رمان RISE OF DARKNESS پارت ۵

Witch Witch Witch · 1402/06/05 12:13 · خواندن 8 دقیقه

رمان UNKNOWN فصل ۳ پارت ۵

 

این پارت از چند بخش با بازه های زمانی متفاوت تشکیل شده 

پس هر خط انمادی که میندازم بین شون نشون دهنده ی یه روز دیگه هست 

کلویی دستان ظریف و مشمعز کننده اش را روی میز کناری قرار داده بود و درحالی که سابیرنا لاک سفید رنگ ناخنش را ترمیم میکرد قوطی انرژی زا اش را سر می‌کشید

او زیر چشمی نگاهی به نینو کرد که مشغول مطالعه ی کتابی درسی بود « هوی !! جوجه !! نینو !!»
نینو برگشت و کلویی را مشاهده کرد ، کلویی لبخندی ظریف و شیطانی به او هدیه داد« می‌دونم عاشق منی و به خاطرم داری شب و روز درس می‌خونی تا بتونی وارد مراسم رقص بشی 
ولی متاسفانه قلب یکی دیگه متعلق به منه 
تا وقتی پسرای پولداری مثل آدرین اگرست عاشق منن ، حتی تو روی توهم نگاه نمیکنم »
آلیا با خشم کنار نینو نشست « اولا نینو حتی به تو نگاه هم نمی‌کنه ، دوما هیچ اشرافی ای حتی حاضر نمیشه تورو برای یه ثانیه تحمل کنه »
کلویی لبخندی عصبی زد و دستش را از میان دستان سابرینا بیرون کشید « ولی اون آدرین آگرست احمق عاشق من باید باشه »

ناگهان پاسخی متفاوت از سویی به گوش رسید «کلویی !! تنها آدم احمقی من من میشناسم تویی و مطمئنم تو جهان تکی !!»
صدای دخترانه و مملو از شجاعتی از سمت درب برخواست ، صدایی شاهدخت وار و آشنا ، 
صدایی لبریز از جسارت و امید 
صدایی که نور بلوری و بلوبری را در سراسر قلب آدرین می‌تاباند
البته اگر قلب آدرین منتظر تابش بود

صدای بریده بریده ی نفس کشیدن آلیا بلند شد « مرینت !!»
آدرین برگشت به درگاه نگاه کرد 
او توانست پس از مدت ها مرینت را بدون هیچ محفظه یا ماسکی مشاهده کند 
طعمی شیرینی که آدرین را یاد دسر شاه توت می‌انداخت زیر لب هایش جریان گرفت

آلیا ، میلن ، رز و آنائل مرینت را در آغوش گرفته بودند ، مرینت با موهایی بافته به رنک آبی سیر ، و چشمانی اطلسی ، پس از مدت ها بازگشته بود 
او پیراهنی بافتنی سیاه را بر روی شومیزی زیبا پوشیده بود

