بعد از یک قرن آمدم با پارت جدید😅

 

خیمه شب باز قسمت 16

انچه در قسمت های قبل گذشت:

 

_پس واسه تعطیلات میریم خونه یکی از فامیلاتون؟ 

+اره ولی مشکلی نیست اونا هیچوقت خونه نیستن/

***

_ایدن فکر نمیکنم اینجا خونه عمو باشه

+اره ولی چه فرقی میکنه به هر حال خالیه 

***

_این عروسکا چه معنی دارن؟.. چه دلیلی داره که انقدر دقیق باید دوخته میشدن؟!

+نمیدونم.. ولی حتما چیزی هست که این مرد انقدر روی پنهون کردنشون تاکید داشته!

*****

_ایدن میشه عجله کنی؟

+دارم سعی میکنم درشو باز کنم!!!

*****

این عروسک آلیاست.. ولی چرا داره میسوزه؟ 

_صدای چی بود؟؟!

+آلیا؟؟؟

 

خیمه شب باز __________:قسمت شانزدهم

 

(از زبان نویسنده) 

 

آدرین و نینو با صداهای بلندی که از طبقه پایین به گوش میرسید پله هارو طی کردند. 

آدرین_چخبر شده؟؟ 

این=آلیا اینجاست! اما نمیتونم بازش کنم!! 

نینو+اووی آلیا! اون تو چیکار میکنی!! 

صدای آلیا از فضای کوچکی که درست مقابلشون قرار داشت به گوش خورد_دوست داشتم جوابت رو بدم لحیف! ولی واقعا دارم از کمبود هوا تلف میشم!! 

آدرین_یه لحظه صبر کن.. توی اشپزخونه شاید بتونم یک اهرم پیدا کنم/

ایدن=باشه عجله کن! 

فضای اطرافش سرتاسر سیاهی بود.. با نور چراغ قوه به سختی میشد جایی رو دید. خصوصا با اینکه شارژ زیادی نداشت! 

آلیا از همون بچگی از فضای تنگ و تاریک وحشت زیادی داشت! 

هر زمان خطایی ازش سر میزد در انباری قدیمی تنگ و تاریک مکانی که خونه نام داشت زندانی میشد. گاهی فقط برای 5 دقیقه و گاهی بیشتر از 24 ساعت! 

این واقعیت که اون سرپرست های دلسوزی نداشت واضح بود! 

مثل اینکه اسمان ابی است و شب تاریک.. جمله ای بدون انکار! 

تنها کسی که راجب زندگی فلاکت باری که تحمل کرده میدونست ایدن بود. 

کاملا نمیشد گفت نفس تنگی که اون لحظه  بخاطر فوبیای کودکیش تا به امروز بود یا گرم شدن داخل محدوده زندانی! 

_بچه ها؟ چیزی پیدا نکردین؟ 

+نگران نباش آلیا آدین داره دنبال اهرم میگرده

_خوبه.. چون اینجا داره گرم و گرم تر میشه! 

قطره های عرق از پیشونیش میریخت و کف فلز گرم سقوط میکرد! 

لحظاتی پیش هم انقدر گرم بود؟ 

سوالی که آلیا نمیتونست قاطعانه جواب مثبت بهش بده! 

فضای زیادی برای حرکت وجود نداشت. 

هر زمان تصمیم میگرفت حتی به مقدار کمی حرکت کنه پشتش کاملا با سقف کوتاه بالای سرش یکسان میشد و دست و زانوهاش خمیدگی بیشتر پیدا میکرد! 

شاید نمیتونست به بیرون رفتنش کمکی کنه.. اما فهمیدن اینکه این گرما از کجا میرسید و فکری برای جلوگیری ازش بکنه کمترین کاری بود که میشد انجام داد

چراغ قوه گوشیش رو پایین گرفت و برای بهترین فهمیدن اتفاقات دیواره هارو لمس کرد.. داغ بود.. و محفظه های خالی پایینش قرار داشت.. گرما از همینجا وارد محوطه کوچیکی که قرار داشت میشد! 

_اوه خدای من! 

@@@@@@

آدرن بدون اتلاف وقت به سمت اشپزخونه رفت. 

