Chosen against Ajo پارت 21

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/06/01 20:02 · خواندن 11 دقیقه

برید ادامه مطلب 

آدرین:

خورشید با طلوعش به شب سردو تاریک خاتمه داد!

تابستون داشت تموم میشد..

برگا کم کم رنگ و روی خودشون رو از دست میدادن و روی زمین می افتادن!

نمیدونم از حرفام پشیمونم یا نه.. منظورم چیزایی که به مرینت گفتمه!

شاید خیلی زود بهش گفتم ولی.. دلیلش احتمالا اینه که خودم اصلا ازین قرار داد راضی نیستم

اما انگار اون دلیل بیشتری برای زندگی داره!!

*فلش بک به روز قبل:

تمرکز کردم.. گلوم داشت یخ میکرد... دیگه حتی نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم!

نفسمو نگه داشتم و همون لحظه حس کردم همه جا تاریک شد!

وقتی چشمامو باز کردم... یه جای دیگه بودم!

_من..

+توی ذهن منی!

رومو برگردوندم.. به زن قد بلندی که تموم تنش با هاله های سیاه پوشیده شده بود نگاه کردم... زنی که تنها 2 بازی و 4دست داشت!

موهای بلند ابی تیرش تا روی زمین ریخته بود!

تاجی شبیه به خار های جنگل نفرین روی سرش گذاشته بود!

چشمای قرمزش به تنم لرزه مینداخت!

_تو... همون نفرینی هستی که میخواست منو تسخیر کنه درسته؟

+اول از همه اینکه من نمیخواستم تورو تسخیر کنم خود مزاحمت باعث شدی الان هردو توی این شرایط گیر بیوفتیم

 

صداش انگار چند رگه بود!

با هر کلمش ترس رو به راحتی حس میکردم!

+چرا اینجایی؟

_میخواستم باهات حرف بزنم!

+خب.. میشنوم!

_قبلش یه سوال دارم.. چرا اون شب که داشتم با نفرین های ماه میجنگیدم تسخیرم کردی؟

+خب.. منم یکم سرگرمی نیاز داشتم!.. هدف شما نابودی اجوئه.. اگر وقتتون رو صرف اون سه تا قورباغه بی ریخت میکردین کلی از زمان تلف میشد.. برای همین زحمتتون رو کم کردم و اونارو کشتم!

_انگار چندانم برات سخت نبوده کشتنشون!

+ببین بچه جون...بعد از اجو قدرتمند ترین موجود این کره خاکی منم!.. چه انتظاری داشتی؟

از کنارم رد شد.. و روی یک صندلی خیلی بلند نشست که بیشتر شبیه تخت سلطنتی بود!

پاهاشو روی هم انداخت... یکی از دستاشو زیر چونش گذاشت.. یکی دیگه رو به موهاش بند کرد و دوتای دیگه به هم روی پاهاش قفل شدن

_اگر کشتن اون نفرین ها اینقدر راحته پس با یکم تلاش میتونی اجو رو شکست بدی نه؟

+چی میخوای بگی؟

_میخوام باهامون متحد بشی!!.. کمکم کن که اونو شکست بدم!

+اگر کمک کنم.. اون وقت.. چی به من میرسه؟

حرفی برای زدن نداشتم... چی بگم؟.. میتونم براش چیکار کنم!

_هرچی که بخوای بهت میدم!

+هرچی؟

_اره هرچی.. ولی باید در عوض همه چیزایی که میدونی رو با تمام قدرتت رو در اختیارمون بزاری!

+خب... باشه..منم بدم نمیاد ملکه نفرینا نابود بشه!.. اگر اون نابود بشه نفرین از روی ما برداشته میشه و همه ما دوباره روحمون به شکل اول خودمون برمیگرده!

_یعنی دوباره روحتون شبیه ادم میشه؟

+درسته!

_و توی این معامله چی میخوای؟

+من ازت جسمت رو میخوام!..

_چی؟؟!

+وقتی اجو بمیره.. و روح ما شبیه به ادم بشه.. اگر روحمون جسم پیدا کنه دوباره میتونیم به زندگیمون ادامه بدیم...و چه گزینه ای بهتر از یه پسر که سنش به بزرگسالی هم نرسیده!

_ولی تویک زنی!

+فقط جسمه که دارای جنسیته..وقتی جسم تو برای من بشه بدنت به شکل روح من تغییر شکل پیدا میکنه!

