Chosen against Ajo پارت 24 (قسمت اخر:بخش اول)

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/06/05 15:44 · خواندن 16 دقیقه

قسمت اخر شامل دو بخشه، بخش اول رو الان میدم بخش دوم هم امشب

برید ادامه مطلب

آدرین: 

مرد خودش رو معرفی نکرد... و هیچی راجب خودش نگفت..

اما حرف های بیرحمانش باعث شد فکر کنم از همون اول باید برمیگشتم خونه!

یه تاریکی شکل گرفت.. سر تاسر سکوت.. و بعد صدای دوستامو شنیدم!!

تاریکی اروم اروم محو شد و جاشو به روشنایی داد..

وقتی قسمت های تار محو شدن... خونه خاله بودم!

کف زمین همونجا کنار شومینه... و کتاب بالای سرم بود!

یعنی... تمام این مدت.. زمان حرکت نکرده؟!

غیر ممکنه!

اما نمیتونستم به این چیزا فکر کنم!.. فقط خوشحال بودم.. با سرعت از جام بلند شدم و بدون اهمیت به سرمایی که وجودم رو میلرزوند رفتم طبقه پایین...

توی پله ها... صحنه مقابلم سر جا خشکم کرد...

خبری از نسخه دوم اینده من نبود...

فقط من بودم که روی زمین بیهوش افتاده بودم و لایلا که حسابی سر در گم شده بود سعی داشت بیدارم کنه!! سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم_هی لایلا من اینجام.. ببین!!

اما صدامو نمیشنید!

دستم رو بدم جلو تا به شونش بزنم اما... مثل یه روح نمیتونستم چیزی رو لمس کنم!

خیلی شکه شدم.. در خونه باز شد و خاله رزا در حالی که نمیدونست چخبره اومد جای ما و دائم میپرسید چیشده!

لایلا هم که انگار بیشتر از خاله نمیدونست یک جواب برای گفتن داشت_نمیدونم!!

منو بردن طبقه بالا و کم کم همه با خبر شدن.. دوستام.. مادرمم دقیقا وسط سفر کاریش برمیگرده!

پس اینا... وقتی توی هزار سال اینده بیدار میشم این اتفاقا میوفته؟

کاش اونا هم میومدن تا ببینن اولش چطوری برای زنده موندن دست و پا میزدم!

در با سرعت باز شد... حس کردم تمام دلتنگی هام یک جا جمع شدن و اینقدر موندن سنگ تشکیل دادن!!

مادرم با عجله اومد بالای سرم.. اصلا توجه نمیکردم که چی میگه یا چیکار میکنه... جمعیت مقابلم کامل بود.. و من فقط نگاه میکردم

شاید به همین نیاز داشتم.. اما.. یه چیزی اشتباه بود..

_اینا واقعی نیستن..

اروم و زمزمره وار گفتم.. باید برمیگشتم..

بجز من کسی ازین خبر نداره که یه لشکر میخواد بهشون حمله کنه!

نینو اون سه نفر رو از عمد گذاشت برن..

چون از قبل بهشون گفتم با دهکده برای حمله بیان و متحد شن.. شاید میخواسته کار اون مرد رو راحت تر کنه!

شاید من هزار سال ازونا کوچیکتر باشم.. اما.. نمیتونم بزارم بمیرن!

حالا فهمیدم.. اینا همش یه خوابه!

بخوام ساده تر بگم.. یه شبیه سازی از اتفاقاتیه که افتاده!

چشمامو بستم... فقط باید خودم رو از خواب بیدار میکردم!

دیگه سرمای خونه با پوست صورتم برخورد نمیکرد!

خبری از سرو صدا نبود..

حالا تنها چیزی که میفهمم گرمای به شدت داغی بود و فضای مرطوبی که باعث میشد صورتم خیس بشه!

و.... صدای چرخ دنده های بزرگ!

چشمامو باز کردم.. همه جا تاریک بود.. فقط نور اتیش های اطرافم محیط رو روشن میکرد!

گرما بخاطر اون چرخ دنده هایی بودن که با زغال سنگ کار میکردن!

یجورایی باعث مشکوک شدنم میشه.. این اتش افسارا واقعا پیشرفته ترن!

