Chosen against Ajo پارت 23
برید ادامه مطلب
آدرین:
چشمامو باز کردم.. توی همون حالت بودم..
وقتی چشمامو... باز کردم یه جای خیلی تاریک و بدون نور بود!
کم کم چیزایی مثل کرم شب تاب نورانی سر تاسر جایی که بودم پراکنده شدن!
_قشنگه!
+موافقم!
این.. صدای کی بود؟ صدای بچه گانه ای بود!!
دور و اطرافم رو نگاه کردم!
+نه نه این پایین رو ببین!
سرمو پایین بردم.. به جز یک بچه گربه سفید چیز دیگه ای نبود..
_تو.. حرف میزنی؟
گربه_اره.. ما الان توی ذهن توییم.. هرچیزی توی افکار ممکنن!
و شروع به لیسیدن پنجش کرد
_توی.. ذهن منیم؟.. چطور..؟
گربه سفید با چشمای طوسی براقش بهم نگاه کرد.. راستش یجورایی هیچ جا بودیم!
گربه_مگه نخواستی جاتو با اون نفرین عوض کنی؟.. الانم تو توی سرزمین ذهنیتت هستی و اون داره با دوستات حرف میزنه!
_پس تو...
گربه_نه من نفرین نیستم واقعا یه گربم.. اتفاقا یه چند وقتیه دنبالتون میام!
_اسمی هم داری؟
گربه_جاسپر..(طرفدارای جاسپر بهتون قول داده بودم یه فکری براش کنم 🙃...... پپس جاسپرو اوردم اینور😅)
_خب جاسپر... چجوری اومدی توی ذهن من؟
جاسپر_همونطوری که تو توی ذهن اون نفرین میری!
****************
مرینت:
کم کم ظاهرش مثل قبل شد!
آلیا_یکی منو بگیره که الان پس میوفتم!!
ظاهر ترسناکی بود.. موهای رو هوا معلق.. چشمای سیاه و قرمز..
ادم حس میکرد الانه که کشته بشه!.
لوکا_خب.. الان داریم با کی حرف میزنم!
صدای چند رگه ای گفت_انتظار داری با کی هم صحبت شده باشی!
آلیا_یا خدا... الان میمیرم!!!
_آم.. خب... میخواستیم چندتا سوال بپرسیم!
_خودم میدونم میخواین چی بپرسین... در مورد اون مقبره و اجو و ازین چیزاست درسته؟
_بله همینطوره!
_هرچی بدونم بهتون میگم.. خب اول از همه.. ورود به مقبره تقریبا یه کار غیر ممکنه چون اگر حتی یه ذره هم انسانیت توی وجودتون باشه قابل تغذیه هستین و اونجا هم که کلا قلمرو تمام نفرین هاست بنابراین کار ساختست!
لوکا_ایناشو میدونیم.. قضیه اون کتاب چیه؟.. همون کتاب اسرار زمان!
+اون کتاب بر اساس احساسات اجو نوشته میشه.. ففط همینو میدونم!
آلیا_چیزی درمورد سنگ عناصر شنیدی؟
+معلومه!
آلیا_این سنگ کجاست میدونی؟
_سنگ عناصر قویترین چیزی که توی این دنیاست..تمام قدرت ما چه باد چه خاک و اب و اتش همه ما با وجود این سنگ تبدیل به ماوریان میشیم...
نینو_قضیه این سنگ چیه؟
_راجب داستان ماوریان و سنگ قدرت چیزی شنیدی؟
نینو_نه..
من_بزار خلاصه بگم...اولین نسل ما که با مشکل نفرینا مواجه بودن.. با پیدا کردن یه سنگ که قدرت خاصی داشت به همراه تمرین یاد میگیرن قدرت های طبیعت رو به سلطه خودشون در بیارن! اما اون سنگ بود که انتخاب میکرد کی قدرت داشته باشه و چه قدرتی داشته باشه! اولین کسایی که دارای قدرت شدن افراد قبایل اب و بباد و اتش و خاک بودن!... این 4 نفر با استفاده از قدرتاشون وظیفه حفاظت از طبیعت رو داشتن.. کم کم اموخته هاشون رو به نسل های دیگه انتقال میدادن.. هر نسل یک گروه داره که از 5 نفر تشکیل میشن 4 نفر به یکی از عناصر مسلطه دقیقا مثل ما..
