Revenge is over💋😉p33
خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد ، خب کاور عوض کردم و کاور دو پارت همینو بدلیل محتواش ، حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
شروع پارت جدید ادامه پارت 32
( ادامه مکالمه )
نادیا : 《 خیلی خب تا اینجا قبوله ولی شما یبار رفتید شرکت خانم راسی اون برای چی بود ؟ 》
آدرین : 《 خب مرینت بعد از در اومدن خبر رفته بود به شرکت خانم راسی تا بگه که این خبرا دروغ و ما همچین کاری نکردیم تا خانم راسی هم با ما به مشکل بر نخوردند . 》
مرینت : 《 در واقع رفتم بهشون اطلاع بدم که این شایعه است و هیچ دزدی و مشکلی در بین ما وجود نداره که خانم راسی هم گفتند بله متاسفانه همچين شایعه هاتی در اومده و هر دو سعی کردیم به زودی این شایعه رو از بین ببریم ولی متأسّفانه قبل اینکه مانع بشیم خبر در همه جا پخش . 》
نادیا : 《 پس خبرا شایعه بودند؟ 》
آدرین : 《 بله صدرصد چون ما خیلی رقیب داریم دوست دارن ما رو از پا در بیارن بخاطر همین هم اینجور برنامه ریزی میکنن تا ما رو به نابودی بکشونن که اینکار غیر ممکنه . 》
نادیا : 《 خیلی خوشحال شدم با زوجی مثل شما هم صحبتی کنم . 》
مرینت : 《 ما هم همینطور نادیا ما هم همینطور . 》
نادیا : 《 برنامه امروز ما به پایان رسید تا هفته دیگر با برنامه دیگر خدانگهدار تان . 》
نادیا : 《 خب خیلی عالی بودید . 》
آدرین : 《 ممنونم نادیا . 》
مرینت : 《 ممنونم نادیا واقعا کمک مون کردی تا اتهامات پاک کنیم . 》
( اتمام مکالمه )
.............................................
از زبون آدرین :
بعد خروج از استاديوم همه جا خبر نگار بود و داشتند عکس میگرفتند که یکی از
خبرنگار ها گفت : 《 لطفا کمی هم بهم نزدیک بشید . 》
منو و مرینت کمی بهم نزدیک شدیم باز گفت : 《 کمی هم لطفا . 》
باز بهم نزدیک شدیم بابام این خبرنگار چه مریضی داره که هی میگه یکم دیگه یکم دیگه بعد مرینت برگشت به سمت من خیلی نزدیک هم بودیم نفس هامون بهم میخورد که یکی از خبرنگار را گفت : 《 لطفا هم رو ببوسید و ما هم شاهد یک بوسه ای از شما باشیم . 》
انگار از خدا خواسته به حرفش گوش دادم و دستم دور کمرش حلقه کردم لبم رو روی لب مرینت مماس کردم و مرینت بوسیدم اونم همراهیم کرد بعد از یک بوسه طولانی و زیبا از هم جدا شدیم .
در طول بوسه چشمامون بسته بودیم بعد اینکه چشمامون باز کردیم یک هیاهویی به پا شده بود .
بعد از آن جمعیت دور شدیم .
در حال رانندگی بودم که از مرینت پرسیدم : 《 میگم چرا هر دفعه طعم لبات فرق میکنه ؟ 》
گفت : 《 آدرینننن . 》
گفتم : 《 چرا بابا عصبانی میشی ؟ فقط دلیل خواستم . 》
گفت : 《 چون رژ های اسانس دار میزنم چون بعضی وقت رژ وارد دهنم میشه حداقل دهنم رو بد طعم نکنن بخاطر همین . 》
گفتم : 《 حداقل یروز رژ نزن ببینیم طعم لبت چیه ؟ 》
بعد با عصبانیت گفت : 《 اولا آدرین دوست داری پاره ات کنم همینجوری هم میتونم پاره ات کنم اه ؛و دوما چرا نفهمی لب طعم نداره .
یسری تو فلیم ها چرت و پرت میگن . 》
گفتم : 《 یروز بدون رژ امتحان میکنم میفهمم بالاخره میفهمم که . 》
گفت : 《 بریم خونه به حسابت میرسم 》
بعد خنديدم به حواسم به جلو دادم .
................................................
از زبون مرینت :
( شب )
بعد شام لوکا داشت شوخی های بی مزه ای میکرد و بقیه هر هر میخندیدن منم پوکر نگاهشون میکردم که مامان و مامان امیلی پیداشون شد .
مامان امیلی گفت : 《 مرینت و آدرین بیایین یه قاشق از این بخورید که سرما نخورید . 》
مامان هم گفت : 《 آره بخورید الخصوص مرینت تو بخور که دیگه زمستان امسال سرما نخوری . 》
هوف داشتن نقشه شون امیلی میکردن ما هم از قبل نقشه کشیده بودیم .
به آدرینا علامت دادم اونم فریاد زد که سوسک سوسک دیدم .
مامان امیلی گفت : 《 کو کجا مرینت و آدرین بیاید این قاشق ها رو بخورید منم برم سوسک بکشم . 》
هواس همه پرت شده بود ؛ از شانس خوبم قاشق دسر و این معجون شبیه بهم بودن برداشتم قاشق معجون رو با قاشق دسر ها عوض کردم .
