوست دارم بیام، ولی با این اتفاقاتی که امروز افتاد، پدرم گفته تا چند وقت نباید از اتاقم خارج شم...»
_« ای بابا، خیلی حیف شد... باشه رفیق، فعلاً.» و گوشی را قطع کرد.
آدرین به آماری گفت:« دوستام برام خیلی مهمن، دوست دارم پیششون باشم و نمیخوام ناامیدشون کنم...»
« فعلاً »