𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞ˢ²

𝙰 𝙰 𝙰 · 1402/06/04 21:37 · خواندن 7 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟒❥

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐫𝐨𝐬𝐞

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟒❥

━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━

:Merinette

سرم رو به پنجره تکیه دادم و گفتم : 

_کی میرسیم؟ 

_رسیدیم 

چشمام رو از دیدن آسمون تیره ی شب برداشتم و نگاهی به بیرون انداختم، ماشین رو جلوی خونه ی دو طبقه ای که ویلایی و حیاط سرسبز داشت کنار زد و گفت : 

_پیاده شو 

در ماشین رو آروم بار کردم و از ماشین پیاده شدم، بدون گفتن حرفی آدرین به سمت در خونه رفت، بدون گفتن حرفی آروم پشت سرش حرکت کردم، بعد از باز کردن در وارد خونه شدیم. 

خونه ای تقریبا بزرگ و دو طبقه بود؛ به سمت مبل طوسی رنگ ساده رفتم، آدرینا رو آروم روش گذاشتم و پتوی کوچیکی که از دسته مبل آویزون بود رو آروم روش کشیدم، با شنیدن صدای کوبونده شدن در به سمت عقب برگشتم، به سمت صدا رفتم، با دیدن اون صحنه وحشت زده شدم، به سمتش رفتم و گفتم : 

_داری خون بالا میاری؟ 

بدون گفتن حرفی شروع به سرفه کردن کرد و خون از داخل دهنش روی روشویی حموم میریخت، به سمت کمرمش رفتم و دستی روی کمرش کشیدم و گفتم : 

_بهتری؟ 

سرش رو به نشونه ی بله تکون، روشویی حموم رو باز کردم و تا خون پایین بره، برو رو تخت استراحت کن، تو رانندگی بهت خیلی فشار اومده :

_باشه 

و بعد از حموم خارج شدیم، آدرین به سمت طبقه ی بالا رفت، به سمت پذیرایی رفتم و نگاهی به آدرینا کردم که مثل فرشته ها خوابیده بود، به سمتش رفتم و دستی روی سرش کشیدم و نگاهی به عسلی های شیشه ای دودی رنگ کردم که روش دو تا کیف مشکی رنگ بود، به سمت بالاتر رفتم و بازش کردم، پنبه، انبر، گاز استریل و ظرف فلزی، بانداژ و... داخلش بود. 

کیف رو برداشتم و به سمت طبقه ی بالا رفتم، سه تا اتاق بیشتر نبود ، به سمت اتاقی که درش باز و سراغش روشن بود رفتم، بدون در زدن وارد اتاق شدم، نگاهی بهش انداختم، مثل یه تن لش خودش رو روی تخت انداخته بود، به سمتش رفتم و کیف رو کنار تخت گذاشتم، با شنیدن صدای قدم هام چشماش رو آروم باز کرد و گفت : 

_تو خواب نداری، ساعت 1 شبه 

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : 

_چرا خیلی خوابم میاد ولی عذاب وجدان دارم 

_بخاطر نامزدت؟ 

_نه، به خاطر تو 

چشم غره ای بهم کرد که گفتم : 

_ولش، دکمه ی پیرهنتو باز کن! 

نگاهی از سر تعجب بهم کرد و گفت : 

_چرا؟ 

هوفی کشیدم و گفتم : 

_نترس، مثل خودت نیستم، میخوام تیر رو بیرون بیارم 

سرش رو به بالش کوبوند و گفت : 

_عمرا اگه بزارم یه دختر دست و پا چلفتی بهم دست بزنه 

لبخندی تمسخر آمیزی زدم و گفتم : 

_همین دست و پا چلفتی فوق لیسانس پزشکی داره و بهتره ادای پسر بچه هایی که از آمپول میترسن رو در نیاری 

_خیلی رو داری. 

لبخندی زدم و گفتم : 

_میدونم . 

دستم رو به سمت دکمه های پیرهنش بردم و بازش کردم و پیرهن رو از تنش در آوردم و تای کوچیکی زدم و کنار گذاشتم، کیف مشکی رنگ رو باز کردم و وسایلش رو بیرون آوردم، تیکه ای از پنبه رو کندم و داخل الکل فرو بردم و سر انبر گذاشتم، نگاهی به آدرین انداختم و گفتم : 

_فندک داری؟ 

دستش رو داخل جیبش کرد و فندک مشکی رنگ گرون قیمتی رو در آورد و به سمتم دراز کرد، فندک رو گرفتم و پنبه رو آتیش زدم که گفت : 

_چیکار میکنی؟ 

_دارم ضد عفونی میکنمش 

آهانی گفت و به آسمونی که از تراس دیده میشد زل زد، بعد از سوختن پنبه دستکشی رو داخل دست چپم کردم، دست چپم رو به سمت شکمش بردم جای زخم رو با دستمال آروم تمیز کردم و دستمال رو کنار گذاشتم، انبر رو به سمت محل زخم بردم و داخل بردم تا تیر  وو پیدا کنم، بدون توجه به آه و ناله هاش کارم رو انجام میدادم و بالاخره تیر رو بیرون کشیدم. 

