«شاهراه رستگاری» ۱۰
پارت ۱۰
... آماری وارد واحد کوچک آپارتمان شد و آن مکان آشنا را با حسی از غربت و دلتنگی و تنهایی، از نظر گذراند.
نگاهش را به کاغذ دیواری دوده گرفته و تابلوهای آویخته بر آن دوخت؛ سپس در جستجوی زنده کردن خاطرات خویش، به اسباب خانه نگاه کرد.
از داخل یکی از اتاق ها، زنی میان قامت و سفید رو بیرون آمد و با فریاد پرسید:« پی یر؟ کی بود در زد؟» اما به محض اینکه نگاهش به آدرین/ آماری، و هیکل پی یر که روی زمین پهن بود افتاد، لحظهای از شدت ترس مکث کرد، و سپس با عجز، پا پس کشید و گفت:« تو دیگه کی هستی؟ تو خونه من چی کار میکنی؟ با شوهرم چی کار کردی؟»
آماری بی اختیار، لبخندی زد و گفت:« مامان!»
زن با تحیر به او نگاه کرد و گفت:« چی؟»
آماری جلو تر رفت و گفت:« مامان، منم... آماری... من نمردم...»
زن، که آثار ترس در چهرهاش هویدا شده بود، عاجزانه به او گفت:« ببین پسر جون... من نمیدونم تو کی هستی، ولی اصلاً شوخی جالبی نیست که بیای توی خونه من و در مورد دختر خدابیامرزم، منو دست بندازی... من عزادارم...»
آماری، برای یک لحظه ظاهر خود را فراموش کرده بود، یادش رفته بود که در جسم آدرین آگرست، اسیر است.
نگاه آماری، به گنجه ای افتاد که پشت سر مادرش بود. روی گنجه، قاب عکس خودش را دید. تصویر چهره پیشین آماری، چهره اصلی اش، در قاب چوبی خودنمایی میکرد. چند شاخه گل خشکیده هم کنار قاب عکس بود.
آماری تصمیم گرفت برود. او نمیتوانست حقیقت را به مادرش اثبات کند. ماندنش در آنجا، فقط وقت تلف کردن بود.
سرش را پایین انداخت، و با حالتی که حاکی از یأسی عمیق بود، به سمت در رفت، اما پیش از خروج، سرش را به سمت مادرش برگرداند و آخرین تلاش خود را کرد:« مادر، من نمردم. روحم توی بدن این پسر، که اسمش آدرینه گرفتار شده. مهم نیست که تو چه فکری در مورد من میکنی، مهم اینه که برای همیشه عاشقتم.» سپس از روی هیکل پی یر، پرش کوتاهی زد و پله ها را تا پایین با عجله طی کرد.
آماری، در حالی که طعم تلخ ناامیدی زیر دنداش بود، پیاده، مسیر مدرسه را در پیش گرفت...
... به محض اینکه به مدرسه رسید، و به محض اینکه نگاه دانش آموزان به او افتاد، همگی به سمتش دویدند و دورش حلقه زدند و همهمه به راه انداختند.
آماری به شدت آشفته و سردرگم بود، علت این همهمه را نمیدانست. ناگهان لرزش موبایل را در جیب شلوار آدرین احساس کرد؛ پدر آدرین، گابریل آگراست، داشت به گوشی پسرش تلفن میکرد.
آدرین، با حالتی از نگرانی و اضطرار، به آماری گفت:« زودباش جواب بده! پدرم خوشش نمیاد که معطل بشه!...»
آماری هم بیدرنگ تماس را برقرار کرد و موبایل را دم گوش خود گذاشت، اما پیش از آنکه حرفی در دهانش منعقد شود، موسیو آگراست، با فریاد شروع به صحبت کرد:« آدرین! این چه غلطی بوده که امروز کردی؟»
آماری پرسید:« مگ... مگه چی کار... کردم... پدر؟»
موسیو آگراست با خشم گفت:« اول که از مدرسه فرار کردی، بعد توی ملأ عام دست توی شلوارت کردی، بعدش توی خیابون راه رفتی و به همه فحش دادی و آخر سر هم یه مرد رو کتک زدی و به طور غیر قانونی وارد آپارتمانش شدی! بعد میپرسی چی کار کردم؟!»
آماری تمام کار هایی را که در قالب آدرین انجام داده بود را به خاطر آورد و در دلش گفت:« لعنتی!»
موسیو آگراست گفت:« محافظت تا چند دقیقه دیگه میاد دنبالت، سریع سوار ماشین شو و بیا خونه. باهات خیلی کار دارم...» سپس گوشی را قطع کرد.
آدرین به آماری گفت:« از دست تو! حالا پدرم میخواد به خاطر کار هایی که تو کردی منو تنبیه کنه! بدبخت شدم!»
آماری گفت:« بدبخت شدیم.» سپس با زحمت فراوان، راه خود را از بین جمعیت دانش آموزان باز کرد...
... هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای مهیبی به گوش رسید؛ ناگهان موجودی عجیب، شبیه به اژدها در آسمان ظاهر شد و همه افراد حاضر در محل را فراری داد.
آماری به سرعت از جای خود برخواست و به آدرین گفت:« وقتشه که وارد عمل بشی...»
آدرین هم گفت:« درسته، ولی اول باید جامونو عوض کنیم.»
آماری به سرعت خود را به پشت ساختمان مدرسه رساند.
لحظه ای تمرکز کرد و به اراده خود، کنترل بدن آدرین را به خود او واگذار کرد.
به محض اینکه آدرین کنترل بدن خودش را به دست آورد، عبارت جادویی را گفت:« تبدیل گربه ای!»
گربه سیاه از پشت ساختمان بیرون آمد و زیر لب گفت:« بالاخره کنترل بدن خودمو به دست آوردم...»
« فعلاً »