بدون در نظر گرفتن عروسکی که همینطور در حال سوختن بود

هیچ نوری از پنجره ها به داخل راه پیدا نمیکرد.. از غروب مدت زیادی گذشته بود یا حداقل اینطور بنظر میرسید

تمام کابینت هایی که دید رو باز کرد بجز انواع و اقسام چاقو های تیز و سینی های فلزی و مسی شی دیگری وجود نداشت! 

+آدین؟؟ 

با شنیدن اسمش بلافاصله پشتش رو چک کرد.. با دیدن دختر نگرانی که موهایش  به هم ریخته تر از قبل بنظر میرسید نفس اسوده ای کشید_مرینت!!..

+چخبر شده؟! 

_آیا زیر پله ها تو یه انباری کوچیک یا یه چیزی شبیه اون گیر کرده!... دنبال یه چیزیم که بشه کمک کرد بازش کنیم 

+این خوبه؟؟ 

با اشاره به فلز بلند و باریک توی دستاش پرسید. 

آدین به سرعت فلز زنگ زده رو گرفت _عالیه! امیدوارم فقط جا بشه! 

+اون عروسک چیه؟؟ اونی که داشت میسوخت! 

_هنوزم داره میسوزه؟؟؟ 

+اره ولی عجیبه چون اصلا اسیبی ندیده!

_میدونی چیه.. باید مفصل بعد راجب این عروسکا فکر کنیم چون اصلا نرمال نیستن.. فعلا اینو برسونیم جای در عروسکا برای بعد! 

دختر مو آبی پشت آگرست به راه افتاد.. پسر با عجله سمت برادرش رفت و فلز رو بین در قرار داد.. 

همونطور که فقط چند قدمی تا اشپزخونه فاصله داشت توجهش به صدایی جلب شد.. 

چیزی شبیه به جرقه زدن چراغ بود؟ 

چشماش رو مترکز کرد تا هر تغییری رو متوجه بشه! 

کفشهای شیری رنگش پاورچین به سمت جلو رفت! 

چراغ به سرعت‌ روشن شد!!.. اما.. هیچکس نمیدونست برق های اشپزخونه از کجا روشن میشن! 

شاید... اتصالی کرده بود؟؟ 

دستش رو روی صندلی میز نهارخوری 4 نفره گذاشت

صندلی از الیاف چوبی قدیمی ساخته شده بود.. با یک لمس کوچیک میشد کهنگی رو فهمید! 

_ممکنه خودش روشن شده باشه! 

قدم هاش رو به سمت پله ها تغییر داد.. اما قبل از گذشتن... حسی مانعش شد

چیزی رو از قلم انداخته بود؟ 

سنجاقک پروانش رو مجدد تنظیم کرد و دنبال چیزی گشت.. چیزی که انگار ناخودگاهاش برای دیدنش تاکید داشت!! 

نگاهش رو روی میز انداخت.. چیزی بجز لوازم اشپزخونه وجود نداشت... مگر اینکه... 

حدس لحظه ای که وارد ذهنش شد رو مد نظر گرفت. 

وسایل های جانبی رو جابجا کرد تا دید بیشتری به سطح چوبی میز داشته باشه/

حدسش درست بود.. حک کاری هایی روی میز وجود داشت.. به سختی میشد حروفش رو تشخیص داد.. باید نگرانش میبود؟؟ 

"از نمایش لذت ببرین" 

مطمئنا قرار نیست شاهد رژه بازیگرای معروف باشه.. اما اصلا باید چه انتظاری میداشت؟ 

=======

آلیا_عااا.. بچه ها؟!.. 

+چیشده؟؟ 

_اینجا خیلی داره داغ میشه دیگه نمیتونم تحملش کنم!! 

دیواره های اطراف گرمای فوق العاده ای رو ساطع میکرد

شعله های کوچکی از زیر منافذ خالی دیده میشد. 

چه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟ 

تنها چند لحظه بعد تمام محدوده فلزی با شعله های داغ اتیش روشن شد! 

_این یه کورست!!!!! 

آدرین+چی؟؟ 

_این یه کورست!!! زود باشین!!! 

در همون لحظه که با مرگ فاصله چندانی ندا‌شت پیغام روی گوشیش افتاد"وقتشه نقشت رو اجرا کنی!" 

این یک تله بود!! 

بی رحمانه به در قفل شده ضربه میزد. 

دستاش از شدت ضربه و داغی در قرمز شده بود.