آنائل که از آغوش مرینت جدا شده بود ، آهسته در گوش آدرین نجوا کرد « مرینت تنها کسیه که جرعت داره تو روی کلویی وایسته »
_«سلام »
آدرین با دستپاچه گی بلند شد و پاسخ مرینت را داد « س.س.سللم » 
لبخند عریض و زیبایی بر روی صورت مرینت جاری بود ، قلب آدرین به تپش افتاد و مانند تمامی افسانه ها دقایق به شمارش افتادند 
همه ی جهان آهسته شده بود و آدرین در نگاه مرینت غرق بود 
_«من مرینتم »
_«م.م.مرینت ، م.ن .. آد... من هم گیوم هستم !! خوشوقتم »
╗════════════•| 𔘓 |•════════════╔
نور از پنجره ی سرسرا به داخل کلاس می‌تابید ، گیوم به برنامه امتحانی روی تخته چشم دوخته بود 
_«سلام گیوم »
گیوم به چهره ی مرینت چشم دوخت که آرام وارد کلاس میشد « سلام »
سپس دوباره چهره و نگاه پریشان گیوم روی برنامه ی امتحانی افتاد 
مرینت متوجه ی دلشوره ای در عمق دیده ی گیوم شد ، او با لبخند کنار گیوم نشست و دستش را روی دستان گیوم گذاشت 
گیوم ناخودآگاه درجای خود پرید و با گونه از قرمز به مرینت چشم دوخت ، یعنی مرینت از روی علاقه یا حس خاصی اینکار را کرده بود ؟ 
یا مرینت می‌دانست او آدرین است؟
شاید هم مرینت میخواست با آدرین به آدرین خیانت کند.
افکار احمقانه و خنده داری در ذهن گیوم جاری بود اما مرینت بی توجه به این افکار ، بدون حس خاصی میخواست تا اقلاکننده ی افکار بهتری نسبت به دوستش شود 
_«مشکل چیه گیوم؟ بنظر ناراحتی »
آدربن سرش را پایین انداخت ، از گفتن این کلمات شرم داشت ، اما می‌دانست هرطور که شود 
پشت هر ماسک یا نقابی ، درهرکجای جهان 
مرینت به کمک او خواهد شتافت 
_«امتحان های کلاسی ، این اولین امتحان من هستش و من ... براش آماده نیستم » 
مرینت با لبخند به جزوه و سوالات تمرینی و امتحانی روی میز گیوم خیره شد ، کلاس آنها رسما تا ۴۵ دقیقه ی آینده خالی بود ، مرینت مدادی را از روی میز برداشت و در دستان ظریفش گرفت 
سپس با لبخندی به گیوم نگاه کرد « نگران نباش کمکت میکنم » سپس با آهستگی فرمول هایی قوی و مهم را در روبه روی سوالات نوشت 
کلماتی با دست‌خط مرینت بر روی جزوه ی تازه جان گرفته ی آدرین نقش میبستند
و آدرین با کمال میل به توضیحات مرینت گوش می‌سپرد و به سوالات جواب میداد 
تا اینکه مدت ها بعد میان سوالات و تمرین ها ، گرمای خاصی را روی دستش متوجه شد 
مرینت دستانش را روی دست آدرین گذاشته بود و آن را تکان میداد 
آدرین که مدادی بر دست داشت جواب هایی که مرینت کنترل میکرد را می‌نوشت 
تا اینکه مرینت از روی دست آدرین دست برداشت 
_«مرینت ، تو چرا سر کلاس خانم سازورا نیستی ؟»
مرینت لبخندی گرم زد « به خاطر غیبت هام منو از کلاس درسش اخراج کرد ، تو چرا سر کلاسش نرفتی ؟»
_«فقط واسه یه ماه ؟»
مرینت سرش را با خجالت پایین انداخت ، گونه های سفیدش قرمز شده بودند ، سپس او سرش را بالا آورد ، حلقه ای اشک در چشمان آبی رنگش جمع شده بودند « یه مشکلات خانوادگی بود .. ک.ک. که هفت ماه مدرسه نیومدم ، تو چرا نرفتی ؟»
_«به خاطر تاخیر در ورود منو راه نداد ، گفت ظرفیت تکمیل شده»
_«پس سه شنبه ها میتونیم باهم حرف بزنیم یا درس کار کنیم تا حوصله مون سر نره »
آدرین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد سپس در سکوت فرو رفت 
_«مرینت»
_«بله؟»
_«تو‌چشمای خیلی زیبایی داری »
مرینت قافل از اینکه تعریف آدرین یا همان گیوم احساسی است ، لبخندی زد و خندید « ممنون ، به قشنگی چشمای زمردی تو نیست »
ناگهان سکوتی مملو از ترس ، هیجان ، عشق و ترس میان آن دو حکم فرما شد

سوالاتی نگران کننده در ذهن آدرین و کلماتی زیبا در ذهن مرینت  جریان داشت 
یعنی چه احساسی آینده ی آن رو را رقم میزد؟
╝════════════•| 𔘓 |•════════════╚
میخواهم دفتر زندگی این دو فرد را برایتان ورق بزنم ، ورق بزنم و ورق بزنم و ورق بزنم 
میخواهم با چشمانی بسته از میان صفحات رد شم 
تا قطرات اشکم بر روی دفترخاطرات این دو نی‌افتد ، تا دست بی رمقم هنگام لمس صفحات بی روح ، به قطرات اشک بر روی کاغذ برخورد نکند 
می‌خواهم به قدری سریع از میان صفحات رد شوم که شاهد دور شدن این دو نفر از هم نباشم 
نمیخواهم که شما نیز شاهد باشید