نینو_و نفر پنجم؟
من_کسی که تمام قدرت هارو بلده.. مثل آدرین.. معمولا نفر پنجم همون برگزیدست!
آلیا_اونا اسم گروهشون رو ماوریان میزارن.. کسایی که قدرت ماورایی دارن.. اما از وقتی قبیله های مختلف تشکیل میشه و تصلی ها از هم جدا میشن هیچ گروه ماورایی شکل نمیگیره!.. درواقع هدف ماوراییان بعد ها به جای محافظت طبیعت به کشتن نفرین تغییر کرد
نینو_خب... پس ما خودمون هم الان حکم همون گروه ماورایی رو داریم!
لوکا_چه خفن.. تاحالا دقت نکردم!
_حرفاتون تموم شد؟
نینو_یه سوال دیگه فقط... این سنگ قدرت چیکار میکنه؟
لوکا_اینم نمیدونی؟.. کسی که سنگ قدرت رو داشته باشه عناصر که هیچی کل طبیعت زیر سلطش در میاد!
+از جای قطعی اون سنگ خبر ندارم... اما احتمال میدم زیر سومین لایه چشمه جوش شیرین باشه!
آلیا_هیچ کس نمیتونه بره اونجا!!!!
لوکا_راستش من اصن نمیدونم کجا هست!
آلیا_اون کوه رو میبینی اونجا! ؟
و به بلندترین کوه اونجا اشاره کرد.. و ادامه داد_توی اون یه چشمه هست که از هفت لایه تشکیل شده...
لوکا_اها بقیشو خودم فهمیدم!
من_منم یه سوال دارم.. در مورد قرار داد تو و آدرین!
_خب؟
من_هیچ راهی وجود نداره بشه قرار داد رو تغییر داد؟
آدرین:
_که اینطور!
جاسپر_منم خیلی باور نمیکنم این چیزارو اما...
_منم همینطور....
یه حال عجیبی بهم دست داد.. انگار چشمام دارن سنگین میشن!
جاسپر_انگار نفرین میخواد جاشو عوض کنه.. باید برگردی؟
_چجوری برگردم؟؟
جاسپر_تمرکز کن..
_بعضی وقتا نمیدونم چجوری انجامش بدم...
جاسپر_پس خودت نباش.. همیشه نیازی نیست خودت باشی تا همه چیزو درک کنی.. گاهی شبیه یه گربه فکر کن.. بعضی وقتا هم هیچکس نباش!
حرفاش رو تقریبا 50/50 فهمیدم.. حالا.. فقط تمرکز برای برگشت کافیه!
چشمامو بستم.. و وقتی باز کردم.. بچه ها دورم بودن!
_خب.. چیشد؟
آلیا_باهاش حرف زدیم..
_و نتیجه؟
لوکا_یه چیزایی فهمیدیم البته هنوزم برای نقشه مطمئن نیستم!..
آلیا_اصن مگه ما نقشه ای داشتیم؟
_بچه ها گوش کنین... شاید خیلی راه حل وحشتناکی باشه اما تنها راه چارمونه!
مرینت _خب.. گوش میکنیم!
من_باید به همه قبیله ها خبر بدین تا برای این کار کمکمون کنن بدون جنگ نمیتونیم وارد بشیم!
مرینت_ج.. جنگ؟
من_به همه ماورایی ها نیاز داریم!.. اون دریچه ای که ما پیدا کردیم و فکر میکردیم در مقبرست.. اون فقط یه تلست... اونجا نیست در مقبره در اصل توی زیر زمین قصره!!!
رنگ از صورت نینو پرید!
_اما تو گفتی همونجاست!
نینو_م.. م. مممننن نمیدونستم که دریچه اونجا نیست!.. به ما گفته بودن اونجاست!
لوکا_اینارو از کجا فهمیدی؟
_یه دوست کمکم کرد..
