ازدواج اجباری#16
عاح:/
.
رفتم تو اتاقم اول میخواستم نرم و لج کنم ولی یه حسی قلقلکم میداد که شده برم روی دختره رو کم کنم واسه همین مانتو تنگم و که خیلی کوتاه بود وکتی بود استین سه ربع داشت با شلوار سفید تنگ و شال سفیدم ست کردم،کفشای پاشنه 10 سانتی مشکیمم برداشتم موهامم اتو کردم و از پشت گیره گلمو زدم و دوطرف موهام واتو کردم وازیر شال سفیدم ریختم بیرون دور چشامو مشکی کردم و بایکم رز گونه ورز لب دیگه همه چی تموم شدم بعداینکه کارم تموم شد کیف پولمو برداشتم و اومدم از اتاق بیرون کامران رو کاناپه دراز کشیده بود و پشاش و بسته بود اینجوری بهتر میتونستم دیدش بزنم شلوار کتون قهوه ای بایه بلوز شکلاتی که استیناش و تا ارنج تا زده بود پوشیده بود باکالجای قهوه ای خیلی شیک شده بود یه سرفه مصلحتی کردم که چشاش و باز کرد با دیدین من یه چند دقیقه بهم زل زد -چیهههههههههه؟ سریع نگاشو گرفت و سوییچ و از رومیز برداشت و گفت -بریم پشت سرش از پله ها اومدم پایین سوار ماشین که شدیم با ریموت درو باز کردو گاز و گرفت و رفت بیرون اصلا محلش ندادم ولی سنگینی نگاشو رو خودم احساس میکردم بعد چند دقیقه جلوی یه خونه پارک کرد و بوق زد هنوز به ثانیه نشده بود یه دختره از خونه پرید بیرون با عشوه اومد طرف ماشین ولی با دیدن من مات شد و واستاد یه پوزخند تحویلش دادم و صورتمو برگردوندم طرف کامران که با لبخند اون مواجه شدم ایشی کردم و صاف نشستم شیشیه رو کشید پایین و گفت -بیا دیگه مارال چرا ماتت برده دختره با ناز گفت -کامران جون اخه جلو که جا نیست برگشتم و باتحقیر نگاش کردم که چپ چپی نگام کرد -چشاتم مشکل پیدا کرده ها مارال عقب که جایه دختره با یه لحن عقی گفت -یعنی عقب بشینم اروم گفت -نه پ بیا بشین رو پای این یابو که باعث شد کامران بلند بخنده اعصابم بهم ریخته بود رو به کامران اروم گفتم -زهرمار باخنده گفت -جیگرت عزیزم رو به دختره کردم وگفتم -سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه -به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره پوفی کردم وگفتم -خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه -کامراااااااااااااان ایشون کی باشن -مارال زوذ باش سوار شو دیگه دیر میشه دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید -خوبعزیزم نگفتی این کیه؟ کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم -خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم -نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت -نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟ جوابشو ندادم مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت -مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری کهنمیومدم -حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده -واسه چی میخوای؟ -کار دارم تو بده -گند زدی؟ -اره بدجور مثل خر گیر کردم توش -توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟ -حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم -من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار -بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه -ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت -کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟ -بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش -فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟ -15 -چیییییییییییییییییییییییی یی؟ -...........
هعی...