شیطان ذهن P26

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/01 21:59 · خواندن 3 دقیقه

شرمنده دیر پارت دادم امیدوارم خوشتون بیاد لطفا حمایت کنید و برید ادامه👇🏻

 

انا::(روز قبل) 
بعد از اینکه از پیش استاد برگشتم ب مرینت و نیت و جولیکا پیام دادم برای اهنگی که داشتم روش کار میکردم ب کمک نیاز داشتم مرینت و نیت رو طراحی لباس و چیزای دیگه کار میکنن و جولیکا و لوکا هم تو ساخت اهنگ کمک میکنن . ولی ازشون خواسته بودم بقیه چیزی نفهمن مخصوصا ادرین (با برادرت مادر کشتگی داری که نمی‌ذاری هیچیو این بدبخت بفهمه؟؟) بعد از اینکه باهاشون هماهنگ کردم رفتم سراغ کمدم و یچیزی پیدا کردم ؛ همون گوشی که از اتاق ناتالی برداشته بودم(یادتونه دیگه؟ اگه نه پارت های قبل رو بخونین) برداشتمش و فیلم های توی گوشی رو نگاه کردم هموش از مادر بود . همشون پیام هایی برای ما و ناتالی بود ، مادر هم میدونست پدر ممکنه ب همچین کارایی دست بزنه . 
زمان حال(روز بعد صبح)::
از پشت در شنیدم که ناتالی داشت با ادرین حرف میزد . میدونستم که اجازه ندارم برم مدرسه ، تا زمانی که قبول نکنم با پدر همکاری کنم تو اتاقم زندانی بودم .(هعیی زندگانییی) اگر همه چیز طبق نقشه‌ای که دوماه پیش داشتیم پیش میرفت الان وضعم این نبود ..... ولی خدا رحم کرد پدر نفهمید من یوکی‌عم و گربه کیه وگرنه دیگه قوز بالا قوز میشد . از طریق کوامی ها استاد بهم نقششون برای مبارزه رو گف که امادگی داشته باشم ولی روز حمله‌شون مشخص نبود .
گربه سیاه(همون ادرین):::
واقعا خیلی رو مخم بود چرا من نمیتونستم با کفشدوزک برم ماموریت ؟ چرا بجای من ریکو اینجا نیمونه هاااا؟!!
از فکرش اومدم بیرون و شروع کردم ب انجام تکالیفم . 
فردا::
داشتم حاضر میشدم برم که یاد انا افتادم ولی ناتالی گفته بود کل این هفته رو مدرسه نمیاد خیلی برام عجیب بود ، عجیب تر از اون اجازه نداشتم ببینمش شام و نهار رو ناتالی براش میبرد تو اتاق . خیلی کنجکاو بودم که چی شده برا همین تصمیم گرفتم.............(بعدا میفهمی) رفتم مدرسه . لئو از منم خیلی کنجکاو تر و نگران تر بود حقم داشت . ولی هر چی بیشتر بهش فک میکردم بیشتر نگران میشدم .
مدرسه تموم شد و برگشتم خونه . فک کنم قرار بود امروز کفشدوزک بره ماموریت برا همین رفتم ی گشتی بزنم که مطمئن بشم . ووووو بعله ماموریت شون برا ی ساعت دیگه بود که کاملا اماده بشن ، داشتم برمیگشتم تو اتاقم که دیدم انا توی اتاقش دم در نشسته (ماشالا خانوادگی فضول) رفتم دم پنجره و سلام کردم: سلام 
انا: اوه سلام اد......... گربه سیاه چیزی شده؟
گربه: نه چیزی نشده همه چیز روبراهه فقط دیدم تنهایی گفتم بیام ی سلامی بکنم .
انا: اها ممنون خب راستش اره هم تنهام هم.......
گربه: هم نمیتونی بری جایی؟؟!
انا: اره پدرم ازم خواست یکاری براش بکنم و قبول نکردم اونم منو تو اتاقم زندانی کرد .
گربه: چکاری؟؟🤔
انا: امممم خب نمیتونم بگم وگرنه وضعیت بدتر میشه.
گربه: از کجا میخواد بفهمه بهم گفتی؟
انا: مسئله اون نیس ..... اگر تو بدونی بد میشه برای خودت .
گربه: من که نمیفهمم
انا:(یکم بلند) ادرین تمومش کن و فقط بهم اعتماد کن(ابجیمون دلو زد ب دریا)
گربه: وا...وایسا از کجا میدونی(خل و چل حداقل خودتو میزدی ب اون راه)
انا: اخ از دهنم پرید .............. م....من خب یجوری‌ فهمیدم دیگه!!
گربه ب حالت عادی برمیگردد
ادرین: چجوری؟؟
یوکی در ذهن انا: لیا باید بهش بگی 
انا: من......من یوکیم 
ادرین: چی ؟ منظورت چیه؟
انا: من یوکی‌عم همون همکار جدیدت که دوماه پیش پیداش شد
ادرین: تو؟ ولی چجوری؟
انا: همون جوری که تو معجزه گرتو گرفتی (گربه خنگ)
ادرین: من باور نمیکنم 
انا: باش............... یوکی احضارت میکنم
یوکی رو احضار کردم و ادرین بعد از دوساعت قانع شد و برگشت اتاقش . وای چیزی درمورد نقشه اصلی بهش نگفتم احتمالا شک میشه ولی بهش گفتم که امروز هرچی شد نباید تبدیل شه ، فقط باید صبر کنم ببینم گوش میکنه یا نه .(از نظرمن خیلی دلتو خوش نکن خواهر)

 

لایک و کامنت فراموش نشه پلیز🫰🏻♥️