ازدواج اجباری#17

Panis Panis Panis · 1402/06/09 01:24 · خواندن 3 دقیقه

لایک نکنیدااا🥺

 -اروم بابا گوشم کر شد -میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟ این با حرص زیاد گفتم -خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟ -مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران -معرفی نمیکنی کامران جان؟ -هوم چرا دخترخاله بندهبهار خانوم پسره دستشو اورد جلو گفت -منم فریدم خوشبختم یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم ++رمان** -منم همینطور اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجبکردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت -چرا واستادی اینجا؟ بهم نگاه کردو گفت -حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم وگرنه چشاش بچم کاج میشد با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت -چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟ -نه یاد یه چیزی افتادم -چی؟ برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاشوهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم -من پفک کیخوام -هان؟ -میگم پفک میخوام -مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری -مگه فقط بچه ها پفک میخورن -بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم -اومد طرفم و گفت -خیل خوب قهر نکن میخرم برات -نمیخوام دیگه -همونطور که از کنارم رد میشد گفت -خیلی بچه ای اروم گفتم -پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم -چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودمنگاه کردم که یکیشون سوتی کشیدو گفت -اولل عجب لعبتی -عجب لبایی جون میده واسه خوردم از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم -خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم -اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم..... 

 

 

 

 

سرما خوردم بدجور  🥺

اصلا نمیتونم نفس بکشم💔

 

هعی....