𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞ˢ²

𝙰 𝙰 𝙰 · 1402/06/03 20:36 · خواندن 4 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟑❥

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐫𝐨𝐬𝐞

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟑❥

━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━

:Merinette

از پله ها بالا رفتم، رد خون بیشتر از هرچی داشت میترسوندم، به سمت اتاق رفتم و وارد اتاق شدم، با دیدن آدرین که دست خون آلودش رو روی شکمش گذاشته و به تخت تکیه داده نفس عمیقی کشیدم، به سمتش دویدم و سرش رو توی دستام گذاشتم و گفتم : 

_آدرین!! حالت، حالت خوبه؟ 

نگاهی بهم کرد و گفت : 

_آدرینا رو بردار و برو... 

نگاهی به زخمش کردم، خونریزی شدیدی داشت و پیرهن سفید رنگش غرق در خون، دستم رو  ووی دستش گذاشتم و گفتم : 

_چرا چرت و پرت میگی، من آدرینا رو بردار کجا ببرم ؟ بلند شو الان وقت این بازیا نیست 

نگاهی به اطرافش کرد و گفت : 

_اومدنت به اینجا اشتباه محض بود. 

هوفییی کشیدم و گفتم : 

_موافقم، ولی الان وقت این حرف ها نیست، اون مامور فرستاده دنبالت، بلند شو، آدرینا همینجوری مادر نداره، و اگه قرار باشه تو پنج سالگی پدرشم از دست بده... 

آدرین دستش رو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد، نگاهی به طبقه بالا کرد و گفت : 

_برو اتاقم، داخل میزم اولین کشو از سمت راست رو باز کن، یه دسته کیلید اونجا هست، اونو برام بیار و بعد آدرینا رو بیار پایین. 

با تموم شدن حرفش بدون مکث به سمت اتاق آدرین دویدم و وارد اتاقش شدم، به سمت میزش رفتم، در کشور باز کردم، دسته کلیدی رو که بهم گفت رو برداشتم، به سمت اتاق آدرینا رفتم، در رو آروم باز کردم، صورتش رو به بالش چسبونده بود و آروم داشت گریه میکرد، آروم به سمتش رفتم و دستی روی سرش کشیدم و گفتم : 

_آدرینا 

جیغی آرومی کشید و برگشت و نگاهی بهم کرد و بهم با گریه گفت : 

_مرینت، بالاخره اومدی! 

لبخندی زدم و گفتم : 

_آره عزیزم، چیشده بود، چرا گریه میکردی؟ 

اشکش رو پاک کرد و گفت : 

_از پایین یه صدای ولشتناکی اومد، خیلی ترسیده بودم 

خنده ی زیر لبی کردم و گفتم : 

_نترس، فقط یه گلدون شکست، بعدشم اون ولشتناک نیست وحشتناکه، حالا ام بدو بیا پایین 

از روی تخت بلند شدم و آدرینا رو هم بقل کردم و به سمت پایین بردم، به سمت اتاق آدرین رفتم، با دیدن چمدون مشکی ساده رنگی که دستشه شوکه شدم و گفتم : 

_چمدون چیه؟ 

با حرف من آدرینا از بقلم برگشت و با دیدن آدرین ذوقی قشنگی داخل چشماش برق زد، و گفت : 

_بابایی، دلم برات تنگ شده بود

آدرین به سمت اومد و آدرینا رو از بقلم گرفت و گفت : 

_هیچی، یکم لباسه و بعد هم رو به آدرینا کرد و گفت : 

_منم همینطور عزیزم 

میخواستم حرف بزنم که آدرینا وسط حرفم پرید و گفت : 

_بابا، چرا لباسات خونیه؟ 

آدرین نگاهی بهم کرد و رو به آدرینا کرد و گفت : 

_هیچی، شیشه بریدتش 

نگاهی به پنجره کردم و گفتم : 

_کیلید رو آوردم، حالا کجا بریم؟ 

نگاهی بهم کرد و گفت : 

_بدو پایین و سوار ماشین شو 

˚2 ساعت بعد˚

اونقدر تو فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه نشدم آدرینا تو بقلم خوابش برده، دستی به موهای طلایی رنگ آدرینا کشیدم، موهای نرم و لطیفش حس لذت بخشی بهم میداد، با شنیدن صدای آدرین تو فکر فرو رفتم : 

_دوسش داری نه؟ 

نگاهی به آدرین کردم و بعد به خیابون زل زدم و گفتم : 

_وقتی بچه بودم همیشه موهای عروسک هامو نوازش میکردم و آرزو میکردم یه دختر داشته باشم که موهاش رو نوازش کردم و ببافم ولی... 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : 

_زندگیم اونطوری که میخواستم پیش نرفت 

که آدرین گفت : 

_برای چی برگشتی، میتونستی بری پیش نامزدت و زندگی کنی، مگه این چیزی نبود که میخواستی؟ 

نفس سردی کشیدم و گفتم : 

_آره، ولی دلم برای این دختر میسوخت 

و بعد دستی روی سر آدرینا کشیدم و گفتم : 

_حالا کجا داریم میریم؟ 

_خونمون.

با شنیدن حرفش نگاهی بهش کردم که نفس عمیقی کشید و گفت : 

_خونم . پدرم برای سالگرد عروسیمون یه خونه خریده بود و به نامم زده بود، وقتی اولین بار میخواستم زنم رو خونه ببرم، اونم همین سوال  وو ازم پرسید و منم گفتم خونمون، با شنیدن حرفم شوکه شد، چون قرار بود تا مدرسه رفتن بچه ی آیندمون داخل عمارت بمونیم، تمام وسایل اون خونه رو با ذوق و شوق خریدیم و قرار بود بریم اونجا زندگی کنیم ولی یک هفته بعد اون اتفاقات افتاد و سرنوشت طوری دیگه ای زندگی رو رقم زد، از وقتی که اون دختر رفت، دیگه هرگز نرفتم توی اون خونه. 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، این پارت هم دادم که دیگه فردا انقدر نگید کی میدی، چرا نمیدی 

15 لایک تا پارت بعد...