💙Blue eyes 20💙

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/06/07 11:58 · خواندن 7 دقیقه

هعی 😪 میگم به نظر شما هم وب مث قبل نیس؟ 

مرینت ☆

پسر جذاب: ام . . . سلام 

m: س سلام 

پسر: آه فکر کنم اشتباه اومدم 

m: امم فکر کنم . . . کجا میخواین برین؟ 

پسر: خونه ی خانوم دوپن چنگ 

m: جدی میگی؟ 

پسر: بله میشناسینشون؟ 

m: من مرینت دوپن چنگ هستم 

پسر خشکش زد و سرخ شد: و واقعا؟ 

m: بله با من کاری دارین؟ 

پسر: شما خیلی خوشگلین

پشت گردنم و لپ هام سرخ شد: نظر لطفته 

پسر: اصلا شبیه خاله سابین نیستین

خشکم زد: خاله . . . سابین؟؟؟ 

پسر: راستش من خودم خاله رو ندیدم عکس هاش رو دیدم و خب . . . شما خوشگل ترید 

لپ هاش قرمز شده بود: من فیلیکس هستم پسر خاله شما

m: پسر خاله؟؟؟ 

آدرین: مرینت؟ چه خبره؟ 

آدرین اومده بود پشتم و به فیلیکس نگاه میکرد و به من اخم کرده بود به فیلیکس نگاه کردم که سرخی گونه هاش از بین رفته بود و اخم کرده بود 

m: امم ادرین ایشون فیلیکس هستن 

f: سلام 

a: سلام 

m: اینجور که خودش میگه پسر خالمه

a: چی؟؟ خاله؟؟؟ 

m: آها راستی، اگه تو پسر خالمی خود خالم کو؟ 

f: زنگ زد و به من گفت زود تر بیام و خودش توی راهه

m: اخ ببخشید بیا تو 

رفتم کنار و ادرین هم رفت اونور دیدم وقتی داشتن از کنار هم رد میشدن چشم غره رفتن 

m: بفرما بشین الان برات شربت میارم 

f: خیلی ممنون 

رفتم توی اشپزخونه و سه تا شربت درست کردم گذاشتم روی سینی و خواستم ببرم داخل هال که دیدم ادرین دست به سینه جلوی در وایساده سینی رو گذاشتم زمین: 

m: باز چیه؟ 

a: فکر کنم به من توضیح بدهکاری 

m: خودمم امروز فهمیدم خاله دارم چه برسه به پسر خاله

a: آها اسمش خیلی قشنگه، نه؟ 

اصن حواسم نبود چی میگفتم: آره

ادرین اومد نزدیکم: خودش هم خیلی جذابه، مگه نه؟ 

m: خیلی

یهو ادرین داد زد: میدونستم! منو قال گذاشتی! همه ی دخترا همینن! 

منم ناخواسته داد زدم: تو چته؟! چرا اینجوری میکنی؟ منظورت از همه ی دخترا چیه؟! 

a: هوف، میخوام یه داستان برات بگم

دست به سینه وایسادم: گوش میکنم 

a: فیلیکس جونت معطل نشن

m: کوفت! من حتی درست نمیشناسمش! بگو حالا

a: فکر نمیکنم خوشت بیاد

m: میشنوم

a: دو سال پیش، من با یک دختر آشنا شدم فکر میکردم زیبا ترین و پاک دل ترین دختر جهانه، پاک و خالص بود عاشقش بودم  و اونم عاشقم بود ما خیلی به هم وابسته بودیم تا اینکه یه بار رفتم خونش، کلید خونه رو داشتم و راحت رفتم تو اون روز تولدش بود براش یک کیک قشنگ خریده بودم که سوپرایزش کنم ارو و یواشکی رفتم طبقه ی بالا و از لای در داخل اتاقش رو نگاه میکردم که یهو قلبم تیر کشید چیزی که دیدم رو باور نمیکردم یا دلم نمیخواست باور کنم . . . 

m: وای 

a: اون داشت با یه پسر سکس میکرد

m: وای خدا باورم نمیشه 

a: از همون موقع قول دادم عاشق کسی نشم ولی . . . 

رفتم دست هاش رو محکم گرفتم: من هیچوقت باهات این کارو نمیکنم میدونم باورش سخته ولی باید باور کنی 

a: هوم 

m: ولی خیلی بچه بودین . . . 15 سال 

a: هیفده سال 

m: چی؟؟ 

a: اون موقع 17سالم بود

m: اما . . . ولی . . . 

a: من نوزده سالمه دو سال مدرسه رو دیرتر شروع کردم

m: خب الان اسمون به زمین بیاد به نظرم عادیه 

a: آره و سینی رو برداشت و رفت طفلک ادرین چقدر قلبش شکسته راستی اسم دختره رو نپرسیدم! هوف زنگ در خورد رفتم درو باز کردم: یک خانوم خیلی خوشگل و جذاب پشت در بود

s: مرینت؟

m: ب بله

بغلم کرد و گریه میکرد: وای خدا باورم نمیشه . . . 