گلوله ی طلایی غرق در خون رو داخل دستمالی گذاشتم، سروم تمیز کننده رو برداشتم و با سرنگ روی زخمش ریختم، و گفتم : 

_خب دیگه بسه، تموم شد و بعد تو الانم داری ناله میکنی 

با گفتن حرفم عصبی شد و سرش رو روی بالش کوبوند که گفتم : 

_هوی آروم زخم پاره میشه 

گاز استریل رو برداشتم و باز کردم و روی زخمش گذاشتم و بعد هم با بانداژ به کمرش بستم. 

قرص آرامبخش رو برداشتم و توی دستش گذاشتم و گفتم : 

_قورتش بده 

چشماش رو باز کرد و نگاهی به قرص داخل دستش کرد و گفت : 

_چیه این؟ 

_آرامبخشه بخورش 

_بدون آب آخه؟ 

هوفی کشیدم و گفتم : 

_با خونت آشنایی کامل رو ندارم و پس نمیتونم آب بیارم، زود بخورش دیگه و خودتم لوس نکن 

بدون هیچ جوابی قرص رو داخل دهنش گذاشت و با بی میلی و تقلا قورت داد. 

سرم رو روی تخت گذاشتم و به آسمون پر ستاره زل زدم و گفتم : 

_فردا روز خوبیه. 

که صدایی ناگهان گفت : 

_از کجا میدونی؟ 

لبخندی به آسمون زدم و گفتم : 

_وقتی کلاس سوم میرفتم، یه کتاب درباره ی افسانه ها خوندم که میگفت : وقتی تاریکی شب ها را ستاره ها می شکافند، یعنی فردا روز خوبی در انتظار توست. از اون شب به بعد هر شب به آسمون زل میزدم و حتی شب هایی که پر ستاره بود آرزو میکردم فردا روز خوبی باشه. 

دختر دل نازکی بودم، آرزوم بود وقتی بزرگ میشم دکتر بشم تا نزارم کسی به خاطر زخمی شدن بمیره و جون آدم ها رو نجات بدم، یادمه وقتی مدرسه میرفتم و بچه های مدرسه چمن های پارک و حیاط مدرسه رو له میکردن، دلم برای چمن ها میسوخت و یا حتی براشون گریه هم میکردم. 

ولی بعد از مرگ برادرم، دست از دل نازک بودن برداشتم و تمام سعی ام رو هم کردم تا داخل دانشگاه و رشته ی پزشکی قبول شم . 

نوازش دستی رو روی سرم حس کردم، دست از زل زدن برداشتم و نگاهی به آدرین انداختم که داشت موهام رو نوازش میکرد، چشم غره ای رفتم و گفتم : 

_نه به وحشی بازیات و نه به الانت، بعدشم محض اطلاع من نامزد دارم 

_نامزد تو رو سگ نگا نمیکنه، اونوقت تو قربونشم میشی 

لبخندی زدم و گفتم : 

_چرا نزدیش؟ 

_ کی رو؟ 

_مایک رو، نامزدم 

پوزخندی زد و گفت : 

_چون دلم برات میسوخت، و اسلحم فقط یه تیر بیشتر نداشت و نمیخواستم حروم اون حرومزاده کنم، تو چرا برگشتی؟ میتونستی بری و کنار اون زندگی خوبی داشته باشی. 

اشکی که داشت از چشمم پایین میومد رو پاک کردم و گفتم : 

_دلم هم برای خودت و هم برای اون دختر میسوخت، دوست نداشتم توی این سن بره پرورشگاه. 

چشم غره ای بهم رفت و گفت : 

_اون هیچ جا به غیر از بقل من نمیرفت و قرارم نیست بره، بعدشم من دلسوز و غمخوار نمیخوام. 

_خیلی لجبازی، با اینکه جونتو نجات دادم ولی بازم داری به پروییت ادامه میدی. 

_مرینت! 

_بله؟ 

_ببخشید که طی این مدت خیلی اذیتت کردم و مخصوصا اتفاقات اون روز روی تخت، دوست داشتم با کشتنت و داغ دار کردن خانوادت اتفاق این همه سال رو ازت بگیرم، ولی فقط خودم رو نابود کردم. 

مکثی کرد و ادامه داد : 

_در هر صورت شرمندم. 

خنده ی ریزی کردم و گفتم : 

_بگیر بخواب، از شدت فشار حالت خوب نیستداری چرت و پرت میگی، مطمعنم صبح باز ازم متنفر میشی 

و سرم رو روی تخت گذاشتم و محو تماشای آسمون شب شدم. 

پایین این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، و به نظرتون بالاخره شیپ میشن و مارک بدبخت الان تو چه حالیه . 

20 لایک تا پارت بعد....