خدایا خودت کمک که این دسر و قاشق به ما نیوفته .
بعد اومدن نشستن سرجاشون .
مامان امیلی گفت : 《 خوردین ؟ 》
آدرینم گفت : 《 اره آره خوردیم 》
منتظر موندم همه دسر ها رو بردارن بعد من بردارم البته یدونه علامت کوچک زده بودم دیدم ای وای اون دو تا قاشق معجون دار یکیش رفت به بابا گابریل یکیش هم رفت به بابا تام ای وای چه شود ؛ دیگه داشتم از خنده غش میکردم خودمو بزور نگه داشتم.
بعد اینکه همه رفتن ماجرا رو به همه تعریف کردن اونا هم مثل من داشتن از خنده غش میکردن .
هر چهار تامون منتظر فردا بودیم .
...............................................
( روز بعد )
از زبون مرینت :
صبح از خواب بیدار شدم و آماده شدم ولی قبل اینکه به پایین برم به کلارا زنگ زدم ببینم که کارا هایی که گفتم بودم و انجام داده یا نه
چرا به کلارا زنگ زدم؟ چون امروز روز خاصی بود قرار بود امروز آدرین رو سوپرایز کنم ؛ البته از قبل نتونستم زیاد برنامه ریزی کنم ولی خب برنامه هایی داشتم و به کلارا گفته بودم که کار های مورد نیاز رو انجام بده .
بعد تماسم با کلارا رفتم پایین .
( شروع مکالمه )
مرینت : 《 سلام و صبح بخیر . 》
سابین : 《 سلام دخترم ؛ شب و خوب خوابیدی ؟ 》
مرینت : 《 آره ولی زیادم خوب نه چون از بیرون صدا هایی میومد .
شما هم شنیدید؟ 》
امیلی : 《 ما که نه . 》
سابین : 《 ما هم نه 》
لوکا : 《 چرا منم صدا هایی شنیدم . 》
آدرینا : 《 منم صدا شنیدم؛ فکر کنم یکسایی داشتن برامون خواهر و برادر میساختن . 》
( بعد همه زدن زیر خنده )
امیلی : 《 اخ پس کار شما ورجک ها بود آره؟ 》
مرینت : 《 نه اصلانم نه 》
امیلی : 《 آخه من میگم چرا بعد این همه سال گابریل برام میگه چه زیبا شدی ، دلم برات تنگ شده ؛ هنوز مثل جوونایی مون هستی .
صبر کنید به حساب همتون به وقتش میرسم . 》
سابین : 《 آخ منم میگم این چرا محبت اش گل کرده . 》
آدرین : 《 خب ما چیکار کردیم که ؛ هر چه خودتون کاشتین خودتون هم برداشتین . 》
مرینت : 《 ما خودمون به وقتش قراره بچه دار بشیم هنوزه زوده . 》
امیلی : 《 باشه 》
( اتمام مکالمه )
بعد صبحانه رفتیم شرکت .
عوض کار از صبح داشتم برای شب برنامه ريزي میکردم و هماهنگی های لازم انجام میدادم .
بعد اتمام ساعات کاری رفتیم خونه به آدرین گفتم پایین روی مبل بشینه نیاد اتاق .
رفتم به اتاق و از قبل یدونه لباس آماده کرده بودم لباس مجلسی کوتاه برنگ قرمز که بند هایی نازکی داشت پوشیدم و بعد کفش های مشکی رنگ بند دارم رو هم به پا کردم یک آرایش غلیظی با رژ مات قرمز پر رنگ زدم و موهامو گوجه ای سفت بستم و یدونه ادکلن پسر کش کی خود جذابت میشدن زدم .
البته برای اینکه کسی نیبینتم از روش پالتو مشکی رنگم رو پوشیدم .
و به آدرین پیام دادم گفتم بیاد دم در و منم رفتم پایین .
وقتی رسیدم پایین از عمد خواستم از در رد شم که آدرین نزاشت .
گفت : 《 به این سر وضعت کجا میری ؟ 》
منم با صدای جذابی گفتم : 《 اگه میخوای بدونی کجا میرم تعقیبم کن بی بی . 》
و بعد از دستش فرار کردم و اونم گفت : 《 چی کجا میری صبر کن 》
بعد صبر تاکسی شدم منتطر شدم سوار ماشینش بشه و تعقیبم کنه .
بعد به رستورانی که از قبل آماده کرده بودم رفتم و همچین آدرین هم داشت تعقیبم میکرد .
یس طبق نقشه به دامم افتاد .
بعد وارد رستوران شدم ؛ از عمد در رستوران میبستم که پاش گذاشت وسط در و نزاشت در ببندم .
گفت : 《 داری چیکار میکنی هان ؟ 》
گفتم : 《 نمیدونم به در اطرافت نگاه کن شاید فهمیدی . 》
...............................................................
لباس مرینت 👆
کفش مرینت 👆 پالتو هم خودتون میدونید یدونه پالتو سیاه معمولی
.............................................
7100 کاراکتر
خب پارت بعدم تقریبا رمانتیک منحرفی نداره نگران نباشید ❤