{هویت پنهان}

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/02 12:42 · خواندن 6 دقیقه

.

💖سلام سلام با پارت اول هویت پنهان اومدم پیشتون 💖
❤️خب بزن بریم.❤️


مرینت

هوا خیلی گرم بود موندم چرا فیلکس منو توی این هوای گرم فرستاده ماموریت
آلیا: مرینت چرا صورت اینجوری شده‌
من: گرمه خیلی گرمه
آلیا: خودت هم میدونی باید به حرف های رئیس گوش بدیم وگرنه .‌‌‌...
حرفش رو قطع کردم گفتم: وگرنه سرمونو از تنمون جدا می کنه . البته برای من این اتفاق نمی افته.
آلیا: حال فعلا صبر کن بعد از ماموریت میریم استراحت می کنیم.
صدای انفجار از اونور  اومد . تا جایی که تونستیم دویدیم.
باز هم اینا پیداشون شد. ماسک رو زدم و با دو تا چاقویی که تو دستام بود دویدم به طرفشون. بهم تیر می زدن و من جاخالی می دادم. ک بعد با ی حرکت  به معدش چاقو زدم و رفتم سراغ بعدی آلیا هم ماسک رو زده بود و با تفنگ بهشون شلیک می کرد.
وقتی داشتم می جنگیدم یکی از پشت گردم رو گرفت. اون ی مرد بود چشاش هم سبز بود ولی فقط چشماش معلوم بود.
مرده: چاقو هارو بنداز پایین فوران 
ی خنده خشک کردم.
من: پشت سرت رو نگاه کن.
آلیا به کمرش زد و تفنگ رو از دستش انداخت من چاقو رو محکم تو پاش فرو کردم و در آوردم . داشتیم با چند نفر دیگه می جنگیدیم که اون مرد از دیدم گم شد. همه رو زدیم شتک کردیم بعد رفتیم تو انبار . همه تجهیزات سالم بودن ولی کارکنا زخمی شده بودن . وسایل لازمو بر داشتیم و رفتیم . به نیرو های کمکی زنگ زدم که ب اونایی که زخمی شدن کمک کنن و بعد رفتیم به سمت کارخونه متروکه . وقتی رسیدیم اونجا کلوئی رو دیدم که با عشوه به طرفمون میومد .
کلوئی:هی ملکه‌ دست و پا چلفتی رئیس باهات کار  داره.
من: خودم می خواستم برم پیش فیلکس.
بعد چشماش رو از رو من برداشت و موهاش رو زد به آلیا . آلیا هم محل نداد .
من: آلیا تو برو غذا بخور .
آلیا: باشه ولی تو چی؟
من: من بعدا می خورم .
باهم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.
به دم در اتاق فیلکس رسیدم  و در رو زدم. صدایی نیومد . در اتاق رو باز کردم دیدم کسی نیست . وارد اتاق شدم  تا وارد شدم در اتاق بسته شد من تفنگ رو از تو جیبم در آوردم یهو ی دست اومد روی چشمم.
- آروم باش منم
و بعد دستش رو از رو چشمام برداشت.
من: فیلکس زهره ترکم کردی فکر کردم گرفتنت.
دستام رو از پشت گرفت و لبامو بوسید .
فیلکس: چقدر لبات شیرینه 
منم ی خنده کردم و خودم رو ازش جدا کردم.
من: من خیلی گشنمه میشه بگی برام غذا بیارن .
فیلکس : حتما چی می خوری ؟
من: سوشی
بعد هم به منشی زنگ زد تا غذا هارو بیارن.
من و فیلکس مشغول صحبت کردن شدیم.
چند دقیقه بعد در زدن من رفتم در رو وا کنم.در رو وا کردم . آلیا بود اون برامون غذا آورده بود . انقدر خندیدم که دیگه آلیا عصبانی شد و ی مشت زد تو سرم و بعد با مهربونی تمام اومد غذا رو روی میز می ذاشت .من هنوز داشتم می خندیدم که گفت: دارم برات و بعد رفت منم در رو بستم.
فیلکس: مرینت بیا الان سوشی ها سرد میشه .
من: باشه اومدم
کنارش نشستم و چوب چاپستیک رو برداشتم و شروع کردم به غذا خورن.
فیلکس: مرینت دیگه وقتش نیست که به همه بگیم .
من: چی رو؟
فیلکس: که ما با همیم .
من: فیلکس می دونم ولی هنوز نه چون الان همه فکر می کنن که من مخت رو زدم یا ی فکر های دیگه می کنن نمیدونن که من و تو باهم  دیگه این پایگاه و این گروه رو باهم ساختیم .
فیلکس:  باشه قانع شدم حالا بشین غذا بخور .
و بعد هم هردو شروع کردیم به غذا خوردن .