آلیا_فکر میکردم تو....
_توضیحش مفصله.. الان وقتش نیست!.. خلاصه که ورود به قلعه کارمون رو سخت میکنه.. اتش افسارا به دلایلی نمیخوان بزارن نفرین ها تطهیر بشن!.. نمیدونم چرا اما هرجور شده از اون مقبره محافظت میکنن..بیشتر از 30سرباز ازون زیر زمین محافظت میکنن شانس رد شدنمون 1درصد هم کمتره!
لوکا_پس برای اینکه بتونی وارد بشی نیاز به همه نیرو های ماورایی داری!..
من_اره باید اینقدر خوب مبارزه کنیم تا برای اینکه شکست نخورن نیاز به همه سربازاشون پیدا کنن!.. اینجوری از سربازای زیر زمین هم کمک میگیرن!
مرینت_خب اگر کمک نگرفتن چی... از مردم عادی کمک بگیرن چی؟
من_پس باید بیش از حد خوب باشیم..
آلیا_این یه امر محاله.. سه قبیله مختلف رو میخوای باهم وارد یه میدون کنی؟.. هیچکدوم از قبیله ها باهم نمیسازن!
_پس یا باید مرگو انتخاب کنین و یا اتحاد!
آلیا_اصن اختلاف چیه؟؟؟؟ من که تاحالا نشنیدم.. خب کی بهشون برسونیم؟!
_هرچی زودتر بهتر!!! شده همین الان بهشون خبر بدین!
لوکا_بیخیال این میدونی چقدر طول میکشه!!!!! ؟؟؟
_خداااایاااااا حالا هی بگین تلفن بده!!!...یه کاریش بکنین دیگه!
نینو هیچی نمیگفت.. درحالی که سرش پایین بود فقط بهمون گوش میکرد!
کم کم داشتم حس بدی نسبت بهش پیدا میکردم!
مرینت_میتونین به دهکده هاتون نامه بفرستین خب!
من_عه خداروشکر پس نامه نوشتن اختراع شده!
آلیا_من بلد نیستم بنویسم یکی بجای من نامه بنویسه!(اخی بچم بی سواده🥺)
مرینت_اما یه مشکل هست.. چجوری به دهکده اب نامه بفرستیم؟
راست میگفت.. دهکده که نابود شده.. ما هم راهمون رو جدا کرده بودیم الان نمیدونیم اونا کجان!
لوکا_چرا نمیتونین؟
من_اخرین بار یه نفرین بهمون حمله کرد کل دهکده از هم پاشید!
آلیا_اوه.. انگار وضعتون اصلا خوب نبوده!
لوکا_میتونم به باد افسارا بسپارم که پیداشون کنن.. اونا رد یابای خوبی هستن!
_امیدوارم جواب بده!
نینو_متاسفم بچه ها... اما.. نمیتونم اجازه بدم بهشون نامه بدین!
مرینت_چرا؟ ؟
نینو_شما سه تا... تا جایی که میتونین از اینجا دور بشین!
لوکا_چرا؟ ؟؟
نینو_کاری که میگم بکنین!!
دستشو برد بالا... و به سمت بالا اتیش پرتاب کرد...
_داری چیکار میکنی!؟؟
نینو_گفتم شما سه تا برین!
دست من رو گرفته بود...
_بچه ها برین!
لوکا_جامونو لو دادی!!! ؟؟؟؟
_ برین دیگه!
وقت فکر کردن نبود..سریع بلند شدن و بین درختای جنگل غیبشون زد.. تا خواستم شکایتی کنم سربازای اتش افسار دورم رو احاطه کردن!
_معلوم هست چیکار میکنی نینو؟؟؟
نینو_لطفا کینه به دل نگیر... مجبور شدم!
سربازا دستامو گرفتن...
یه مرد قد بلند اومد جلو.. در حالی که با چشماش بهم زل زده بود خندید و گفت_همون برگزیدست؟
نینو_خودشه!
مرد_اون سه تای دیگه کجان؟
نینو_قبل ازینکه برسین دعواشون شد.. برگشتن قبیله های خودشون!
