عشق بچگی s4 p1
سلام
تدرین نگران مرینت بود خوب بعد اون اتفاق یکسال پیش اون افسردگی خیلی شدیدی گرفت و نمیتونست درک کنه بچه اش رو از دست داد مرینت بعد رفتن به بیمارستان فهمیدن که حدود سه ماه باردار بود ولی کار از کار گذشته بود بعد ضربه ایی که به شکمش خورد بچه از بین میره هیچ کس باورش نمیشد مرینت دختری شیطون و بازی گوش تبدیل به آدمی افسرده بشه اما تغیری ایجاد شد که به دوران قبل خودش برگشت
یک ماه قبل
آدرین. مرینت بس کن تا کی میخوای یه گوشه کز کنی و هی به من بگی برو با یکی دیگه من نمیرم
مرینت. من دیگه بچهدار نمیشم میفهمی نمیتونی داشتن یه بچه رو بخاطر من تجربه کنی نمیتونی
آدرین. من بخاطر تو از همه چی میگذرم همچی
مرینت. میدونی میفهمم بچه هایی رو که تو پارک بازیکننده از پنجر اتاقت با حسرت نگاه میکنی با خودت میگی شاید اگه بچه من بود اونجا داشت با دوستاش بازی میکرد نه
آدرین. شاید
مرینت. ولی من من نمیتونم بچه دار بشم
آدرین. نشو خودمون میاریم يکی از اون بچه هایی که وقتی بزرگ میشن حسرت داشتن پدر مادر تو دلشوره رو میاریم
مرینت. ولی بچه
آدرین. هیچی نگو میریم یکی از بچه هایی که به دلت نشست همه کار میکنم که بچه ی ما بشه بیا
مرینت. اما
آدرین. اما نداریم برو لباس بپوش بریم
آدرین و مرینت به اون خونه (پرورشگاه) میرن و مرینت تو قسمت نوزادان دختر یه دختری میبینه که موهای طلایی مایل به قهوه ایی و چشم های آبی اون بچه به دل مرینت نشست و سرپرستی اون بچه رو به عهده گرفتن و اسمش رو مارینا گذاشتن (اینجا متوجه میشم که بچه ای که اول داستان مرینت معرفی کرد بچه ی اصلی مرینت و آدرین نبود 😢)
مرینت. دختر قشنگم
آدرین. چقدر کوچولو عه
مرینت. آره میگم میشه این قضیه رو به بابا اینا بگیم
آدرین. باشه بهشون میگم فردا شب شام بیان خونه ی ما
مرینت. فکر خوبیه
_____________________________________________
اینم از این پارت