rise of darkness

Witch Witch Witch · 1402/06/12 20:30 · خواندن 6 دقیقه

رمان ناشناس پارت ۱۱


«ک.ک.کمامی؟...م.م.منو ازیت نکن !!م.من کار ب‌‌.بدی نکردم »
نورا نیشخند ریزی زد و مهربانانه از مرینت دور شد او نزدیک یک لیوان شیشه ای رفت و به آن ضربه زد « چیزی نیست ،چیزی نیست مشکلی نداره اگه بترسی ،اما ما باید باهم صحبت کنیم » سپس پرواز کنان سمت مرینت آمد 
مرینت جیغ ریز و خفه ای کشید « ازم دور شو»
موجود بنفش رنگ آرام در هوا بالاو وپایین رفت و جنبید « هیششش!! مرینت هیچ کس نباید بفهمه من وجود دارم »
ناگهان صورت مرینت مانند کچ سفید و کج و کوله شد 
او مانند آلویی در ظرف آبمیوه گیری با وحشت زمین خورد ،سپس با سرعت از اتاق خارج شد و به سمت اتاقش فرار کرد 
او در را با شتاب پشت سرش بست و آرزو کرد هیچ کس متوجه ی هیاهوی او نشده باشد  
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
سکوت به طرز غیر قابل تحملی ترسناک بود ،بدن مرینت به لرزه افتاده بود ، با صدای کوچک و اندک رد شدن ماشین از نزدیکی عمارت ، مرینت بر هوا می‌پرید و جولان میکرد ، او با وحشت خودش را در آغوش گرفته بود و می‌لرزید

پس از دقایقی مرینت همچنان با شور و حرارت بالا پایین می‌پرید ، ناگهان چشمش به سنجاق سینه به روی لباس برخورد ، 
مرینت به طوری که گویی حشره ای سمی روی لباس باشد عقب پرید و زیر لب نجوا کرد « خدای من چیکار کنم !!؟ »
سپس سریع به سنجاق دست انداخت

اما لحظه ای از این کار دست برداشت ، حس ععجیبی در قلب مرینت نجوا میکرد 
حسی که باعث میشد او فکر کند نیازمند دیدار دوباره ی آن موجود ععجیب است ، حسی که گویا به او میگفتی نیمی از وجودش در آن موجود پنهان است 
مربنت آهسته می‌لرزید و با خود حرف میزد ، گویا دیوانه ای در قفس زندان باشد و دور دیوار راه می‌رفت 
او به سمت پله ها قدم برداشت و بی صدا ، پاهای برهنه اش را روی پله های مخوف گذاشت 
او به سمت اتاق طبقه ی دوم رفت و آهسته درب نیمه باز را کاملا گشود 
موجود بنفش رنگ دور تر از او زیر نور مهتاب ایستاده بود « برای حرف زدن منو بنداز تو شیشه تا مطمئن شی بهت آسیبی نمی‌زنم » مرینت با شنیدن صدای دخترانه ی موجود عقب پرید و به پایش را روی پله ها گذاشت 
او مسیر اتاقش را در پیش گرفت اما پاهایش تکان نمی‌خوردند ، گویی آنها اجازه ی فرار را به مرینت نمی‌دادند 
مرینت با تمام شجاعتی که در خود سراغ داشت وارد اتاق شد و نزدیک موجود رفت 
او شیشه ای را از روی میز برداشت و به موجود اشاره کرد 
، نورای بنفش رنگ روی میز نشست و مرینت شیشه را روی او گذاشت
سپس مرینت آزادانه و با خیال راحت نفسش را بیرون داد و روی صندلی چرمی آقای گابریل ولو شد 
سپس نگاهش را به سمت محفظه ی کوچک و شیشه ای داد که وارونه روی میز و موجود ععجیبی قرار گرفته بود «خب؟»
صدای دخترانه و لطیف موجود بلند شد و گلویش را صاف کرد « مرینت ، تو این جهان افسانه های زیادی از هزاران سال پیش وجود دارن که بخش زیادی شون حقیقت دارن ، مرینت ، اول باید بگم من موش نیستم نگران نباش!!  بعد هم حدود ۳۵۰۰ سالمه !! تعجب نکن ، من دارای قدرت های خاصی هستم و اسمم نورا هست ، تمام اطلاعات عمومی مربوط به تورو هم میدونم ، از وقتی به سنجاق دست زدی همه شون رو فهمیدم ، تو مربنت اوبرت هستی و ۱۷ سالته ، قدت هم ۱۶۱ سانتی متره ، نظرت چیه بریم توی باغ تا برات یه افسانه رو بازگو کنم ؟  »
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
پایان این پارت 
امیدوارم لذت برده باشید

