💙Blue eyes 20💙
هعی 😪 میگم به نظر شما هم وب مث قبل نیس؟
مرینت ☆
پسر جذاب: ام . . . سلام
m: س سلام
پسر: آه فکر کنم اشتباه اومدم
m: امم فکر کنم . . . کجا میخواین برین؟
پسر: خونه ی خانوم دوپن چنگ
m: جدی میگی؟
پسر: بله میشناسینشون؟
m: من مرینت دوپن چنگ هستم
پسر خشکش زد و سرخ شد: و واقعا؟
m: بله با من کاری دارین؟
پسر: شما خیلی خوشگلین
پشت گردنم و لپ هام سرخ شد: نظر لطفته
پسر: اصلا شبیه خاله سابین نیستین
خشکم زد: خاله . . . سابین؟؟؟
پسر: راستش من خودم خاله رو ندیدم عکس هاش رو دیدم و خب . . . شما خوشگل ترید
لپ هاش قرمز شده بود: من فیلیکس هستم پسر خاله شما
m: پسر خاله؟؟؟
آدرین: مرینت؟ چه خبره؟
آدرین اومده بود پشتم و به فیلیکس نگاه میکرد و به من اخم کرده بود به فیلیکس نگاه کردم که سرخی گونه هاش از بین رفته بود و اخم کرده بود
m: امم ادرین ایشون فیلیکس هستن
f: سلام
a: سلام
m: اینجور که خودش میگه پسر خالمه
a: چی؟؟ خاله؟؟؟
m: آها راستی، اگه تو پسر خالمی خود خالم کو؟
f: زنگ زد و به من گفت زود تر بیام و خودش توی راهه
m: اخ ببخشید بیا تو
رفتم کنار و ادرین هم رفت اونور دیدم وقتی داشتن از کنار هم رد میشدن چشم غره رفتن
m: بفرما بشین الان برات شربت میارم
f: خیلی ممنون
رفتم توی اشپزخونه و سه تا شربت درست کردم گذاشتم روی سینی و خواستم ببرم داخل هال که دیدم ادرین دست به سینه جلوی در وایساده سینی رو گذاشتم زمین:
m: باز چیه؟
a: فکر کنم به من توضیح بدهکاری
m: خودمم امروز فهمیدم خاله دارم چه برسه به پسر خاله
a: آها اسمش خیلی قشنگه، نه؟
اصن حواسم نبود چی میگفتم: آره
ادرین اومد نزدیکم: خودش هم خیلی جذابه، مگه نه؟
m: خیلی
یهو ادرین داد زد: میدونستم! منو قال گذاشتی! همه ی دخترا همینن!
منم ناخواسته داد زدم: تو چته؟! چرا اینجوری میکنی؟ منظورت از همه ی دخترا چیه؟!
a: هوف، میخوام یه داستان برات بگم
دست به سینه وایسادم: گوش میکنم
a: فیلیکس جونت معطل نشن
m: کوفت! من حتی درست نمیشناسمش! بگو حالا
a: فکر نمیکنم خوشت بیاد
m: میشنوم
a: دو سال پیش، من با یک دختر آشنا شدم فکر میکردم زیبا ترین و پاک دل ترین دختر جهانه، پاک و خالص بود عاشقش بودم و اونم عاشقم بود ما خیلی به هم وابسته بودیم تا اینکه یه بار رفتم خونش، کلید خونه رو داشتم و راحت رفتم تو اون روز تولدش بود براش یک کیک قشنگ خریده بودم که سوپرایزش کنم ارو و یواشکی رفتم طبقه ی بالا و از لای در داخل اتاقش رو نگاه میکردم که یهو قلبم تیر کشید چیزی که دیدم رو باور نمیکردم یا دلم نمیخواست باور کنم . . .
m: وای
a: اون داشت با یه پسر سکس میکرد
m: وای خدا باورم نمیشه
a: از همون موقع قول دادم عاشق کسی نشم ولی . . .
رفتم دست هاش رو محکم گرفتم: من هیچوقت باهات این کارو نمیکنم میدونم باورش سخته ولی باید باور کنی
a: هوم
m: ولی خیلی بچه بودین . . . 15 سال
a: هیفده سال
m: چی؟؟
a: اون موقع 17سالم بود
m: اما . . . ولی . . .
a: من نوزده سالمه دو سال مدرسه رو دیرتر شروع کردم
m: خب الان اسمون به زمین بیاد به نظرم عادیه
a: آره و سینی رو برداشت و رفت طفلک ادرین چقدر قلبش شکسته راستی اسم دختره رو نپرسیدم! هوف زنگ در خورد رفتم درو باز کردم: یک خانوم خیلی خوشگل و جذاب پشت در بود
s: مرینت؟
m: ب بله
بغلم کرد و گریه میکرد: وای خدا باورم نمیشه . . .