مرد از توی لباسش یک کیسه دراورد.. و توی دستای نینو گذاشت!
توی اون کیسه پر از سکه بود!!!!
_افرین نینو... واقعا افرین!
بزور میکشوندنم سمت شهر...سعی میکردم دستامو ازاد کنم ولی حتی اگرم موفق میشدم بازم. نمیتونستم فرار کنم!
دور تا دورم محاصره شده بود!
وارد قصرم کردن... درحالی که از پله ها بالا میرفتیم.. نگاهم به همون. گربه سفید "جاسپر" افتاد... شک نداشتم خودشه...
رسیدیم به یک در خیلی خیلی بزرگ که روش کلی نقش و نگار داشت.. درو باز کردن... اتاق خیلی خالی بود اما تقریبا دیزاین شیکی داشت!
هرچند که کلا از رنگای زرد و نارنجی و قرمز ساخته شده بود!
مردی که توی بالکن بود دستاش رو بهم قفل کرده بود.. موهای بلند مشکیش رو به حالت گورجه ای دراورده بود...
سربازا منو توی اتاق هل دادن و در رو بستن..
مرد_خوش اومدی.. برگزیده!
_اسم من برگزیده نیست!
مرد_خب.. اسمت چیه؟
_آدرین..
مرد_خب آدرین... بیا اینجا!
شک داشتم.. اما رفتم توی بالکن...
مرد_پس به خیال خودتون میخواین به ما حمله کنین؟؟
_حمله؟.. نه.. میخوایم امنیت رو برگردونیم!
مرد_منم دقیقا میخوام همین کار رو کنم آدرین.. میخوام امنیت رو برگردونم!
_شما دارین مانع شکست نفرین ها میشین این امنیت نیست!!
مرد_اون امنیت نیست.. اما... اینجارو ببین..
رفتیم به سمت گوشه بالکن که کلا به دید فضای دیگه ای از شهر میخورد...
نزدیک بود از شدت تعجب قلبم از جا دربیاد!!!
جلوم یه لشکر خیلی گسترده از سربازای اتش افسار بود!
مرد_قشنگ نیست؟
_اینا.... ؟؟!!!!
مرد_با استفاده از سربازام تنها کسایی که توی این دنیا باقی میمونن... فقط و فقط اتش افسار ها خواهند بود!
_تو میخوای... همه قبیله هارو از بین ببری؟
مرد_نه آدرین نه نمیخوام.... میخوام نجاتشون بدم..
_ با کشتنشون؟
مرد_ما کسایی نیستیم که اونارو میکشیم... نفرین ها هستن!
متوجه بودم میخواد چیکار کنه... اما ای کاش هیچوقت متوجه نمیشدم!!..
اون میخواد مردم رو مثل وعده غذایی تقدیم نفرینا کنه!!!!
_اینجوری نفرین های بیشتری تولید میشن..
مرد_به حال ما فرقی نداره.. وقتی سنگ قدرت رو گیر بیارم دیگه چیزی مانعمون نمیشه!
نمیدونم سنگ قدرت چیه.. اما از اسمش معلومه چیز خیلی گرانبهاییه!
_من میتونم برت گردونم زمان خودت!
چشمام گرد شد... برگردم زمان خودم؟؟؟!!!
پیش خانوادم؟؟... زندگی همیشگیم؟؟؟
_میدونم چقدر میخوای بری... کاملا مشخصه...
معلومه که میخوام برم... اما... اینجا چی میشه!؟
مرد_به حال تو چه فرقی میکنه... در هر صورت توی زمان تو همه این کسایی که اینجان مردن!..
اصلا به این حرف دقت نکرده بودم... خیلی بی رحمیه!!
اما حقیقت بود.. من چه نجاتشون بدم چه ندم... توی زمان من همه اونا چیزی بجز اسکلت نیست... مرینت.. لوکا.. آلیا!!
قلبم تنها با فکر کردن بهش به درد میومد!
مرد_خب... چیکار میکنی؟
_من... قبول میکنم... برمیگردم!
لایک و کامنت فراموش نشه ♥💬