𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞ˢ²
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟓❥
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐫𝐨𝐬𝐞
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟓❥
━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━
:Adrien
چشمام رو آروم باز کردم، نگاهی به اطرافم کردم کردم، پتویی که روم بود رو کنار زدم و نگاهی به زخمم کردم، دردش خیلی کمتر شده بود، با دیدنش لبخندی زدم، مثل یه فرشته سرش رو روی تخت گذاشته بود و خوابیده بود کنارم، از روی تخت آروم بلند شدم، دردش خیلی کمتر شده بود ولی هنوز م اذیت میکرد، پتویی که روی تخت بود رو آروم برداشتم و روش کشیدم.
از اتاق خارج شدم و آروم از پله ها پایین رفتم، با دیدن آدرینا که مبل خوابیده خندم گرفت، به سمتش رفتم و درست خوابوندمش روی مبل.
چمدون مشکی رنگ رو باز کردم و پیرهن طوسی رنگی با شلوار سفیدی رو برداشتم، لباس رو پوشیدم و شلوار قبلیم رو داخل سبد حموم انداختم، شلوار جدید وو پوشیدم، به آشپزخونه رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم، به سمت میز کوچیکی چهار نفره ای که داخل آشپزخونه بود رفتم و صندلی رو کنار زدم و روش نشستم، همش تو فکرش بودم، اون همه چیش دقیقا مثل کاگامی بود، گریه کردناش، خندیدنش، حرف زدنش، نوع لباس پوشیدنش، رفتارش و اخلاقش و حتی کاری کرده که آدرینا ام باهاش صمیمی شده، حتی شغل هاشون هم یکی بود، کاگامی همیشه سعی میکرد مواظبم باشه و حتی دو تا کیف لوازم پزشکی گرفته بود و تو خونه گذاشته بود.
نمیتونتم به نبودنش فکر کنم، لعنتی مثل جادوگر میمونه، آدم رو محو و اسیر خودش میکنه، نمیدونم تا کی میتونم ببینمش، دلم میخواد مال خودم باشه، باهاش صبحونه بخورم، باهاش برم بیرون، باهاش بخوابم و باهاش زندگی کنم.
اگه، اگه باهاش قبل از آشنا شدن با اون پسره آشنا میشدم، حتما ازش خواستگاری میکردم ولی الان اون دلش پیش یکی دیگست.
با شنیدن صدای قهوه ساز از جام بلند شدم، فنجون سفید رنگی برداشتم و مقداری از قهوه رو داخلش ریختم، نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیکای 8 صبح بود، داخل کتری آب ریختم و به برق زدم و روشنش کردم، با فنجون قهوه به سمت بالا رفتم و وارد اتاق خواب شدم، در تراس رو باز کردم و وارد تراس شدم، فنجون قهوه رو روی پرده های تراس گذاشتم و محو تماشای خورشید که از درخت های کاج بالاتر بود شدم، آخرین باری که با کاگامی رفتم پارک جنگلی پشت خونمون، حدود 6 سال پیش بود، مقداری از قهوه خوردم و دوباره گذاشتمش روی تراس، هیچوقت آخرین کلمات حرفای کاگامی رو یادم نمیره :
اشک ها همینجوری از چشمام هیچکی
_آدرین، منتظرم بمون، تا روزی که زنده ام؛ اگه زنده بودم یه روزی برمیگردم و دوتایی با هم دخترمون رو بزرگ میکنیم، ولی اگر عمرم به دنیا نبود، ازدواج کن با کسی که دوسش داری و بدون که مادری خوبی برای دخترمون میشه، به خاطر من بچه نشو و مثل داستان ها تا ابد عاشقم نمون، خداحافظ.
و بعد از گفتن حرف هاش رفت، با رفتنش هر لحظه ازم دور تر و محو تر میشد.
حق با تو بود کاگامی، دخترمون یه مادر میخواد، ولی اون دختری که من ازش خوشم اومده برای بدست آوردنش دیر شده، آخرین مقدا قهوه ای که داخل فنجون بود رو خوردم و از تراس رفتم به سمت پایین، به سمت ظرفشویی رفتم و فنجون قهوه رو آب زدم و داخل کابینت گذاشتم.