نمیدونم چرا ولی بغلش حس خوبی بهم میداد منم بغلش کردم: من هم همینطور . . .
s: یک ساله فهمیدم تو زنده ای خیلی خوشحال شدم و همش دنبالت بودم تا تونستم شمارت رو گیر بیارم
m: ب بله بیاید داخل
s: ممنونم
رفتیم تو پسرا بلند شدن
f: سلام مامان
a: سلام خانوم چنگ
s: سلام ببخشید مزاحم شدیم
a: خواهش میکنم
ادرین اومد پیشم ایستاد منم بازوشو بغل کردم
سارا چیزی دم گوش فیلیکس گفت و فیلیکس اخم کرد (گفته بود اینا چقد به هم میان)
s:ببخشید مرینت عزیزم، شما چند سالته؟
m: هیفده سالمه
s: اممم و این آقای جوون و جذاب چند سالشونه؟
a: نوزده
s: فیلیکس هم 19سالشه فکر کنم دوستای خوبی بشید
رفتم و براش شربت درست کردم و اوردم خانوم خوبی بود ولی زیادی حرف میزد
m: ببخشید؛ چرا مامانم درمورد شما به من چیزی نگفته بود؟
اشک توی چشم هاش جمع شد: من و سابین خیلی صمیمی بودیم خیلی خیلی
یک عکس از توی کیفش دراورد، لبخنذی زد و دادش به من عکس مادرم بود و سارا دلم گرفت و اشکم دراومد
s: به ما میگفن خواهرای افسانه ای ولی . . . ولی یه روز پدر، پدربزرگت فوت کرد، راستش . . . من من اون رو کشتم
m: چی داری میگی!؟
a: پدرت رو کشتی!؟
f: مامان اینو به من نگفتی!
با خودم گفتم یک قاتل رو به خونم راه دادم
s: از از قصد نبود من تصادفی . . . از اشک نمیتونست حرف بزنه ارو پشتش رو نوازش کردم: متوجه شدم
s: تو خیلی مهربونی
نفس عمیق کشید و ادامه داد: بعد از اون اتفاق سابین دیگه با من حرف نزد مادرمون هم که در بچگی از دست دادیم یک روز من رو تنها گذاشت و رفت 20 سالش بود
m: وای
a: امکان نداره
s: یک ماه بعد رفتم دنبال کار توی شرکت، عاشق مدیر اونجا شدم و یک روز بهش گفتم اون هم گفت که عاشق منه چند ماه بعدش ما ازدواج کردیم و ده سال بعدش هم بچه دار شدیم وقتی فیلیکس به دنیا اومد ما خوشحال ترین ادمای روی کره زمین بودیم . . .
به فیلیکس نگاه کرد و لبخند زد و بعد لبخندش از بین رفت: وقتی فیلیکس سیزده سالش بود رابرت، پدرش توی تصادف کشته شد
اشک توی چشمام حلقه زد و دلم به حال فیلیکس سوخت
f: پدر نداشتن خیلی سخته
a: من هم مادر ندارم
s: آه، متاسفم ولی مرینت از همه بیشتر سختی کشیده
s: من نمیدونستم سابین چیکار میکنه یا کجاست، خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم تا اینکه خبر مرگش رو شنیدم و شنیدم یک بچه داره که زنده مونده
m: وای خدا امکان نداره به خودم اومدم و دیدم مثل ابر بهار اشک میریزم و ادرین بغلم کرده و فیلیکس سرم رو ناز میکنه که سریعا منجر به دعوا شد:
a: میشه انقدر نازش نکنی؟
f: مرینت، دقت کردی از همون موقع که ادرین بغلت کرده داره سینه های بزرگت رو میماله؟؟
به دست های ادرین نگاه کردم که هر کدومش رو ی یه سینم بود سریع پاشدم و از خجالت سرخ شدم بیشتر به خاطر حضور خاله سارا و کمی هم به خاطر فیلیکس
m: آدرین داشتی چیکار میکردی؟؟؟!!!
a: ه هیچ کار
f: آدرین حشری شده
m: نه خیرم
a: ببند دهنو
s: فیلیکس!
f: باشه
m: الان برمیگردم سریع رفتم طبقه بالا و داخل اتاقم فیلیکس راست میگفت شورتم خیس شده بود پس عوضش کردم و رفتم پایین به ادرین چشم غره رفتم و نشستم چند دقیقه سکوت ناخوشایندی بینمون برقرار شد
s: ام مرینت، ببخشید که مزاحم تو و دوست پسرت شدیم ما باید بریم
سرخ شدم: خ خواهش میکنم
اومد و برای آخرین بار بغلم کرد و گفت: مراقب خودت باش خداحافظ
m: ممنونم خدانگهدار
فیلیکس اومد جلو که خداحافظی کنه اول دستش رو دراز کرد و منم دست دادم که یهو کشیدم توی بغلش: هعی دختر خاله ی خوشگلم، ادرین رو که هیچی، منم حشری کردی
داشتم میترکیدم: خداحافظ
s: خداحافظ بچه ها
f: خداحافظ خوشگل خانوم و اقای پرو
a: خداحافظ پسر کله شق
وقتی اونا رفتن . . .