خیمه شب باز♀️پارت 17 (قوس وحشت😈)
شرط نرسید ولی دادم دیگه😕🙂
آدرین:
شوک از بین نمیرفت!
اروم بودیم؟ نه!! نبودیم!! دوستمون به یک جنازه تبدیل شده بود!
آلیا... با شکنجه مرد.. تو این خونه کوفتی معلوم هست چخبره؟؟؟!
در قفل بود.. راهی برای دفنش وجود نداشت.. تنها کاری که تونستیم انجام بدیم سپردنش به همون کوره خاموش شده ای بود که توش از دستش دادیم...
نینو+حالا... چیکار کنیم...
بغض توی صداش بود.. کاملا درکش میکردم
لوکا_کاری که از قبل میکردیم.. دنبال یه راه فرار میگردیم
ایدن_لعنت بهت چطوری انقدر خونسردی احمق!!.. آلیا مرده میفهمی؟!!!
لوکا _اره میفهمم.. اما اگر کاری نکنیم ماهم میمیریم همونطوری که آلیا مرد!!!!
وقتش بود بگم.. نباید پنهون میکردم..شاید اصلا فرقی نداشته باشه!
_عروسکا..
مشاجره بینشون تموم شد..همه با تعجب بهم خیره شدن..
ایدن_چی؟
_ما.. یه سری عروسک با نینو پیدا کردیم...این عروسکا شبیه خودمون دوخته شدن!
جعبه رو با پام جلو هول دادم.. درحالی که عروسک خودم رو انداز ورانداز میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم_عروسک آلیا داخلش نبود.. عروسکش.. داشت میسوخت
کارلوس_وایسا.. چی ؟!!.. یعنی این عروسک باعث شد این اتفاق برای آلیا بیوفته؟!!
ایدن_چی! این حتی با عقل جور در نمیاد!!
_یه نگاه به جایی که هستیم بنداز!! یه دور بکن بلاهایی که سرمون اومد!!! کدومشون با عقل جور در میومد؟؟
صدامو بالا بردم و کاملا مطمئنم مرینت وحشت کرد..فراموش کردم اونم اینجاست.. مضطرب بود بایدم باشه.. هممون بودیم..
حتی من نمیدونستم باید چیکار کنم!!
اوکا_این عروسکا چین؟
_نمیدونم.. ولی میدونم اگه میخوایم زنده بمونیم باید حواسموم بهشون باشه!
لوکا_شاید اون با سوزوندن عروسک میخواسته بهمون بفهمونه چخبره؟!!
ایدن_دقیقاا.. ا ا اصن شاید یه هشدار بود از کجا معلوم؟!
_پس از یک راه میشه مطمئن شد..
سمت اشپزخونه رفتم.. تا 1 ساعت پیش بخاطر پیدا کردن اهرم همه جارو بهم ریختم.. چاقو های زیادی روی زمین وجود داشت حتی نیازی به انتخابم نبود.. چاقوی کوچیکی که فوق العاده تیز بنظر میرسید رو برداشتم..
مرینت+آد.. آدرین چیکار میکنی؟!
_میخوام ببینم عروسک ربطی به ما داره یا نه!
ایدن_اگه میخوای امتحانش کنی رو عروسک من امتحانش کن!
_نه همچین کاری نمیکنم!!
ایدن_ازت درخواست نکردم بهت گفتم اینکارو بکن من کسیم که رو شک افتادم پس انجامش بده!
_مطمئن!؟..
ایدن_نه ولی اره...
-کله شق...
همه چشما بهمون خیره بود.. کل زندگیمون رو نتیجه کار شرط بندی میشد..
چاقو رو نزدیک بردم و کوچیکترین خراشی که میشد روی مف دست عروسکش ایجاد کردم..
ایدن_اتفاقی نیوفتاد/:
_برای اولین بار.. خوشحالم اشتباه کردم!
لوکا_خب..پس باید بگردیم دنبال راه فرار.. مخالفتی هست؟!