دستام به لوله داغ بزرگی که به یکی از همین تونلا متصل میشد بسته شده بود..

حدسم درست بود.. اون فقط منو وارد یک دنیای شبیه سازی شده کرد که توی افکار خودم بود...

فقط باید از اونجا بیرون میرفتم تا... خب اینجاست که به دوحالت میرسم:1_از اینجا فرار کنم و خودم به سه قبیله خبر بدم که بدون وجود گوشی و ازین چیزا احتمال تا همون هزار سال اینده طول میکشه بهشون خبر بدم... 2_یجوری جلوی لشکر رو بگیرم.. که این یکی تقریبا غیر ممکنه من حتی قدرت هم ندارم...

از اب زیر پام که از لوله جلویی میریخت کمک گرفتم و به حالت بُرنده ای به طناب میکشیدم و باعث شد طنابم پاره بشه!

پاهامم باز کردم و حالا وقت تصمیم گری و یجورایی زنده بیرون رفتن بود!

حالا که فکرشو میکنم... یه راه سومی هم هست.. میتونم برم توی اون دریچه و طبق قرار با نفرین خودم شکستش بدم..

اما خب چندان کار راحتی نیست.. به این دلیل که نمیدونم توی اون دریچه چی چشم به راهمه... حالا بقیش پیش کش!

بقیه هم نیستن که کمکم کنن...

صدای پا و خنده های سرمستانه دو نگهبان رو شنیدم..

سریع زیر یکی از لوله ها قایم شدم.. اونقدر داغ بود که حس کردم الان منفجر میشم!

دقیقا جایی که قایم شده بودم ایستادن..

آپشن نفس کشیدن انگار به کل از یادم رفت!

یکی از سربازا_این طنابا مال چین؟

سرباز_یکی اینجا نبود؟

سرباز جلو و جلوتر اومد و الان پاهاش چند سانتی متری با صورت من فاصله داشت!!!

سرباز_بیخیال.. بیا بریم

سربازی که جلوی من بود کمی مکث کرد و بعد راهی شد..

نفس راحتی کشیدم.. سرمو یکم بیرون اوردم تا مطمئن بشم کس دیگه ای اونجا نیست!

بیرون اومدم و درحالی که سرم هنوز در جهت مخالف بود میدوییدم...

و محکم با چیزی برخورد کردم!

این سه تا از کجا پیداشون شد!!!!!!

یکی از سربازا_ببرینش پیش...

کسی که درست جلوی من وایستاده بود گفت_من میبرمش!

بازومو محکم گرفت و دنبال خودش کشوندم!

_ولم کن!!!

اون دوتای دیگه به راهشون ادامه دادن...

ما رفتیم سمت راهرو... سرباز به عقبش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی نمیاد گفت_ازین طرف بیا!

_عادت ندارم دنبال دشمنام برم!

+بهت توضیح میدم!.. فقط ازین طرف بیا!

_منتظرم!

_ببین گذاشتم اون سه تا برن تا قبیله هارو خبر کنن و یه حمله غافلگیر کننده انجام بدن.. تو هم موندی اینجوری فرمانروامون مطمئن میشد دستت به اون مقبره نمیرسه و خیالش راحت میشد.. منم با این لباسا میومدم دنبالت و نقشه ادامه پیدا میکرد!

من با حرص درحالی که دندونام رو روی هم میفشردم گفتم_و اون وقت خبر داری یه لشکر هزار نفره امادست تا قبیله هارو از بین ببره!!!!! ؟؟؟؟

نینو_ل لشکر هزار نفره!؟؟؟

_بله!!!.. باید سریع تر یه کاری بکنیم!!

نینو_میخوای چیکار کنی! ؟

_جای اون مقبره رو میدونم.. میرم داخلش و نفرین اجو رو شکست میدم!

نینو _پیاده شو باهم بریم فکر کردی به این راحتیاست.. میگم بزرگترین استاد های ماورایی نتونستن حتی از دروازه های اون جا رد بشن بعد تو میگی...

_تنها راهمونه.. بعدشم تمام اون استادای بزرگ ماورایی مثل من یه نفرین جذب نکرده بودن.. کردن ؟

نینو هیچی نگفت.. یجورایی خیلی مضحکه بخوای به یه نفرین اعتماد کنی اما انگار چاره ای نیست!

