«شاهراه رستگاری» ۱۱
پارت ۱۱
... آدرین به سرعت وارد عمل شد.
با استفاده از میله اش خود را به اژدها رساند و بر پشت او سوار شد، او سعی داشت تا اژدها را کنترل کند تا در این بین برای رسیدن دختر کفشدوزکی، کمی وقت بخرد.
بعد از چند دقیقه حقیقتاً «طاقت فرسا»، دختر کفشدوزکی از راه رسید.
نبردی سخت در پیش بود. ظاهراً هیچ شیئی همراه اژدها نبود، بنابراین گربه سیاه و دختر کفشدوزکی نمیدانستند که وسیله آکوماتیز شده چیست، یا حتی کجاست.
در حینی که دختر کفشدوزکی و گربه سیاه مشغول مبارزه با این اژدها بودند، اژدها چرخشی ناگهانی زد و باعث شد که گربه سیاه تا مسافت دوری، پرتاب شود.
او وسط محوطه یک قبرستان سقوط کرد.
گربه سیاه، به سختی برخواست.
از قضا، در مقابل یک قبر خاص فرود آمده بود. قبری با سنگ سیاه که چند شاخه گل خشکیده کنارش گذاشته شده بود، و با خطی سفید و درشت و خوانا، بر رویش نوشته شده بود:« آماری سووانک».
آدرین با دیدن قبر آماری، به شدت متأثر شد. اما به یاد آورد که در حال حاضر، چند متر آنطرف تر، دختر کفشدوزکی به کمکش نیاز دارد.
او سریعاً خود را به دختر کفشدوزکی رساند. دختر کفشدوزکی از گردونه خوش شانسی اش استفاده کرده بود. اما همچنان داشت سر هیولا را گرم میکرد. به محض اینکه چشمش به گربه سیاه افتاد، به او گفت:« کجا بودی؟ زودباش بیا، به کمکت نیاز دارم...»
گربه سیاه به کمک دختر کفشدوزکی شتافت، آنها، با استفاده از گردونه خوش شانسی، به سادگی اژدها را شکست دادند.
اژدها، در واقع، پی یر بود. وقتی شرارتش خنثی شد، با دماغی شکسته و خون آلود، گوشهای نشست و گفت:« ای پسره موطلایی عوضی، اگه دستم بهت برسه، تیکه بزرگت، گوشته...»
... بعد از اینکه قائله ختم شد، آدرین با عجله خود را به خانه رساند.
در سرسرای خانه؛ پدرش ، با چهره ای خشمگین و گرفته، ایستاده بود و انتظار او را میکشید.
آدرین به او سلام کرد و خواست که به اتاق خود برود، اما پدرش مانع شد و به او گفت:« بیا اینجا آدرین.»
آدرین نزد پدرش رفت و در مقابل او ایستاد.
پدرش ناگهان سیلی محکمی به صورت او زد و گفت:« تو ظاهراً هنوز جایگاه خودت و من رو درست نفهمیدی آدرین. تو یک سلبریتی مشهوری، نه یک دلقک.
به همین خاطر تا اطلاع ثانوی تو اتاقت میمونی تا بفهمی که من کی هستم، و خودت کی هستی. حالا هم لطفاً از جلوی چشمم دور شو.»
آدرین، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از پله ها بالا رفت و محکم در اتاقش را بست.
صدای آماری، در سر آدرین پژواک کرد:« واقعاً متاسفم آدرین...»
آدرین، با حالتی آمیخته از خشم و غم، به آماری گفت:« تو کل این دنیا، فقط یک نفر هست که برام مهمه، و اگه اون یه نفر از دستم ناراحت باشه، کل دنیا برام مثل یه زندون تاریکه. اون یه نفر، پدرمه.»
آماری گفت:« بیخیال، نگو که از حرف های اون پیرمرد ناراحتی...»
آدرین گفت:« هی آماری، خوب گوش کن، وقتی داری در مورد پدرم حرف میزنی، بهتره با احترام ازش یاد کنی! اگه پدر تو آدم بدی بوده، دلیل نمیشه که همه پدر ها اینطوری باشن! فهمیدی؟!»
آماری خواست چیزی بگوید، اما آدرین پیشدستی کرد و گفت:« دیگه تمومه.»
آماری پرسید:« منظورت چیه؟»
آدرین گفت:« نمیزارم کس دیگه ای افسار زندگی منو به دست بگیره. حالا که خودم کنترل بدن خودمو در اختیار دارم، بهت اجازه نمیدهم که دوباره تصاحبش کنی...»
« فعلاً »