داریم به قسمت های اوج فصل ۳ میرسیم 
لطفا مارو حمایت کنید 
حالا برو ادامه یه چیز بگم

در مورد نورو
داخل فیلم نورو کوامی پسر هست ، 
ولی خب به دلیل سوتی که دادم 
که الان فهمیدم همچین بد هم نشد 
داخل رمان من اسمش نورا 
و دختر هست

و اینکه یه رمان دیگه دارم که لینکشو میزارن لطفا از اونم حمایت کنید
با اجازه 
بریم ادامه ی داستان 😈
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
روزی روزگاری 
در جایی به اسم پاریس که افسانه ها دست به دست هم داده بودند 
تا شهری مملو از عشق و شکوه رو بسازن 
یک افسانه ی جدید متولد شد
بر خلاف تمام افسانه ها ، برخلاف تمام شاهدخت ها و شاهزاده های داستان ها ، سوگند خورده شد تا این افسانه تا ابد زنده بمونه

افسانه ای که ... نمیتونم جزئیاتش رو بگم 
هیچ کس مطمئن نیست که این افسانه از کجا زبانه می‌گرفت   » کوامی با سکوت سنگین به مجسمه ی دختری با زره و لباس رزمی ، در حالی که شمشیری را در دست و غلاف داشت چشم دوخت « قهرمان افسانه ای پاریس معجزه و قدرت هایی رو به دست گرفت 
اون با استفاده از قدرتش در مقابل ارباب نابودی ، اربابی که بوی خون و سیاهی میداد جنگید 
در مقابل اربابی که روزگاری معشوقه اش بود 
ایستاد 
و این آخرین افسانه ی معجزه ی ما بوده 
پنجاه سال قبل 
و حالا این معجزه داره به دست فراموشی سپرده میشه 
و نوبت توئه که اونو زنده کنی

مرینت این یه افسانه هست که مملو از رازه که نمیتونم به زبون بیارم ، تنها یه چیزی برای گفتن دارم ،
الان معجزه گر پروانه به دست تو رسیده ، تو میتونی با کمک من تبدیل به قهرمان بشی و با آزاد کردن پروانه ها 
و استفاده از روح و احساسات دیگران اون هارو تبدیل به ابرقهرمان هایی کنی؛
تو میتونی از عشق و شادی مردم برای پرورش اون ها استفاده کنی »
_« فقط همین دوحس؟»
_«نه ، خب برای شرور کردن خشم و غم و نفرت هم مناسبه اما ماکه اینو نمی‌خوایم »
_«من چرا باید ابرقهرمان باشم ؟»
_«تا جهان دوباره جون بگیره ، فقط کافیه بعد از یک قرن بانوی پروانه ای برگرده تا مردم پاریس دوباره معجزه رو باور کنن ، هرچقدر باور اونا کمتر باشه میراکلس ها بیشتر به سمت نابودی میرن ، مرینت تو باید به مردم یادآوری کنی باور داشته باشن
به پایان خوش 
به معجزه 
به عشق »
ناگهان بغض مرینت ترکید و با خشم به چمن های مرطوب مشت زد « لعنت به پایان خوش !! معجزه !! لعنت به عشق !؛ اونا فقط تورو رها می‌کنن و میرن » سپس مرینت شروع به گریستن کرد 
_«مرینت آروم باش ، فقط کافیه یه بار بگی نورا بیا تا نور رسانی کنیم و بعد میبینی چقدر حس خوبی داره »
در آن لحظه خشم و نفرت در وجود مرینت جولان میکرد 
او با خشم دست هایش را مشت کرد و به سرعت از باغ خارج شد « دیگه نمیخوام ببینمت موجود رقت انگیز » سپس مرینت سنجاق سینه را با سرعت از لباسش جدا کرد و اندکی از لباسش را شکافت 
نوری با باریکه های سیاه و سفید کوامی را دربرگرفت و ناپدید کرد ، سپس همان نور روی سنجاق سینه درخشید و سنجاق سینه میان بوته ی رزهای وحشی به رنگ بنفش یاسی در آمد 
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
پایان 
امیدوارم لذت برده باشید 
این لینک یه رمان دیگمه 
اگه دوست داشتید بخونید 
و مثل همیشه حمایت کنید 
سایورانا