الان بدترین موقع بود اما.. توی ذهنم این بود که پس تکلیف خودم چی میشه؟؟ 
+اما.. فک نکنم قبولش کنی! 
_چه بلایی سر خودم میاد؟ 
+روحت ازاد میشه و به سمت خونه ابدیش حرکت میکنه... میفهمی که چی میگم! 
یجورایی معنی همون مرگ رو میده دیگه! 
مرگ کشنده ترین نفرین در هزار سال گذشته در برابر جون خودم! 
چه معامله وحشتناکی!!! 
اما...دارم جون خودمو میدم تا هزار نفر زنده بمونن... 
اگر الان قبولش نکنم.. خیلی برام سخت تموم میشه! 
_قبوله... من چیزایی که ازت میخوام رو انجام میدی و در عوض جسمم برای تو میشه! 
+خوبه خوبه... حالا چی میخوای؟

_من توانایی مبارزه رو با خیلی از نفرینا ندارم... وقتی نیاز بود با اجازه خودم میزارم بدنم رو تسخیر کنی و بیای بیرون... ولی یه شرط داره!.. به هیچ انسانی صدمه نمیزنی!!!! 
+قبوله... پس اطلاعات و قدرتم در ازای بدنت! 
_اره.. قبوله! 
پرش به زمان حال:
همه داشتیم بندو بساط رو جمع میکردیم! 
لوکا رو به الیا و مرینت گفت_شما دخترا کمک نمیخواین؟ 
انگار همشون از رفتار دیشبشون پشیمون بودن.. این ارومم میکرد.. 
آلیا_نه ممنون ولی اگر شما چیزی خواستین بگین! 
مرینت_من تنها کاری که از دستم بر میاد تهیه ابه دیگه بیشتر ازین نمیتونم😅
لوکا_اخ قربون دستت یخورده اب جور کنی ممنون میشم دارم میمیرم از تشنگی! 
خندم گرفت! 
همونطور که به سروکله هم میزدن و دوباره برگشتن به حالت شوخی کردن..کتابو برداشتم تا ببینم چیز جدیدی نوشته یا نه 
برگ شیشم: خورشید نا پدید شد.. ابر های طوفانی سرتاسر اسمان را احاطه کرد! 
به اسمون نگاه کردم!... تموم چیزایی که توی کتاب نقش میبست به حقیقت تبدیل میشد.. 
_بچه ها!!!!... 
مرینت_چیشده؟ 
ادامش ظاهر شد و بلندبلند از اول خوندمش: باران خون زمین را سرخ کرد... 
آلیا_منظورش همین قطره های قرمزیه که داره از اسمون میباره؟؟؟؟ 
لوکا_سریع بخون دیگه بعدش چی نوشته!!! 
_:اری خون تمام کشته شدگان توسط نفرین از اسمان میبارید! 
درختان فریاد میکشیدن و ناگهان هزاران نفرین بر سر ماوریان هجوم اوردند! 
مرینت_فک کنم منظورش از درختان جیغ میکشیدن همین تکون های شدیدیه که میخورن! 
آلیا_جمله بعدش رو گوش کردین؟.... گفت هزاران نفرین به ماوریان حمله کردن!؟ 
پشت سرمون سایه عظیمی ایجاد شد.. برگشتیم و همه با شک به هزار در هزار دست سیاهی که به هم قفل شده بودن خیره شدیم! 
آلیا_حس میکنم... الان وقت
و همه باهم گفتیم_فراره!!!!! 
ما میدوییدیم و نفرین هزار دست با سرعت تحت تعقیبمون شد! 
آلیا خاک رو مثل امواج زیر پاش دراورد و هممون رو بالا کشید!.. با سرعت زیادی جلو میرفتیم اما هربار سرعت ما بیشتر می‌شد اونا هم جنب و جوش بیشتری برای بدست اوردن ما پیدا میکردن! 
آلیا_سرعتمون به تنهایی کافی نیست!!!!.. کمک میخوام! 
لوکا_اینو بسپر به من!! 
پشتش رو به آلیا کرد و در حاله که باد رو با دستاش تحت فرمان داشت سرعتمون رو از قبل بیشتر کرد! 
مرینت_روبرومون دره است!!!!! 
آلیا_خاک اونقدر زیاد نیست که بتونیم رد شیم!! 
لوکا_پس باید دور بزنیم! 
اما نمیشد!!.. دور تا دور مارو نفرین احاطه میکرد! 
_نه!!.. نباید دور بزنیم فقط برین!... مرینت با شماره 3 هرچی میتونی اب رو از خاک بگیر و وقتی وارد خالی گاه شدیم زیرمون بگیر
مرینت_دیوونه شدی!!.. 
_کاری که میگم بکنم!!!!.. لوکا اخرین فرصتمونه تا هرجا میتونی سرعتو ببر بالا!!! 
لوکا_باشه! 
آلیا_من چی؟؟
_خاک رو به حالت یه دایره دربیار و تا حدی که کسی از توش نیوفته پایین !! 
آلیا_این ممکنه از سرعت کم کنه! 
_سرعت رو باد تعمین میکنه فقط انجامش بده! 
نزدیک دره شدیم.. ففط امیدوارم ایدم جواب بده! 
اگر توی مدرسه حداقل یه چیزی یاد گرفته باشم که اینجا بدردم بخوره همینه! 
_اماده ای مرینت؟ 
مرینت_بزن بریم!