نینو_تکلیف من این وسط چیه!؟

_تو میری و به یکی از قبیله ها میگی که لشکر اماده کردن

نینو_به کدوم قبیله؟.. اون دوتا قبیله دیگه چی پس! ؟

_اونا قراره متحد بشن طبیعتا به هم دیگه خبر میدن!.. من جغرافیا اینجا رو بلد نیستم نزدیک ترین دهکده به سرزمینتون چیه؟!

نینو_خب معلومه دیگ دهکده باد...

_واستا چی!..یعنی ما نصف زمینو چرخیدیم اون وقت از سرزمین باد تا اینجا.... اصن ولش کن..

نینو_خیله خب من میرم کمک میارم!

_بی هیچی نکشونیشون اینجا بگی قراره بهشون حمله کنن!!!!

فقط دستشو بالا برد و با همون لباس دویید به سمت راهرو های فرعی..

خدا بگم چیکارم نکنه الان من اصن نمیدونم کجا هستم زیر زمین کجاست..

الان فقط یه لباس لازم داشتم.. یه لباس نظامی..

صدای سوت زدن توجهم رو جلب کرد... خودشه!!!!

اونجا هیچ ابی نبود.. اما باد همه جا هست... اگر بتونم اکسیژن رو ازش بگیرم اون وقت بیهوش میشه!

همه چی با یه نفس عمیق شروع میشه.. تا تونستم نفس گرفتم تا خودم از کم اکسیژنی بیهوش نشم!

دستام رو جلو بردم.. اول باید مانع حرکتش میشدم.. نمیدونم جواب میده یا نه اولین باره میخوام خاک افساری کنم!

پاهام رو توی زمین فرو بردم.. جالبه همونطور که آلیا میگفت خاک از هوای ازاد گرم تره!

دستام رو با شتاب بالا بردم و تقریبا موفق شدم جلوش یه سد ایجاد کنم..

سرباز که متوجه وجود یه خارجی شد میخواست فریاد بزنه اما حالا هیچ اکسیژنی براش نمونده بود!

دستاش رو بالا برد تا اتیش به سمتم پرتاب کنه...

رفتم جلوش.. تقریبا مطمئن بودم نمیتونه اتش افساری کنه!

خود سرباز شکه شد چرا نمیتونه از جادوش استفاده کنه..

_تو هم اگر میرفتی مدرسه و از کله صبح تا ظهر پشت یه میز چوبی سفت میشستی میفهمیدی اتیش بدون اکسیژن خاموش میشه!!

وقتی مطمئن شدم بیهوش شده خودمو راحت کردم و از قدرتام دست کشیدم..

خداروشکر اینبار نا امیدم نکردن!

دستای مردو گرفتم و کشیوندمش توی یکی از همون دیوار مخفی های نینو!

لباساشو از تنش دراوردم و تنم کردم.. خیلی خیلی خیلی گشاد بود.

تقریبا به شکل خنده داری شل و وارفته بنظر میرسیدم!

از باد کمک گرفتم تا یکم به داخل لباسا حجم بدم.. بهتر از قبل شد!

نمیتونستم با خیال راحت برا خودم قدم بزارم ولی بهتر از اینه که هرکی میبینم تشخیص بده کیم!

رفتم توی راهرو ها.. توی تغییر صدا به شدت افتضاحم!!!

ولی خب نیمه پر لیوانو ببینیم که شخص مقابلم بیش از حد احمق بود!

_دستور دارم برم به سمت مقبره نفرین ها!..

سرباز_چرا اینقدر رسمی حرف میزنی رفیق چیه تازه واردی؟

فقط سرمو تکون دادم..

_خب ببین رفیق... از این راه پله بری پایین.. میرسی مقبره.. ولی بری نمیتونی برگردی!.. خود دانی!.. اگر گفتن بهت برو اونجا میخوان از شرت خلاص شن دیگه بقیش با خودت!

همونطور که میرفت تو دلم گفتم_شایدم من میخوام از شرتون خلاص شم..