ایدن_تو این مورد با لوکا موافقم.. ولی.. با اینکه دوباره وارد یه چیزی بشم تا بگردم موافق نیستم..نمیتونیم توی اتاقا بریم!
مرینت_صدای چیه؟
هممون چند قدم عقب رفتیم.. فقط یک قدم دیگه برداشتیم و صدای بلند شکسته شدن کل خونه رو طنین انداز کرد!
لوستر.. افتاد؟!
لوکا_مطمئنی کارلوس؟تا جایی که من میبینم هیچ جای این خونه امنیت نیست!
_لوستر افتاد...
+یا انداختنش؟
هردو به هم خیره شدیم.. اون دختر درست به چیزی فکر میکرد که توی ذهن من هم بود!
نینو_باید چیکار کنیم؟؟!!
ایدن_عاا.. آدرین؟!!!
_چیشده؟!
بدون هیچ حرفی دستش رو بالا گرفت.. کف دستش به اندازه زخمی که روی دست عروسک ایجاد کردم بریده بود و ازش خون میومد!
این زخم درست همونطور نبود! عمیق تر از چیزی بود که من بریدم!
ایدن_این یعنی.. عروسکا واقعا...
_واسه همین همون لحظه ای که آلیا وارد کوره شد عروسک شروع به سوختن کرد..اونا با تاخیر اتفاقات رو رومون تاثیر میدن...
مرینت_باید عروسکا رو چیکار کنیم؟!
_نمیدونم.. ولی..
درست مقابل جعبه قرار گرفتم و عروسک اون مرد توی عکس رو برداشتم _اگه این عروسک کاملا سالم مونده...
ایدن_خواهش میکنم نگو یارویی که شکل این عروسک کوفتیه زندس چون حتی عروسکشم ترسناکه!
_راستش.. همین حدسو میزنم!!..
کارلوس_تو حدس نزن!! لطفا!!!..
لوکا_حالا با این لوستر این وسط چیکار کنیم!
نینو_هوووی احممق الان لوستر کمترین نگرانیمونه!
_برای اولین بار تو زندگیم باهاش موافقم!... خب.. راه حلی دارین؟!
کارلوس_من یکی دارم.. هرکی عروسکشو برمیداره و حدس میزنین چی؟ تا وقتی یکی پیدامون کنه ازشون محافظت میکنیم نظرتون چیه؟
_کارلوس!!
کارلوس+چیه دروغ میگم؟؟ الان تنها راه زنده موندنمون اون عروسکان/!! ندیدین چه بلایی سر آلیا اومد؟؟؟
ایدن_خیله خب بسه دیگه.. به اندازه کافی اوضاعمون افتضاح هست
مرینت+میتونیم...یعنی..اون عروسکا بهمون وصلن.. پس مال اون مرد هم هست..ولی اگر ما اون عروسکو نابود کنیم..(با اینکه از همتون کوچیک تره عقلش از همتون بیشتره😐)
_ممکنه این ماجرا تموم بشه؟!
لوکا_ایده بدیم نیست..به امتحانش میارزه!
نینو_نکته خیلی جالبی و میشه بپرسم عروسک کوش؟!
همه با تعجب اطرافمون رو نگاه کردیم.. لعنتی درست همینجا بود/!!
_ن... نیست!!!
ایدن_همینو کم داشتیم!
_بچه ها بگردین اون عروسک تنها راه خلاصیمون از این وضعه!!!
هیچکس اهمیتی نداد به اینکه جدا شدن خطرناک بود..باید پیداش میکردیم!
این مخمصه چیزی نیست که کسی از بودنش رضایت داشته باشه!
نمیدونم چرا هربار قصد داشتم کاری کنم راهم به طبقه بالا ختم میشد.. میدونم چیزی هست که از قلم انداختم!
بیشتر سرنخ هایی که گرفتم از همینجا شروع شد..
اما اینا.. چه ربطی به دختری داشت که توی قطار دیدم؟!