_1.....2.....دیگه زمین زیرمون نبود و حالا توی ارتفاع80متری از زمین بودیم... 
_حالاااا!! 
وقتی مطمئن شدم کلی اب زیرمونه دستامو به هم قفل کردم و با تموم فشار هوای سرد رو به سمت اب هل دادم! 
دمای پایین هوا اونقدر سرد بود که باعث شد اب یخ بزنه و خاک زیرمون روش تا اون سر دره سر بخوره! 
وزن اون نفرین اونقدر زیاد بود که به محض رسیدن، پل یخی خراب شد و همشون توی دره افتادن! 
مرینت_وااای دست مریزادددددد!!!!!!! 
لوکا_ای دیگه چی بود!!!!!! 
آلیا_تاحالا همچین چیزی ندیده بودم
_ فقط دما رو تا حد امکان پایین بردم حداقل اونقدر سرد که اب یخ بزنه! 
مرینت_ازکجا میدونستی اینطوری میشه؟ 
_خب.. توی مدرسه یه چندباری ازمایشو انجام دادیم! 
آلیا_پس مارتا بازم داستان نوشت ها؟ 
با این حرفش سریع رفتم سراغ کتاب... اخر داستان دقیقا شبیه کاری که انجام دادیم تموم شد! 
_متن نوشته ها عوض شدن! 
مرینت_نگو قراره یه بلای دیگه سرمون بیاد؟؟؟!!!! 
_نه.. اخر داستان با پیروزی ما تموم میشه! 
لوکا_یعنی ما اجو رو شکست میدیم و همه چی به خیرو خوشی تموم میشه؟ 
_نه احمق همین اتفاقی که الان افتاد خودش یه قسمت از داستان بود! 
مرینت_خب.. حالا به راهمون ادامه میدیم! 
آلیا_هی اونجارو ببینین.. اون ستاره قرمزه رو میبینین؟؟ 
اسمون هنوز خیلی روشن بود اما ستاره قرمز اونقدر براق و پر نور بود که از همین فاصله هم دیده میشد! 
مرینت_ستاره چهارمه!! 
آلیا_میریم سمت اون.... 
_چقدرم بزرگ و نزدیک بنظر میاد! 
لوکا_با این حساب تا عصر میرسیم سرزمین اتش افسارا!
مرینت_نمیدونم این خوبه یا نه ولی خب هرچی که هست باید راه بیوفتیم! 
توی راه خیلی توی فکر بودم.. مرینت هنوزم ناراحت و بیش از حد ساکت بنظر میرسید! 
آلیا_مرینت هنوز بخاطر دعوای دیروز اغوش غم بغل گرفتی؟؟ 
مرینت_نه بابا قضیه این نیست.... 
و بعد به من نگاه کرد
حالا دیگه مطمئنم بخاطر قضیه معامله من ناراحته!! 
_ناراحت نباش.. 
مرینت_احمقانه ترین کار ممکن رو کردی...!! 
لوکا _رمزی حرف نزنین بگین ماهم بفهمیم خب!! 
آلیا_این دوتا اهد پیوند دارن مسائلشون خصوصیه بیا ما جلوتر راه بریم😂
خنده ای که سر داد خیلی مضحک بود! 
خیلی اروم گفتم_چرا همیشه باید این قضیه رو بکشن وسط؟ 
مرینت_آدرین.. داشتم فکر میکردم.. وقتی خواست جسمتو بگیره.. میتونیم جامونو عوض کنیم ها! 
_منظورت چیه؟ 
مرینت_یعنی بجای بدن تو بدن منو.. 
_مرینت.. اینقدر بهش فکر نکن!.. گفتم که.. من ازین قضیه ناراحت نیستم.. مشکلی نیست! 
دروغ خیلی مزخرفی گفتم.... کیه که بهش بگن بعد انجام یک کار خودش با دستای خودش باید گورشو بکنه و خوشحالم باشه؟؟؟ 