۱۷ دسامبر ، چهار هفته پس از بازگشت مرینت به مدرسه 

درب اتاقی در عمارت مملو از سکوت گابریل کوبیده شد 
دختری با لبخند گرم و شاه‌توتی از پشت در می‌خندید « آدرین!!» نام شیرین آدرین در زبان مرینت تکرار می‌شد

درحالی که آدرین تنها با نوشتن پاسخش بر روی تکه کاغذی مرینت را متوجه ی حضور خود میکرد

روزبه روز او بیشتر خلأ سکوت و تاریکی فرو می‌رفت 
و هرروز بیش از پیش مرینت را از صدا و حضورش محروم میکرد

آدرین مرینت را مانند سیبی در دست نگه داشته بود ، درحالی که داشت سیب دیگری را مزمزه میکرد

او ناخواسته با احساسات مرینت بازی میکرد ، به گونه ای پشت ماسک ، محفظه یا در میخندید که گویی مرینت برایش حبه ای قند در میان قهوه ی تلخ است 
نه مقداری قند بیشتر در شربت عسلش

آدرین به طرز فجیعی از بازی با احساسات مرینت حراس داشت ، در میان مدرسه ؛ 
مرینت هر روز از او دربرابر تمسخر های کلویی دفاع میکرد  درحالی که حتی نمی‌دانست آدرین خود در آنجا نشسته و سکوت کرده است 


آدرین هر روز و شب با لبخندی گرم از مرینت استقبال میکرد 
درحالی که گرمای لبخندش را از جای دیگری می‌گرفت 
تا اینکه شب تولد ۱۷ سالگی مرینت رسید 
╗════════════•| 𔘓 |•════════════╔
مهمانی مجللی در عمارت آگرست برپا بود ، مهمانی کوچک اما زیبا 
باغچه ی عمارت با ریسه های بی جان تزئین شده بودند 
و نور کم فروغ بر روی گل های عشقه می‌تابید و فضای زیبای باغ را آسمانی میکرد 
آسمان آبی تیره با ستاره های عظیم و زیبایش از میان برگ درختان قابل دید بود

کیکی نسبتا بزرگ با تزئیناتی به رنگ های مختلف و خامه ای بر روی میز قرار داشت ، آبمیوه های چند رنگ گوشه ای از میز را اشغال کرده بودند 
و در گوشه ی دیگر ، دسر های سفید رنگ پاناکوتا بر روی ظرف های سرامیکی با طرح گل رز قرار داشتند و رویشان با شکلات کلماتی حک شده بود

زنگ در عمارت به صدا آمد و ایزابل به آرامی در را باز کرد 
دختری با موهای سرخ بلوطی وارد عمارت شد ، آلیا سزار 
_«خوش آمدی آلیا »
_«ممنون »
نگاه پرسش‌گرانه ی آلیا به طبقه ی دوم چشم دوختند ، جایی که آلیا طبق گفته های مرینت حدس میزد می‌بایست اتاق ارباب ناشناس باشد 
_«اتاق مربنت طبقه ی دومه ، من میرم به یکمی از کارام برسم » سپس صدای کفش خانم ایزابل به صدا در آمد 
آلیا آهسته قدم به طبقه ی دوم عمارت گذاشت
جایی که اطمینان داشت اتاق پسر خانواده ی آگرست است
چیزی در قلب آلیا سنگینی می‌کرد 
چیزی که میخواست با شاهزاده ی دوستش در میان بگذارد 
آلیا با پرخاش دستش را بر روی دستگیره های فلزی و نقره فام گذاشت 
او باید شانسش را می آزمود 
سپس آلیا با تمام قدرتش دستگیره ها را فشرد ؛ در باز بود !!

در با صدای زنگ زده ای باز شد و آلیا قدم در درگاه اتاق آدرین گذاشت 
جایی که در آن ، پسری با موهای طلایی و شیرشکری بی صدا پشت آیینه ایستاده بود 
آلیا سزار ، آدرین آگرست را دید !!
╝════════════•| 𔘓 |•════════════╚
پایان
امیدوارم لذت برده باشید
خب ...