اگر بخار و دود چشماش رو پر از اشک های دراوری نکرده بود مطمئن میشد دستاش دچار خونریزی شده بود یانه! 

تا جایی که میتونست از اتشی که زبانه می‌کشید فاصله گرفت اما چندان دوامی نمیاورد..

تنها یک حرکت کافی بود تا وجودش در تمام شعله های جهنمی اب میشد! 

_خواهش میکنم بجنبین! 

خارج از کوره ای که درحال بلعیدن تمام محویاتش بود تمام اعضا شوکه شده بودن!! 

چرا باید در یک خونه قدیمی کوره ای برای سوزوندن جنازه ای وجود داشته باشه؟ 

این عادی نبود/به اضافه تمام چیزهای غیرعادی که از ابتدا رخ میداد! 

جرقه ای درون ذهن آدرین شکل گرفت! 

شاید این... 

عروسک آلیا درحال سوختن بود!.. و حالا ثانیه به ثانیه سیاه و سیاه تر میشد! 

این ربطی به اتفاقات الان داشت؟!! 

درون قلبش میدونست... تموم شدس! راهی برای نجات دوستشون باقی نمونده! 

این عروسک به سوختن ادامه میده و تا لحظه ای که خاموش نشه آلیا هم راهی برای فرار از کوره نداشت! 

جایی عمق ذهنش میگفت ممکن نیست اما نه.. باورش نمیکرد! 

عروسک شروع به ذوب شدن کرد.. و همون لحظه برای اولین بار شاهد شنیدن جیغ های بلندی شد که از سر درد کشیده میشد! 

فرار بی فایده بود.. اتیش سرتاسر وجودش رو گرفته بود. 

برای اولین بار نمیتونست اهمیتی بده موهای رنگ شدش مرتب بود یا نبود؟ 

اصلا موهاش هنوز باقی موندن؟؟ 

ذوب شدن پوستش رو حس میکرد.. هر ثانیه مثل یک عمر تموم نشدنی بنظر میرسید/

این اولین باری نیست که ارزوی مرگ داشت... اما حالا این رنج چیزی غیر قابل وصف رو نمایش میداد! 

حتی دیگه نمیدونست جیغ میزد یا نه.. فقط میسوخت و میدید. 

طوری که مادرش کشته شد.. 

طوری که بعد از انجام هر خطای کوچیکی بدنش کبود میشد.. 

و طوری که به جمع جدیدی از دوستای جدید پیوست و زندگیش تغییر کرد.. 

تمام اتفاقات رو میدید و جونی که باقی نمونده رو میسوزوند! 

چشمی نداشت که ببینه.. نمیتونست بفهمه هنوزم فریاد میزد یا نه اما گلوش کاملا خشک شد و درد میکرد! 

چقدر دیگه تا مرگ فاصله داشت؟؟؟! 

نفسش بالا نمیومد.. شاید چون ریه هاش کاملا سوخته بود! 

اخرین اشک از چشمایی که دیگر وجود نداشت.. اشکی که ماندگاری نداشت.. همونطور که اخرین نفسش رو کشید و به عذابی که در تمام طول عمرش تحمل میکرد خاتمه داد

یک مرگ دردناک. درست مثل زندگیش! 

 

فریاد دردناک خاتمه پیدا کرد.. هنوز صدای ناله میرسید.. 

فایده ای نداشت.. زور زدن نتیجه نداشت.. 

اتیش خاموش شد.. 

عروسک حالا تنها یک شی پارچه ای بی ارزش بود.. سیاه و خالی! 

آدین_تموم شد...

لوکا_چ...چی؟؟

در فلزی خود به خود باز شد.. ایدن که درست اونجا نشسته بود از فشار زیاد گرما خودش رو عقب کشید.. 

چیزی که محکم با زمین برخورد کرد آلیا نبود.. 

اون یک دختر با موهای نسبتا کوتاه و ظاهر مرتب و لباس های مورد علاقش نبود.. 

فقط یک جنازه بود که چهره ای نداشت.. سوخته بود.. 

و به سختی گوشتی روی تنش باقی میموند! 

اولین اسم از لیست مرگ... حذف شد! 

 

 

 

 

 

 

 

برای پارت بعد 50 کامنت 23 تا لایک💬♥️

یا هم همون 100 تا کامنت😅