لباسارو از تنم در اوردم ورفتم پایین.. راه پله خیلی تاریک و ترسناک بنظر میرسید..

قبل از اینکه وارد دریچه بشم کتابو از کولم در اوردم! : همانطور که میان تاریکی پنهان شده بود و زیر لب خشمش را فرو کش میرد...

نتونستم بقیشو بخونم.. دستام داشتن سیاه میشن.. انگار نفرین میخواست جاشو باهام عوض کنه!

_پس اخر سر کار خودت رو کردی!

به کنارم نگاه کردم.. جاسپر بود!

فکر میکردم فقط تو ذهن میتونه صحبت کنه!

_چاره ای ندارم.. باید انجامش بدم.

جاسپر_تضمینی وجود نداره زنده بیای بیرون!

_میدونم.. باهام میای؟

جاسپر_توی ذهنت اره!

چشمامو بستم.. و به راحتی متوجه تعویض جام با میوا شدم!

********'****

مرینت:

مثل دیوونه ها میدوییدیم..

مسیرمون رو از هم جدا کرده بودیم اما همه قرار بود توی مسیر همو پیدا کنیم..

خیلی نگران بودم.. نمیدونم میخوان چیکار کنن ولی هرچی هست مطمئنا نیت خوبی ندارن!

پیدا کردن دهکدم خیلی سخت بود اما غیر ممکن نیست!

داشتم نزدیک میشدم رد پاشون تازه بود!

میتونستم ببینمشون!

_واستین!!!... صبر کنین!!!

مایک_همه صبر کنین... اون.. مرینته! ؟..

پدرم و مایک دوییدن سمت من!

پدرم بغلم کرد و گفت_خوبی دخترم.. چجوری پیدامون کردی! ؟

مایک_آدرین کجاست!؟

در حالی که نفس نفس میزدم سعی کردم به حرف بیام

مادر بزرگ اومد سمتم.

_گرفتنش...ولی.. اون گفت... باید.. با سه.. دو قبیله دیگه.. متحد بشیم.. و با... اتش افسارا... بجنگیم!

قلبم داشت میترکید!

همه مردم شکه شدن..

پدر_شوخیت گرفته نه؟.. ما با اون خائنا همکاری...

عصای چوبی مادربزرگ محکم خورد توی سر پدرم..

مادربزرگ_اگر گفته باید در کنار اونا بجنگیم پس باید بجنگیم.. این غرور احمقانه رو بزار کنار.. همین الان میریم سمت دهکده خاک افسارا!

اولین بار بود صدای مادربزرگ رو میشنوم.. ولی خوشحالم که باهام موافق بود!

قبل از اینکه جدا بشیم یه قراری گذاشتیم.. هرکسی موفق شد قبیله خودش رو راضی کنه باید یه نشونه ای میزاشت.. جوری که آلیا و لوکا متوجه بشن..

تمام اب موجود اون قسمت رو جمع کردم و با کمک مادربزرگ موج بزرگی رو سمت اسمون فرستادیم!

ااونقدر بزرگ بود که نمیتونستن نبیننش... همون لحظه یه گردباد دیدم.. دور بود اما میتونستم ببینم!

با فریاد گفتم_قبیله باد هم قصد همکاری دارن!

و یک ستون عظیم از خاک نزدیک ما پدیدار شد!

مایگ_خاک افسارا هم میخوان بجنگن!

مادربزرگ _منتظر چی هستین؟!..وقتشه که برای جنگ اماده بشیم!

***************

نینو:

قصد داشتم همونطور که ریوما گفت سراغ یکی از قبیله ها برم.. اما انگار نیازی نبود چون هر سه قبیله دور هم جمع شده بودن!

سرعتشون واقعا عالی بود یک شبه تونستن باهم متحد شن!

بین اون جمعیت مرینت و آلیا و لوکا رو دیدم.. سریع دوییدم سمتشون!

_بچه ها!!

لوکا_واو.. اونجارو.. میگم چرا بوی خیانت میاد!

_بچه ها.. آدرین..

آلیا_چیشده؟!

_اون رفت توی دریچه!...

مرینت_چی چیکار کرده!!!! ؟؟؟؟

_الان مشکل بدتری داریم.. فرمانروا.. اون یه لشکر درست کرده!..