مهم نیست!!! بعدا بهش فکر میکنم... اگر بعدانی وجود داشت...
رفتم طبقه بالا و و فقط منتظر یک نشونه شدم.. فقط یکی!!
با افتادن چشمام به راهرو هایی که به شیروونی ختم میشد قلبم مثل شب تاریک شد.. :جاسپر..
کاش هیچوقت این جهنم نمیومدیم!
باید میرفتم و شیروونی رو چک میکردم؟!
تاریک بود.. کاملا تاریک.. و من.. ترسیده بودم!
دنبال یک سرنخ میگشتم اما کل وجودم برای پیدا نکردن چیزی دعا میکرد!.
با لرز و تردید پله هارو بالا رفتم..
سرم رو بالا گرفتم و توی تاریکی سرکی کشیدم.. اروم بنظر میرسید!
اما چطور باید میدیدم!؟!
گوشیم از کار افتاده.. نمیتونم از نوری استفاده کنم!
+آدرین؟!
_مرینت!!.. ترسوندیم!!!
+ببخشید ببخشید...
_چیزی شده؟!..
+من اینو توی کتابخونه پیدا کردم.. جوری گذاشته شده بود که کسی نبینش..
_منظورت چیه؟
کتابچه کهنه ای که جلدش از چرم ساخته شده بود رو گرفتم و منتظر پاسخ سوالم شدم!
+پشت کتابا بود..میخواستم بخونمش اما هیچی ازش سردرنیاوردم/
برگه ها با قطره های کثیف و قرمزی پر شده بود.. از اینکه فکر کنم اونها خونن ترس داشتم!
توی دفترچه کلی جمله نوشته شده بود.. اینا.. داستانه؟!
_مرینت ببین..اینا همشون.. مثل یک داستانه!
+یه چیزی شبیه نمایشنامس..
_دقیقا!.. اما اینا چه ربطی به هم دارن؟!!
ایده ای ذهنم رو مشغول کرد.. به سرعت صفحات رو درق زدم تا به قسمت خالی رسیدم.. توی برگ های پایانی یک داستان به چشمم خورد.. _در اتش درحالی که وجودش ذوب میشود میسوزد.. جیغ میکشد و برای زندگی التماس میکند.. تا اینکه دیگر روحی برای ماندن باقی نمی ماند و نخ عروسک بریده میشود...
_ایناها... چه مفهومی داره؟!
+یجورایی.. شبیه مرگ آلیا ست!
_اره...
فقط یک صفحه بعد از این داستان ادامه داشت و بقیه چرم های کرمی خالی بودن..
صفحه رو با صدای زمزمه واری خوندم_دندان های تیز گوشت تنش را پاره میکند و تنها چیزی که چشمان دکمه ای میبیند خون های سرخ است. تا اخرین لحظه که قلبش بلعیده میشود درد را در رگ های نخ مانندش حس میکند..عروسک به دلیل پیروی نکردن از قانون نمایش حذف میشود..
+این.. یعنی چی ؟؟!
_پس نمایش خیمه شب بازی..اینه!
+چی؟!!
_مرینت.. فکر کنم فهمیدم!
+چیو؟!!
_اون عروسکا نیستن که توسط اون کنترل میشن... ماییم..
+منظورت چیه؟!
_ما عروسکای نمایش خیمه شب بازیشیم.. و این..
دفترچه رو درحالی که بسته بود بالا گرفته و تکونش دادم_اینا یه نمایش نامست..
+یعنی.. تمام اونایی که نوشته اتفاقیه که برامون میوفته؟!!!
_مطمئن نیستم.. اما اگر بخوام به یک چیز مطمئن باشم.. اونم اینه که این نمایش قرار نیست پایان خوبی داشته باشه!
«دوستان گرامی پارت بعد این رمان نوشته نشدا است پس لطفا تقاضای پارت بعد نفرمایید😌»
«با تشکر»
«پیامی از... «نویسنده😎»»