ازدواج اجباری#20

Panis Panis Panis · 1402/06/11 01:13 · خواندن 3 دقیقه

هعی بر گشادیم غلبه کردم💔

هنوزم اون چالشی ک تو اول پارت هیجده گفتم هست:) 

 با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم کامران که دید ترسیدم گفت -بگیر بخواب منم زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم -خودم عوض میکنم اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست اروم گفتم اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟ - اره اشکالی اره؟ منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم. چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن. یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم. داشتم د نبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیداکردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم و نفسمو تو سینم حبس کردم دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد. دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم خواهش میکنم!! روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابمبرد امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بودبا حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم کامران که دید ترسیدم گفت -بگیر بخواب منم زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم -خودم عوض میکنم اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست اروم گفتم اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟ - اره اشکالی اره؟ منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم. چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن. یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم. داشتم د نبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیداکردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم و نفسمو تو سینم حبس کردم دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد. دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم خواهش میکنم!! روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابمبرد امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود.... 

 

بیستو پنج تا لایک:)