زندگی ترسناکه؟؟

«ПIKI» «ПIKI» «ПIKI» · 1402/06/10 21:33 · خواندن 4 دقیقه

هعییی گوزگار.کسی هم که بازدید نمیکنه 😢 بازدید کنید دیههههههه.لایک و کامنت فراموش نشه لایک و کامنت ندید ناراحت موشم. پارت ۸

 

مری:

صداش شبیه صدای دینا بود.به پشت سرم نگاه کردم....و دیدم دینا عه._ عه دینا تو اینجا چیکار می‌کنی؟؟؟؟؟_د نگرانت شدم اومدم دنبالت دیهههه_باشه بریم کافه؟_اره بریممم_یه جور مییگ اینکار اولین بارته!_د من همیشه کافه رو دوست دارممممم من._خب بریم کافه......_نه من میگم بریم کافه میکس کافه و قهوه(از خودم دراوردم🙂)_خب باشه بریم دینا_ وایییی بریم.|دینا چش شده از موقعی که گفتم بریم کافه بابا پایین میپره|

د:اهم اوهوم مری بیاااا دیگه من رسیدمممممم.

م:دارم میام دینا وایسا.

 

مری:

آروم به خیابون نگاه میکردم و با ملاحظه قدم هامو که داشتم آروم میکردم رو ورمیدارم.یه نگاه به پلی که کنارش بودیم میندازم.احساس میکنم اینجا اشناس.اره خودشه اینجا....

 

فلش بک:

م:ناتاشا یه دقیقه اینجا وایسا عکس خیلی قشنگی میشه.

ن:مری تو هم مارو دیوونه کردی ها!

م:اهم بگو سیبببببب.

ن:سیبببب.

م:واو ناتاشا خیلی قشنگ شده.میگم بریم بستنی بخوریم؟؟

ن:اره من میرم بگیرم.

م:باشه.

مری:

ناتاشا از خیابون رد شد و یهو......یه ماشین با سرعت ۹۹ در دقیقه بر ساعت بهش برخورد کرد.لبخند از رو لبم کنده شد،با تمام فریاد اسمش رو صدا میزم_ناتاشااااااا_ناتاشااااا.صدام گرفت.قلبم تیر کشید.به سرعت به سمت ناتاشا رفتم.

م:ناتاشا خواهش میکنم زنده بمون تو بهترین دوست منی تو بهترین دوست منی😖 من بدون تو نابود میشم ناتاشا خواهش میکنم.

مری:

رفتم بیمارستان تا ناتاشا رو ببینم.از دکتر اجازه گرفتم و وارد اتاق ناتاشا شدم.رفتم رو صندلی کناره تختش نشستم و به زور خودم رو تحمل کردم که زار نزنم.بغض تو گلوم رو قورط دادم.اما باز برگشت یک بار دو بار سه بار بغضم رو قورت دادم که یهو برطرف شد.ناتاشا بزور با کما جنگیده بود.تمام دست و پاش شکسته بود.با دیدن وضع بدش قلبم تر شدیدی کشید.خیلی شدید....

ن:مری بخخنددد.

م:ناتاشا ناتاشا بهوش اومدی تکون نخور خواهش میکنم اکنون نخور....الان میگم دکتر بیاد..

ن:مری نرو می‌خوام لحظات پایانی زندگی ام رو پیش تو باشم.دارم میرم.

م: اینجوری نگو تو نمیری.تو بری من بدون تو هیچم تمام خاطره هام با توسعه خوشی هام خنده هام حتی لحظات غمگین زندگیم.ما دوست بچه کی هستیم من نمیزارم برین.شده من خودم میرم تو زندگی کن😖😢

ن:وای مری تو خیلی خوبی ولی اون موقع رو یادت میاد که تو جوب آب هولت دادم.تازه از دستت اعصبانی هم شدم.

م:اره اره یادم میاد یادم میاد ولی تو هم باید بمونی و یا ت بیاد.

ن:مری مری مری......من دیگه باید برم.همیشه ازت ممنونم.همه چیز های که گفتی رو یادم میمونه.تا امید یک روز پاک باهم خداحافظ دوست قدیمی.

مری:

نه ناتاشا نرو خواهش میکنم نرو.همینطور که التماسش میکردم نره اشکام جاری شدن جوری که بند نمیومدن.

نشستم رو صندلی و تا قطره آخر گریه کردم.رو به ناتاشا نگاه کردم و بهش گفتم:ناتاشا میدونی من خیلی دوستت داشتم.و دارم.چه باشی و نباشی.زندگی برام سیاه چاله شده.هق هقم بند نمی اومد با تمام توان  ناتاشا رو صدا زدم.اما فایده نداشت آخر هم بزور پرستارا منو از اتاق یک مرده که اسمش ناتاشا بود،اوردن بیرون.

همون موقع به خودم قول دادم که تا همیشه یاد ناتاشا باشم.

 

پایان فلش بک:

 

مری:

چرا باید این اتفاق می‌افتاد واقعا چرا باید این اتفاق می‌افتاد.

 

 

 

 

 

پایان غمناک بهتون.

های فهمیدیم که مری یه دوست خیلی خوب داشته .لی از دستش داده😖

بای غمگینن بهتون😖😖😢😢

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خودم هم با نوشتن قطعات احساسی گریه میکردم