❣️عشق جادویی ❣️p۱
سلام اومدم با پارت1
🎀از زبان راوی گلتون🎀
امروز روز قبل از تاج گذاریه مرینته و خیلی ناراحته و توی اتاقش در حاله گریس که در اتاقش میخورد و ملکه وارد میشود.
ملکه: مرینت
مرینت: بله مادر
ملکه: ببین دخترم من میدونم نمیخوای با ادرین ازدواج کنی و میخوای به عنوان ملکه با لوکا ازدواج کنی ولی نمیشه😞
مرینت: خب پس بذارید با لوکا ازدواج کنم.
ملکه: نمیشه
مرینت: ولی
ملکه: ولی نداره این دستور پدرته.
مرینت: 😭😭😭😭«و میره»
ملکه: مرینت صبر کن
مرینت رفت به جایی که اولین بار لوکا رو دیده بود.
(گذشته)
مرینت داشت توی باغ قصر قدم میزد که یه پسر تقریبا هم سن خودش با موهای ابی رو دید که داشت گلارو اب میداد.
پسر بچه به سمتش اومد و بهش گفت:
لوکا:سلام
مرینت:سلام
لوکا:تو باید پرنسس باشی درسته
مرینت:بله درسته
لوکا:ببخشید که مزاحم شدم
مرینت:اشکال نداره اسمت چیه من مرینتم
لوکا:لوکا
مرینت:خوشوقتم
لوکا: همچنین
مرینت: خداحافظ
لوکا: خداحافظ
و تا الان که مرینت17سالشه باهم دوستن
(حال)
💗از زبان مرینت 💗
داشتم قدم میزدم و به گذشته فکر میکردم که یکی از ندیمه ها اومد و گفت باید به دیدن شاهزاده ی خورشید برم.
و من رفتم به اتاقم و یه لباس مجلسی و زیبا پوشیدم تاجمو هم روی سرم گذاشتم و رفتم پیش مهمونا.
✨عکس لباسش و تاجشو میزارم✨
🌞از زبان ادرین 🌞
مرینت اومد پایین خیلی زیبا و دلربا شده بود .
که یهو مادرم گفت با مرینت بریم توی باغ ومن خیلی خوشحال شدم.
وقتی رفتیم توی باغ داشتیم با مرینت قدم میزدیم که یهو....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بنظرتون چی شد؟
این پارت اول برای پارت بعدی
10لایک
15کامنت
خداحافظ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