لوکا_میخوان بهمون حمله کنن

_دقیقا...

مرینت_عقب نشینی نمیکنیم... باید بهشون حمله کنیم..

آلیا_چجوری؟!.. اونا نه تنها تعدادشون بیشتره بلکه همشون قدرت دارن ..

مرینت_اونا قدرت دارن... ما زیرکی داریم!

************

آدرین:

_برگشتیم توی ذهن من.. دوباره!

جاسپر_نیمه پر لیوان رو ببین... حداقلش.. زنده از بین نفرینا بیرون میای!

اره خب راست میگفت!

جاسپر_اون نفرین فقط از بین نفرینای دیگه ردت میکنه... بقیش با خودته!

_واستا واستا همچین قراری نذاشته بودیم!

جاسپر_چیه فکر کردی.. تورو تسخیر میکنه همه کاراهم خودش میکنه.؟

_خب من باید چیکار کنم؟!

جاسپر_نمیدونم.. یه کاریش باید بکنی دیگه.. تو برگزیده!

کم کم داشتم هوشم رو از دست میدادم.. انگاری وقتشه جامون رو عوض کنیم!

وقتی سر حال اومدم....!!!

انگار... میخواستم پس بیوفتم... جایی که بودم!.. همون صخره ای بود که معبد مادربزرگ روش بود.. و خونه خالم.. دیده میشد.. برگشتم نقطه اول!!! ؟؟؟؟

همون اول اولش!!! ؟؟؟؟

خونه خالم رو میدیدم.. فقط خیلی ترسناک ترو البته تمیز تر بنظر میرسید.. درست شبیه یک عمارت!

دروازه بلند و حصارای فلزیش منطقه وحشتناک روبروم رو از جنگل جدا میکرد..

صدایی توی ذهنم پیچید که میگفت:وقت داره تموم میشه.. بجنب!

سریع از صخره پایین اومدم و رفتم سمت خونه.. بالای دروازه هاش یه تابلو بود... یتیم خونه!؟

اینجا دیگه کجاست!؟؟.. فکر میکردم.. واستا!.. نکنه خونه خالم قبلا یک یتیم خونه بوده!!!

بدون اینکه حتی یک قدم بردارم... به سمت عمارت کشیده میشدم.. در باز شد و با حالت دردناکی داخل خونه کوبیده شدم!

در بسته شد.. داخل خونه با شمع و لوستر تزئین شده بود.. واقعا بزرگ بود...

تزئیناتش هم شبیه عمارت ها بود! ..اما فضای داخلی درست شبیه خونه خالم بود.. پله.. و اتاق ها...

_هنوز پیداش نکردین؟!

_نه اینجا نیست!

سریع بلند شدم و از پله های مقابلم بالا رفتم.. کتاب توی دستم بود..

اما باید قایم میشدم!... رفتم توی یکی از اتاق ها و از دید دو مرد پنهون شدم!

وقتی پشتمو نگاه کردم یه پیرزن خیلی پیر روی ویلچر نشته بود.. چشماش کور بودن...

اما با لرزش صداش داد زد_اون اینجاست... اون جادوگر اینجاست.. من حسش میکنم!!!!!

دقیقا کنارم یک اینه قدی بود!.. به خودم توی اینه نگاه کردم... من.. خودم نبودم!!!!

ظاهرم فرق کرده بود!

موهام ابی شدیدا روشن بودن و چشمام مشکی...

تنها چیزی که تغییر نکرده احتمالا قدمه!..

من کسی شده بودم که اونا دنبالش بودن!!!

سریع از اتاق بیرون زدم...

زن همچنان داد و بیداد میکرد..

رفتم توی یک اتاق دیگه.. یه پسر بچه کوچیک اونجا بود..

ترسیدم اونم دادو بیداد کنه.. اما با اشاره ازم خواست زیر تختش پنهون بشم.. خودشم رفت بیرون و درو بست!

ذره به ذره وجودم در حال لرزش بود!

در باز شد و با شدت به هم کوبیده شد!

مرد با صدای کلفت اما جوونش گفت_بیا بیرون ویلسون!.. میدونم اینجایی!