 

آدرین
ماسکم رو از روی صورتم برداشتم فکر کنم ی ساعت از جنگیدن با اون زن می گذره خیلی قویه . همینجوری که داشتم خونریزی  می کردم آروم آروم راه می رفتم که برسم به پایگاه. ی صدایی از پشت سرم اومد تفنگ رو از جیبم درآوردم برگشتم .
- هی آروم باش منم نینو 
+پسر ترسیدم 
- اومدم دنبالت ببرمت
+ به پدرم بگو من تا اون زنرو نگیرم ول‌کن این قضیه نیستم.
- پس چرا میری طرف پایگاه 
+چون زخمی شدم
- چی کجاست
منو برانداز کرد تا ببینه کجام زخمی شده تا زخم پام رو دیدم .
- پسر اون زن باهات این کار رو کرده 
منم سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم 
بعد ی دستم رو گرفت و باهم رفتیم پایگاه. تا رسیدم پایگاه منو بردن درمانگاه . پام رو بخیه زدن و بعد باند پیچی کردن. همشون رفتن و بعد از چند دقیقه در وا شد و پدرم اومد تو و باز اون چهره‌ی عصبانیشو بهم نشون داد.
- آدرین من به تو نگفتم که .....
حرفش رو قطع کردم و گفتم: که نباید با اون زن بجنگم چون خطرناکه و به من آسیب میزنه .
ی آهی کشید و گفت: می دونم که هیچ وقت به حرفام گوش نمیدی ولی به خودت نگاه کن می خوای خودت رو بکشی .
ساکت موندم و هیچ حرفی نزدم . صدای تلفن اومد و پدرم از اتاق بیرون رفت .
منم به فکر فرار کردن از اتاق بودم که در وا شد ی زن با لباس پرستاری اومد تو و هیچ حرفی نزد . من چیزی نگفتم و به فکر و خیال رفتم . وقتی به طرف اون زن برگشتم لباسش رو عوض کرده بود و ی چاقو دستش بود . همون لباس ها همون چشم ها اون همون ملکه قرمز بود . اومد طرف من  انگار نمی خواست من رو بکشه ماسکش رو در آورد . خیلی قشنگ بود فکر نمی کردم ی آدم کش انقدر زیبا باشه 
- هی تو می خوای ازاین جا فرار کنی ؟ آره یا نه به جز این دوتا کلمه‌ چیز دیگه‌ای نشنوم 
منم با ترس جوابش رو دادم: آره 
- خوبه  پس من به تو کمک می کنم تو هم به من کمک می کنی 
- بعدش که کارت تموم شد منو میکشی.
- آخه من چرا باید پسر استادم رو بکشم. 
ی لحظه قلبم وایساد وقتی این حرف رو شنیدم 
- داری ددروغ می گی 
- دورغم کجا بود و گرنه برای چی باید از پسر گابریل آگرست کمک بگیرم . شاید پدرت من رو ول کرد ولی من اون رو ول نکردم من همیشه دنبالش بودم تا انتقام بگیرم . ولی الان به کمک تو نیاز دارم .
بعد با چاقو لوله‌ی صروم رو برید .
- حالا پاشو بریم نترس کمکت می کنم تا راه بری .
داشتیم از پنجره فرار می کردیم که در وا شد و پدرم از در اومد با چهره‌ی نگران به اون زن نگاه کرد و گفت :مرینت این کار رو نکن .
پس اسمش این بود مرینت .
مرینت: خدانگهدار استاد و دستم رو گرفت و با هم از پنجره افتادیم روی ی ماشین .
پلیس ها از راه رسیدن ولی اون انقدر سریع بود که از همه پلیس ها گذشت و به ی کوچه رفتیم . دستمو گرفت و گفت: مراقب پات باش اگه درد گرفت بگو. و بعد از کوچه رفتیم بیرون و به ی خونه رسیدیم خونه خیلی بزرگ بود  مثل خونه من .
- بیا تو 
وقتی پام رو گذاشتم ی صدای خیلی ترسناکی اومد هر چقدر گوش می دادم صدا نزدیک تر و نزدیک تر می شد یهو ی چیز به پشتم چسبید و..‌......‌


خب خب تموم شد خوب موقع قطع کردم نه .
❤️تا پارت بعد منتظر باشید بای ❤️