𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋

𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 · 1402/06/04 00:58 · خواندن 5 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟓

 

❥.....𝐌𝐞𝐡𝐫𝐬𝐚:

 

 

 

 

 


من: الو الو پیتر تویی خیلی بدی داشتم سکته میکردم حالا چی شد؟


پیتر: هیچی میخواد بات صحبت کنه


من: پیتر میدونی چیه اریک میخواد بکشم


پیتر: نه نمیخواد الان تو راهم دارم میام دنبالت


من: باشه خداحافظ


پیتر: خداحافظ خوشگلم بای


و بعد قطع کردم خیلی مترسیدم چون میدونستم  اریک میخواد بکشم و دستم میلرزید


فلورا: اروم باش چیزی نشده هیچی نمیشه ناراحت نباش

اصن به حرفای فلورا گوش نمیکردم و اینکه بگم فلورا موهای قهوه ای داره و همیشه بک برق لب صورتی میزنه و لباس های صورتی میپوشه وای هیچ. قت ندیدم که لباس غیر صورتی بپوشه ولی اینارو ول کنیم که الان پیتر میاد منم باید کشته بشم و گوشیم زنگ خورد و پیتر گفت بستم دمه در و از فلورا خداحافظی کردم و اونم از من خداحافظی کرد و منم درو باز کردم و از خونه خارج شدم و با استرس رفتم سمت دره باشین و بازش کردم و نشستم و درو بستم و پیتر ماشینو روشن کرد و شروع به حرکت کرد و......

من: نمیگی میگفت


پیتر: نمیدونم گفت میخواد باهات صحبت کنه


نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه


و بعد 10 دقیقه رسیدیم و دره ماشینو باز کردم و با استرس از پیتر خداحافظی مردم و پیتر یک خداحافظی گفت و رفت منم کلیدو از کیفم در اوردم و درو باز کردم و وارد خونه شرم و درو پشت سرم بستم و رفتم تو پذیرایی و اریک رو مبل منتظرم بود با ترس رفتم کنارش نشستم ولی اصن بش نمیومد اعصبانی باشه و بیشتر بش میخورد خوشحال باشه


من: چیشده با من کاری داشتی؟


اریک: خبر خوب دارم که خیلی خوشحال میشی


من یکم با ذوق: چیشده؟


اریک: پسر عموت اومده خواسگاری هوراا دیگه تنها نیستی


من با تعجب زده و میخواستم از خنده بمیرم: ر.ر.ا.ا.ا.ب.ب.رتو میگی هق هق(خنده)چیز میگی اون که ازم متنفره


اریک: حالا عاشق شده و اینکه یک خبر خیلی بدی دارم


من: چیشده؟


اریک: ببین اون مرتیکه مهریتو نمیده


من: یعنی چی نمیده؟


اریک: نمیدونم دیگه میگه نمیده


من: اخه یعنی چی نمیده مگه شهر هرته منو طلاق داده حالا میگه نمیدم ماشالا خیلی پولدار بود


اریک: خب من یک فکری دارم ببین تو وقتی با رابرت ازدواج کردی میتونی حقتو از مرتیکه بگیری


من: چی من نمیفهمم اصن چرا من باید با رابرت ازدواج کنم


اریک ذوق زده: خو همین الان گفتم خواسگاری کرده ببین مامان بابا فردا میان اینجا و عمو زن عمو و خوده رابرت هم هفته بعد میان میخوان رسمی خواسگاری

کنه


من: خو خواسگاری کرده که کرده چرا وقتی ازم خواستگاری کرده منم باید جواب مثبت بدم

 

اریک: عه نمیشه که همه فکو فامیلو دعوت کردیم


من: یعنی چی مگه ازدواج زوریه من شاید یک کیسی داشته باشم


اریک یکم صداشو بالا برد و چشماشو کوچیک کرد: هاااااا اونوقت کی؟


من: عه داد نزن امممم


اریک داد شدید: بگووو


من: پ.پ.ی.یتر.ر


از زبان پیتر

ماریا خیلی ترسیده و من بردمش خونه دوستش و بعد خداحافظی کردیم و رفتم و بعد 10 دقیقه رسیدم خونه اریک و از ماشین پیاده شدم و دره ماشینو بستم و رفتم سمت در و آیفونو زدم و بعد 4 ثانیه درو باز کرد منم رفتم داخل همیشه با اریک بیرون میرفتیم ولس تاحالا داخل خونه رو ندیدم ولی از بیرون که خیلی لوکس بود و وارد خونه شدم عجب خونه ای(دوستان خانواده ماریا خیلی پولدارن) و دیدم اریک داره به سمتم میاد و خیلی اعصبانی بود ولی یک جوری خودشو نشون میداد که خوشحاله

اریک: سلام چه عجب یه یک ماهی هست ازت خبری نیست


من(پیتر): هیچی فقط اومدم یک خبری بدمو برم


اریک یکم عصبی: باشه😊


من: مرسی


و رفتم تو پذیرایی و عجب مبلایی


اریک: من برم شربت بیارم


و بعدش رفت و خب الان بش چجوری بگم اها سلام من اومدم خواستگاری نه نه این خوب نیست سلام من از خواهرت خوشم اومده وایی نه نه خیلی بده ولی تو فکر ماریا بودم خیلی از اریک میترسه نمیدونم چرا ولی من اصن ازش نمی ترسیدم و تنها کسی که در رویه اریک میتونه وایسه منم ولی ماریا حق داشت بعضی وقتا خیلی اریک وحشی میشه و اریک اومد و شربت گذاشت کنارم و مبل روبه روییم نشست و گفت: خب موضوع مهم چیه

من: خب میدونی که منم وقته ازدواجم شده و خب میخوام ازدواج کنم


اریک: وایی راست میگی خیلی خوشحال شدم همیشه تورو داماد خودم میدونستم خیلی خبر خوبی دادی


من😊


اریک: اصن بیا بشو داماد هق هق(خنده)


وای حالا چیکار کنم الان فکر کرده میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم

من: میگم اگه متوجه بشی ماریا خانم با یکی نامزدی کوچولویی کرده چیکار میکنی؟


اریک یکم صداشو میبره: یعنی یعنییی دخترک چشم سفید نامزد کرده


من: نه نه اصن من از کجا بدونم برا خودم میپرسم اخه بابام مامانم نگفتم


اریک: اها من نمیدونم حالا بگو ببینم تو این ی ک ماه نبودی با نامزدت بودی

 

و خیلی باهم حرف زدیم و صحبت کردیم و شربتو خوردیم ولی فهمیدم اگه اریک بفهمه ما نامزد کردیم و عاشق هم شدیم هر دوتامونو میکشه و بعد چن ساعت یکی به اریک زنگ و منم که نمیدونستم چی میگن ولی درباره خواستگاریو اینا و بعد با خوشحالی قطع کرد و منم خداحافظی کردم و رفتم دونبالش و خیلی ترسیده بود و خداحافظی کردیم و رفتم خونه


از زبان ماریا

ارماریا

د شدیدی: بگوووو


من: پ.پ.ی.یتر.ر.ر

......................................................... 

 

 

خب لایکو کامنت فراموش نشه