:Merinette
با گرمایی که به پَس سرم میخورد چشمام رو باز کردم، نگاهی به تخت انداختم؛ خبری از آدرین نبود، خواستم از جام بلند شم که شی سنگی رو روی کمرم حس کردم، دستی به پشتم زدم پتوی که دیشب روی آدرین کشیده بودم روم بود، پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم، به سمت روشویی حموم رفتم و آبی به سر صورتم زدم، از حموم بیرون اومدم به سمت پذیرایی رفتم، روی مبل نشستم که با صدای نازکی به چشمام رو از دیدن پرده ها برداشتم :
_مرینت!
لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و به سمت آدرینا رفتم و دستی روی موهاش کشیدم و گفتم :
_بیدار شدی؟
از روی مبل بلند شد و چشماش رو مالوند و گفت :
_آره
دستش رو گرفتم و از روی مبل پایین آوردم و گفتم :
_بیا بریم آشپزخونه یه چیزی بخوریم.
نگاهی به آشپزخونه کردم، با دیدن اون صحنه داشت دلم غش میرفت، میز چهار نفره ای داخل آشپزخونه بود که پر از غذا روش بود و آدرین که داشت پنکیک صبحونه رو آماده میکرد، آدرینا با دیدن آدرین به سمتش دوید و قسمتی از پاش رو بقل کرد و گفت :
_بابایی
آدرین با دیدن آدرینا پنکیک صبحونه رو داخل ظرفی گذاشت و آدرینا رو بقل کرد و گفت :
_سلام خوشگله، بیدار شدی بالاخره
با دیدن اون صحنه پدر و دختری یاد بچگی خودم با بابام افتاد وقتی که میخواست یه نیمرو درست کنه و باعث شد که نصف وسایل اشپزخونه دود شد رفت هوا خندم گرفت.
به سمت آشپزخونه رفتم و صندلی رو کنار زدم و گفتم :
_چه خبره، این همه غذا رو کی میخوره؟
کل میز پر از کره بادوم زمینی، شکلات صبحانه، پنکیک، کیک، تخم مرغ، خامه، پنیر، گره، مربا، آب پرتقال، شیر، قهوه و پودر نسکافه و کاپوچینو
آدرین نگاهی بی معنایی بهم کرد و گفت :
_من که صبحونم اینجوری باید باشه، و اگر روزم روز نمیشه
چشم غره ای رفتم و شروع به خوردن صبحونه با آدرینا کردم.
:Mark
دستم رو به پیشونیم زدم و چشمام وو بستم، کارد میزدن بهم خون در نمیومد بیرون، خانم دوست یه لیوان آب سرد جلوم روی میز گذاشت و گفت :
_بخور عزیزم، حالت بهتر میکنه.
دستم رو به سمت لیوان بردم و برداشتم و کمی ازش رو خوردم و گفتم :
_آخه خانم دوپن، من دیگه باید چیکار کنم، رفتم دنبالش پیداش کردم و آوردمش، بعد اندازه 2 دقیقه ازش غافل شدم غیبش زد.
آقای دوپن از اتاق بیرون اومد و روی مبل نشست و گفت :
_امکانش هست دوباره دزدیده باشنش؟
هوفی کشیدم و گفتم :
_نه، به پسره شلیک کردم، زخمی بود
که خانم دوپن گفت :
_خب شاید کار آدماش باشه
سرم رو به تاج مبل کوبیدم و گفتم :
_نمیدونم والا، اگه برده باشنشم باید یه صدایی بیاد آخه، انگار خودش رفته.
پایان این پارت.
این داستان ادامه دارد....✎
♡♡♡♡♡
خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، به نظرتون چه اتفاقاتی در راهه و آیا مارک دنبال مرینت میاد یا پیداش میکنه و مرینت عاشق آدرین میشه یا نه؟
20 لایک و 20 کامنت تا پارت بعد....