Mistress🥀🖤
این پارت بوی مرگ میدهد....
P: آخر
وارد عمارت خوانواده آگرست شدند ...
فضای آنجا بشدت آرام بود و بی صدا ، صدای قدم های مرینت و آدرین در فضای ساکت و آرام آنجا طنین افکند....
پله هایی با رگه و خطوط طلایی رنگ به طبقه بالا میرسیدند...
مارینت و آدرین نگاهی به یکدیگر انداختند ..
دیوار های شیری آنجا بسیار زیبا بود ...
صدای قدم هایی با شتاب و نامنظم به گوش رسید و ناگهان خانم آگرست از پله های سفید رنگ با خطوط طلایی پایین می آمد او با شور و هیجانی خواستی مارینت را در آغوش خود کشید ....
مارینت هم او را در آغوش گرفت ..
او با دل گرمی خواستی لب به سخن گشود :《مارینت خیلی دلم برات تنگ شده بود ...》 خود را در آغوش مارینت بیرون آورد و با چهره زیبایش به مارینت نگاه کرد و ادامه داد :《امیدوارم مثل گذشته دوباره پیش ما باشی ..》 بعد از صحبتش لبخندی بی رمق زد ...
مارینت هم گفت :《منم همینطور خانم امیلی 》 آدرین لبخندی زد و گفت :《بزار از راه برسه مامان 》 مرینت و خانم آگرست با چهره ای شاداب خندیدند ...
صدای قدم های دیگری صدای خنده های آنها را برید .. او آقای آگرست بود ...
با موهای نقره فامش( به یاد آلبوس دامبلدور ) که با هر حرکتش از پله ها میرقصیدند...
با لحن سرد و خشک گفت :《خوشحالم که دوباره میبینمت مارینت ...》سپس لبخندی سرد زد ... مارینت هم تشکر کرد ...
خانم امیلی لبخندی گرم زد و گفت :《چطوره توی حیاط پشتی با هم دیگه صحبت کنم و یک پیکنیک درست حسابی بگیریم ...》 همه موافقت کردند .. ■■■■■■■■■■■●●●●●●●●□□●□□□□□
ستاره ها با صدایی آرام آواز خود را میخواندند... آرامش آن شب بسیار عجیب بود سخنان گرم و دلنشین خانم امیلی در فضای آنجا طنین می افکند ....
گویی با رنگ نقره فام در آسمان نیلیگون شناور بود... رنگ نقره فام گوی نورانی زمین را با نور زیبای شبانه اش روشن میکرد....
نسیم شبانگاهی آرام برگ درختان و شاخه های برهنه ی آنها را میرقصاند ...
چمن ها آرام آرام در نسیم آرامش بخش آن شب تکان میخوردند... ■■■■■■♡♡◇♡♡♡♡♡♡◇♡♡■■■■■■
آنروز روزی از روز های خوب بود ..
دیدن آدرین و خانواده اش بسیار برای مارینت دلگرم کننده بود ...
روزی پر شور و هیجان که هر لحظه لحظه و ثانیه اش زیبا بود ...
ولی همیشه روزی خوشی ها به پایان میرسند ولی نه همیشه در بدی ها کمی خود را درون آن مخفی کرده است ، اگر تو توجه داشته باشی بعضی روز ها هم بلعکس ...
مارینت با لباسی خواب به رنگ موهای نیلیگونش که آدرین برای او خرید بود وارد اتاق آدرین آگرست شد ... آدرین بی مقدمه گفت :《خب تو کجا میخوابی ؟!》 مارینت شانه هایش را بالا برد ...
فضای اتاق آدرین با نور مهتاب زیبا تر شده بود...
آدرین لبخندی دلنشین بر لبانش بود ...
و سپس ادامه داد :《من روی زمین میخوابم تو هم روی تخت ..》مارینت دهانش را باز کرد تا سخنی بگوید ولی آدرین که فهمیده بود میخواهد مخالفت کند او را از صحبت باز نگه داشت ، گفت :《لطفا مقاومت نکن باشه ..》و دوباره لبخندی زیبا بر روی لبان صورتی رنگش کاشت ...
مارینت هم با سر جواب مثبت خود را اعلام کرد ...
وقتی همه برای استراحت شبانگاهی آماده شدند ...
به سوی جای خود رفتند ...