نمیدونم چرا ولی بغلش حس خوبی بهم میداد منم بغلش کردم: من هم همینطور . . . 

s: یک ساله فهمیدم تو زنده ای خیلی خوشحال شدم و همش دنبالت بودم تا تونستم شمارت رو گیر بیارم 

m: ب بله بیاید داخل 

s: ممنونم 

رفتیم تو پسرا بلند شدن

f: سلام مامان

a: سلام خانوم چنگ

s: سلام ببخشید مزاحم شدیم 

a: خواهش میکنم 

ادرین اومد پیشم ایستاد منم بازوشو بغل کردم 

سارا چیزی دم گوش فیلیکس گفت و فیلیکس اخم کرد (گفته بود اینا چقد به هم میان) 

s:ببخشید مرینت عزیزم، شما چند سالته؟ 

m: هیفده سالمه

s: اممم و این آقای جوون و جذاب چند سالشونه؟ 

a: نوزده 

s: فیلیکس هم 19سالشه فکر کنم دوستای خوبی بشید 

رفتم و براش شربت درست کردم و اوردم خانوم خوبی بود ولی زیادی حرف میزد

m: ببخشید؛ چرا مامانم درمورد شما به من چیزی نگفته بود؟ 

اشک توی چشم هاش جمع شد: من و سابین خیلی صمیمی بودیم خیلی خیلی 

یک عکس از توی کیفش دراورد، لبخنذی زد و دادش به من عکس مادرم بود و سارا دلم گرفت و اشکم دراومد

s: به ما میگفن خواهرای افسانه ای ولی . . . ولی یه روز پدر، پدربزرگت فوت کرد، راستش . . . من من اون رو کشتم 

m: چی داری میگی!؟ 

a: پدرت رو کشتی!؟ 

f: مامان اینو به من نگفتی! 

با خودم گفتم یک قاتل رو به خونم راه دادم 

s: از از قصد نبود من تصادفی . . . از اشک نمیتونست حرف بزنه ارو پشتش رو نوازش کردم: متوجه شدم 

s: تو خیلی مهربونی

نفس عمیق کشید و ادامه داد: بعد از اون اتفاق سابین دیگه با من حرف نزد مادرمون هم که در بچگی از دست دادیم یک روز من رو تنها گذاشت و رفت 20 سالش بود 

m: وای

a: امکان نداره 

s: یک ماه بعد رفتم دنبال کار توی شرکت، عاشق مدیر اونجا شدم و یک روز بهش گفتم اون هم گفت که عاشق منه چند ماه بعدش ما ازدواج کردیم و ده سال بعدش هم بچه دار شدیم وقتی فیلیکس به دنیا اومد ما خوشحال ترین ادمای روی کره زمین بودیم . . . 

به فیلیکس نگاه کرد و لبخند زد و بعد لبخندش از بین رفت: وقتی فیلیکس سیزده سالش بود رابرت، پدرش توی تصادف کشته شد 

اشک توی چشمام حلقه زد و دلم به حال فیلیکس سوخت 

f: پدر نداشتن خیلی سخته

a: من هم مادر ندارم 

s: آه، متاسفم ولی مرینت از همه بیشتر سختی کشیده 

s: من نمیدونستم سابین چیکار میکنه یا کجاست، خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم تا اینکه خبر مرگش رو شنیدم و شنیدم یک بچه داره که زنده مونده 

m: وای خدا امکان نداره به خودم اومدم و دیدم مثل ابر بهار اشک میریزم و ادرین بغلم کرده و فیلیکس سرم رو ناز میکنه که سریعا منجر به دعوا شد: 

a: میشه انقدر نازش نکنی؟ 

f: مرینت، دقت کردی از همون موقع که ادرین بغلت کرده داره سینه های بزرگت رو میماله؟؟ 

به دست های ادرین نگاه کردم که هر کدومش رو ی یه سینم بود سریع پاشدم و از خجالت سرخ شدم بیشتر به خاطر حضور خاله سارا و کمی هم به خاطر فیلیکس

m: آدرین داشتی چیکار میکردی؟؟؟!!! 

a: ه هیچ کار

f: آدرین حشری شده 

m: نه خیرم

a: ببند دهنو

s: فیلیکس! 

f: باشه 

m: الان برمیگردم سریع رفتم طبقه بالا و داخل اتاقم فیلیکس راست میگفت شورتم خیس شده بود پس عوضش کردم و رفتم پایین به ادرین چشم غره رفتم و نشستم چند دقیقه سکوت ناخوشایندی بینمون برقرار شد 

s: ام مرینت، ببخشید که مزاحم تو و دوست پسرت شدیم ما باید بریم

سرخ شدم: خ خواهش میکنم 

اومد و برای آخرین بار بغلم کرد و گفت: مراقب خودت باش خداحافظ

m: ممنونم خدانگهدار 

فیلیکس اومد جلو که خداحافظی کنه اول دستش رو دراز کرد و منم دست دادم که یهو کشیدم توی بغلش: هعی دختر خاله ی خوشگلم، ادرین رو که هیچی، منم حشری کردی 

داشتم میترکیدم: خداحافظ 

s: خداحافظ بچه ها

f: خداحافظ خوشگل خانوم و اقای پرو

a: خداحافظ پسر کله شق 

وقتی اونا رفتن . . .