💙Blue eyes 22💙

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/06/07 22:24 · خواندن 3 دقیقه

هن 😪 هاااا 🤨 خواب بودماااا

aدرین ☆

درسته مرینت گفته بود برم، اما واقعا حس خیلی خوبی بود، میدونستم خیلی بدم، وقتی از هوش رفت خواستم ببرمش دکتر اما ترسیدم بیشتر ازم عصبانی شه یکم دیگه کردمش، ولی با حس گناه زیاد و روی تخت درست خوابوندمش و روش پتو انداختم و خودم رفتم طبقه پایین و تلویزیون رو روشن کردم و یک فیلم چرت نگاه کردم بعد از 2 ساعت مرینت به هوش اومد 

مرینت ♡

وقتی به هوش اومدم، اولش یادم نبود که چیشده ولی بعد کم کم یادم اومد و بلند شدم هنوز دلم درد میکرد به تخت نگاه کردم که خون ها روش خشک شده بود و بعد به اتاق مادر و پدرم با همون ملافه که دورم بود با هزار تا آه و ناله بلند شدم و توی اتاق قدم زدم و به عکس های خانوادگیمون نگاه کردم حتی نمیتونستم گریه کنم باورم نمیشه ادرین اون کارو باهام کرد، اونم تو اتاق مادر پدرم از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اتاق خودم یک پیرهن پوشیدم و موهام رو بستم، حالم خیلی بد بود آروم از پله ها رفتم پایین و با یک دستم شکمم رو گرفتم و با یک دست نرده ها رو آدرین روی مبل نشسته بود 

m: مگه نگفتم از خونه برو بیرون!؟ 

a: به هوش اومدی؟ اما تو حالت خوب نبود برای همین . . . 

m: حالا که میبینی خوبم آییی . . . 

افتادم روی زمین ادرین زود اومد سمتم: 

a: اینجوری نمیشه باید بریم دکتر 

منو بغل کرد و برد بیرون

عق زدم: نمیخواد 

اهمیتی نداد من رو روی صندلی عقب خوابوند و خودش ماشینو روشن کرد و راه افتادیم جلوی در بیمارستان پارک کرد و منو برد داخل

پرستار: وای خدا! مرینت! 

a: شما مرینت رو میشناسی؟ اه، ولش کن باید سریعا معاینه بشه! 

m: خاله س سوزان (مادر الیا که پرستاره) 

s: چیشده!؟ 

a: آه لعنتی! 

بالا اوردم روی لباس ادرین 

s: دکتر!!! مریض اضطراری!!! 

دکتر: بیارین اتاق 302!

آدرین سریع من رو برد داخل اتاق و و گذاشتم روی تخت و بعد دکتر اومد، منو که دید جا خورد

D: آه، چرا اینجوری هستی؟ آقا شما باید بیرون وایسید! 

a: ولی . . . 

قبل از اینکه ادرین حرفش رو کامل کنه دکتر بیرونش کرد و چندتا پرستار اومدن داخل اتاق دوباره بالا اوردم و دیدم کل پتو خونیه

m: آیییی دلممم

یک پرستار برام ماسک بیهوشی گذاشت و من دیگه چیزی نفهمیدم 

آدرین ♡

خیلی نگران بودم تو دلم به خودم فحش دادم یک ساعت بعد دکتر از اتاق اومد بیرون سریع رفتم سمتش: چیشد!!؟ 

D: آقای محترم، میشه بپرسم چیشده؟ 

a: اول بگین حالش خوبه 

D: راستش خانوم دوپن چنگ؟ درسته؟ 

a: آره آره

D: ایشون باردار هستن

a: وای نه لعنتی! 

D: شما رابطه داشتین درسته؟ 

a: برو سر اصل مطلب

D: خیلی بهش سخت گرفتین چند روزی باید بستری بشه

a: نه نه نه! میتونم ببینمش؟ 

D: اممم بله فکر کنم

رفتم داخل اتاق دست مرینت رو گرفتم و سرش رو نوازش کردم، چرا، چرا این کارو کردم؟ فکر کردم بعد کاگامی عاشق نمیشم! مرینت چشم هاش رو باز کرد 

m: من اینجا چ چیکار میکنم؟ 

a: خوبی؟ 

یهو عصبانی شد: آره به لطف تو عالیم! 

a: تازه برای عصبانیت زوده . . . 

m: چیکار شده که از اون بدتره!؟ 

a: امم راستش اهم تو از من یعنی

m: بگو دیگه 

a: تو از من بارداری 

m: چیییییی!؟ صداش کل بیمارستان رو برداشته بود 

m: اما ادرین، من هنوز 17 سالمه! وای خدا! میکشمت! 

a: . . .