وقتی مارینت و آدرین بعد از پانزده دقیقه بیدار ماندند آدرین با صدایی آرام و رسا گفت :《مرینت تو هم خوابت نمیبره؟؟》مارینت با صدای که لرز در آن شنیده میشد گفت :《...اوهوم ..آره 》 آدرین بلند شد و در کنار مرینت نشست و با صدایی آرام گفت :《خب بهتر بهت بگم که این چند سال اصلا حال و روز خوشی نداشتم ...》بعد لبخندی بی رمق زد ... دستگیره زرین رنگ درب اتاق آدرین در زیر نور مهتاب میدرخشید.... مارینت با صدایی مانند زمزمه با صدای دخترانه اش گفت :《آدرین ما مجبور بودیم که هر کدوم از ما یک جا باشه چون الان ممکنه رقیب شرکت شما و ما ، شرکت راسی همین الان از اومدن من به فرانسه و تو مطلع شده باشه ، ما باید تموم تلاشمون رو برای محاصره کردن او انجام بدیم ...》سپس دستان سپیدش را مشت کرد ... آدرین لبخندی دل گرم کنند و امیدوارانه زد و گفت :《 امیدوارم 》 و یکدیگر را دوباره در آغوش وصف ناپذیر خود جا دادند ... ■■■■■■■■■♡♡♡♡♡♡♡■■■■■■■■■
آن شب به پایان خوشی پایان میرسید مانند آغاز خوش اش ....
چگونه شد؟!!....
مارینت رنگ نقره فام مهتاب بر روی موهای ژولیده اش که اکنون مارینت در دنیای بلند بالای رویا ها بود ... دنیای عالم خواب ...
او خفته بود مانند تمام ساکنین عمارت ...
موهای کهربایی رنگ آدرین در زیر نور مهتاب میدرخشید او دیگر چشمان سبز یشمی اش را باز نمیکرد....
مردی با موهای جو گندمی و مرد دیگری با چهره ای مانند دزدان دریایی وارد عمارت آگرست ها شدند .. هیچ یک از اعضای خانواده صدای پای نامنظم آنها را نمی شنیدند ...
آنها در پرواز در بلندای آسمان ها و رویای خود بودند حتی روحشان نیز یا خبر نبود....
آنها از پلکان سپید عمارت بالا رفتند هر یک در یک اتاق را زیر و رو میکردند...
لحظه ای ناگوار بود اولین قربانی...
دومین...
و آدرین او موهای کهربایی ژولیده اش که در نور مهتاب میدرخشید دانه هایی از جنس خون بر روی تنش نشسته بود قرمزی که به رنگ خون بود ... تیری درقلب آدرین ..
مارینت در دنیای عالم بی سر و صدای خواب آرام تیری زرین رنگ در گلویش خورد ....
روخ پسرک افسانه ای در دستان من تکان میخورد او میخواست پیش معشوقه اش باشد که در اعماق داستان های کلاسیک و قدیمی یافت میشد ...
کمی بعد او آرام یافت دیگر خطری او را تحدید نمیکرد او در آسمان بلند بالای هستی بود ....
مارینت او بدون هیچ کنایه ای من اورا با خود به اعماق افسانه ها بردم جایی که ساکت و آرام بود ....
من همیشه از چهره ای که انسان ها درباره من به تصویر میکشند خوشحال میشوم مردی با شنلی سیاه و داسی بلند قامت ...
ولی موضوع این است من روزی نه زود و نه دیر به دیدار هر یک از شما خواهم آمد ..
مرگ ترسناک نیست ... او دنیایی جدیدی است ...
برای کسانی که شوق آموختن مرگ را دارند ...
من با چهره ای در اعماق تاریکی ها و روشنی پدیدار خواهم آمد ...
مرگ قوی نیست ؛
همیشه باعث میشود وقتی اسم 《مرگ 》 وسط بیاید ، بر تن خیلی ها لرزه ای ترسناک می افتد ...
عشق قوی تر از هر حس دنیاست که هیچ وقت کشف نشده نیست ...
ای عشق به ما یاد آوری کن که همیشه به یکدیگر عشق بورزیم...
ورزیدن خیلی مهم است ...
زیرا بعضی ها دارای این قدرت نیستند ...
ولی ما همه میتوانیم با هر قدم عشق ، دارای انجام هر کاری هستید ...
پایان داستان عشق بلوبری 💙
پایان این رمان ...
دلت برای مرده ها نسوزه،برای زنده ها دلسوزی کن و مهمتر از همه برای کسانی که نمی توانند عشق بورزن....
《آلبوس دامبلدور 》