و ملافه رو کنار زد و چشم توی چشم شدیم!

نمیدونستم باید چیکار کنم!

دست های بزرگش رو جلو اورد و در حالی که چنگ هاشو به موهام بند کرده بود من رو میکشید!

_پیداش کردم اینجاست!

در حالی که از شدت درد نزدیک بود اشکم در بیاد فریاد میزدم_من ویلسون نیستم!!!... حتما یه اشتباهی شده!!

اما هیچ کس گوش نمیداد... همونطور که موهام رو گرفته بود و روی زمین میکشوندم به جایی شبیه کتابخونه رفتیم!!

از روی زمین برم داشتن... و قبل اینکه یبار دیگه تکرار کنم من کسی که اونا دنبالشن نیستم با شدت داخل جایی شبیه به انباری خالی پرتاب شدم!

در حالی که پاهام رو بخاطر درد شدید به شکمم تکیه داده بودم نگاهی به زن مقابلم کردم.. .لباس مشکی توری پوشیده بود.. و طوری بهم نگاه میکرد انگار بدترین هیولای جنگلی رو دیده!

_همینجا بمون!!!.. اگر یبار دیگه سعی کنی فرار کنی برات بد میشه!

برق رو خاموش کرد و در فلزی رو پشت سرش بست!

سریع پاشدم و با اعتنا به در میکوبیدم_خواهش میکنم.. من نمیخوام اینجا باشم!!!!!

اما کس دیگه ای بجز من و تاریکی اون زندان لعنتی نبود!

این زندگی کیه!؟

صدای هق هق از پشت سرم شنیدم!

_تو کی هستی!؟

اما قبل از اینکه جواب رو از زبون خودش بشنوم کسی با مشت به دیوار کوبید و گفت_اجو ساکت باش!!! صدات در نیاد!

آجو؟!... اما.. من فکر میکردم اون یک زنه!

برای همین ویلسون صدام میکردن!

حس کردم زمین زیر پام داره با شدت و سرعت زیادی حرکت میکنه.. تعادلم رو از دست دادم...

میدونم بازم توی همون انبار بودم.. اما خراب شده تر و مونده تر...

یه نفر رو بروی من بود.. همون کسی که به اسم اجو صداش میزنن!!

_چرا اونا باهات اینطوری رفتار میکردن.!!؟؟

کسی که پشتش به من بود حالا طوری ایستاد که میتونستم صورتشو ببینم..

یه پسر با موهای سفید... که نصف صورتش طوری زخم شده بود که انگار روش اسید ریختن!!

حالت ترسناکی داشت..

لب های کبودش رو باز کرد و با صدای چند رگه ای که وحشت به دل ادم مینداخت گفت_اومدی اینجا که فوضولی کنی!؟؟! ؟

_نه.. اومدم اینجا که....

در حالی که صداش بغض داشت گفت_همتون مثل همین.. تو هم اومدی اینجا که اذیتم کنی!!!

من_نه من نمیخوام اذیتت کنم!!

_پس چرا اومدی اینجا!!!!!؟؟؟

قبل از اینکه بتونم به سوالش جواب بدم.. یه چیزی یادم افتاد!

قبلا صداهایی میشنیدم که... فکر میکردم اون اجوئه!

اما اون صدا صدایه یک زن بود!

در حالی که فرد جلویه من یه پسر بود.... یکی هم سن خودم!

اشکاش قطره قطره میریختن.. رنگ سیاه اشکاش شبیه نفت خام بود...

_نه باور کن نمیخوام اذیتت کنم یا جایی زندانیت کنم!

یه چیز دیگه هم فهمیدم.. اشک های اون پسر... هر اشکی که روی زمین میریخت.. تبدیل به یک نفرین میشد!

پس نفرین ها... اینجوری تولید میشدن...

اون چیزی که مردم راجب نفرینی به اسم اجو تعریف کردن.. همش اشتباه بود..

اون یه ملکه یا پادشاه نبود..

فقط یه فرد با گذشته غمگین بود.. که میخواست خشم خودش رو نشون بده!.. و حالا... من باید چیکار کنم.. نمیدونم

 

 

 

 

 

 

لایک و کامنت فراموش نشه♥💬😉