منشی قلبمp6
بدون حرف بریم سراغ داستان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کنارش نشستم دستم را روی شونش گزاشتم و بهش گفتن گریه نکن خوب میشی از دست این درد نجاتت میدم بعدش دستم را زیر کمرش گزاشتم و روی تخت خوابوندمش
. و ماسک بیهوشی را روی صورتش گزاشتم بعد چند ثانیه بی هوش شد من 5ساعت وقت داشتم لخته خون های بدنشون خالی کنم پس دست به کار شدم از گردنش شروع کردم و سراغ دستاش رفتم من دیگه جایی از بدنش را چک نکردم و به خودم هم اجازه نمیدم بدونن رضایت خودش بدنش را ببینم
فقط در آوردن لخته خون ها2ساعت طول کشید پس 3ساعت دیگه به هوش میاومد از اتاق بیرون رفتم صدای.زنگ در اومد درو بازکردم ولی شوکه شدم جک بود
جک رفیق کودکی منه اونم ی دکتره ولی متخصص قلبه داخل بردمش و قضیه را براش تعریف کردم اونم شوکه شد جک را پیش رزیتا بردم رزیتا هنوز خواب بود فقط 1ساعت دیگه تا بیدار شدن رزیتا مونده بود
جک.داداش خیلی مقاومی که در برابر این دختر خوش اندام خودتو کنترل میکنی
مت.جک الان وقت این حرفا نیست من دارم در باره ی چیز دیگه با تو حرف میزنم تو چی میگی هااا🤬
جک داشت دستش را سمت سینه های رزیتا میبرد مچش را گرفتم
مت.نبینم دستت بهش بخوره
جک.باشه بابا چرا قاطی میکنی درکت میکنم الان اعصابت خورده ولی..
نزاشتم ادامه بده و گفتم
مت.بس کن جککک برو بیرون بی شعور
،جک را بیرون انداختم درو بستم که صدای ناله بی جون رزیتا اومد
مت.بهتری رزیتا
رزیتا.گردنم و دستام میسوزه
مت.میدونم سوزن ها کمی کلفت بودن
رزیتا.اهووم
مت.ببین رزیتا باید ی چیزی را بهت بگم
رزیتا.بگو
مت.من باید بدنت را چک کنم جونت در خطره
رزیتا.چ..چ..چی نه ن..ن..نه
مت.حالا با خودت را میزاری بدنت را چک کنم و یا با این دنیا خدافظی کن
رزیتا.....