آلیا_روح کی قراره روح کی بشه؟ 
منو مرینت همزمان گفتیم_مسئله خصوصیه!!!!! 
آلیا و لوکا با خنده _خیله خب بابا😂😂😂😂
نزدیک بعد از ظهر شد.. پاهامونو دیگه حس نمی‌کردیم! 
مرینت_توروخدا یکم استراحت!!!! 
_موافقم... یجایی پیدا کنیم بشینیم یخورده! 
لوکا_جای اون درختا خوبه روی درخت هم میشه رفت خوابید! 
مرینت_چجوری میخوای بری روی درخت؟ 
لوکا_من یه باد افسارم.. میتونم باد رو زیر بدنم جمع کنم و پرشای بلند بزنم!.. اصطلاحا یه پرواز کوتاه داشته باشم! 
آلیا_الان حکایت تو حکایت همون مرغه توی دهکده مائه بنده خدا فکر میکنه گنجشکه هی بال بال میزنه پرواز کنه ولی تهش میخوره به دیوار! 
_باز بدبخت مرغه! 
آلیا_همینو بگو! 
هممون وسط جنگل نشستیم.. 
لوکا هم به قول خودش تونست با پرواز کوچیک بره بالای درخت! 
بعد از خوردن یکم میوه و سبزیجات همه تو خواب رفتن... ولی من خوابم نمیبرد! 
دائم شونه به شونه میشدم.. 
از اخر بلند شدم و رفتم تا یکم قدم بزنم.. همونطور که راه میرفتم یه صدایی شنیدم.. شبیه صدای خنده چندتا مرد بود
رفتم پشت  درخت.. از سرو وضعشون معلوم بود که کی هستن!!!!!!! 
**************
مرینت
_بچه ها بلند شین!!! 
آلیا_چیشده؟.. 
_آدرین نیست! 
لوکا_حتما رفته تک خوری کنه!
_نه همه این اطرافو دیدم اثری نیست! 
آلیا با چشمای پف مرده و موهای بهم ریخته بلند شد و گفت_بابا میاد دیگه! 
یکم سرشون داد و بیداد کردم.. بالاخره پاشدن.. 
کولشم نبود! 
نکنه به سرش زده بود تنهایی ادامه بده!!!!! 
همه داشتیم دنبالش میگشتیم! 
آدریننننننننننن!!!!! 
همینطور پشت سر هم صداش میکردیم! 
لوکا_مرینت آلیا رو ندیدی؟ 
_الان پیش من بود!! 
صدای مردی رو از پشت سرم شنیدم_شما کی هستین؟ 
یه نظامی بود؟؟؟.. لباساش شبیه سرباز های اتش افسار بود!!! 
به بالای سرم نگاه کردم.. لعنتی!!!... ما دقیقا چند قدمی دهکدشون بودیم! 
_ما... چیزیم.... یعنی.. 
همون مرد گفت_دستگیرشون کنین!! 
لوکا _اقا اول ببین چی جواب میدیم بعد بگو بگیرنمون خب!!(راس میگه خب😐) 
انداختنمون توی یک قفسه بزرگ... 
آلیا_عه سلام بچه ها شماهارم گرفتن! 
لوکا_علیک سلام
_بنظرتون آدرین هم گرفتن؟؟ 
آلیا_شاید! 
وارد شهر شدیم.. خونه های بلندی که تا اسمون ادامه داشت! 
باورم نمیشه اینجا اینقدر با بقیه سرزمینا متفاوته! خیلی شبیه جیزایی که آدرین توصیف میکرد
وقتی به خودمون اومدیم توی مکعب های فلزی بودیم که سر تا سرش بسته بود و هیچ جایی حتی برای عبور نور نداشت! 
آلیا_کسی چیزی میبینه.؟ 
_نه! 
آلیا_خیلی عالیه واقعا وضعمون محشره! 
لوکا_عالیه واقعا عالیه توی زندان گیر افتادیم... آدرین هم معلوم نیست کجاست!!! 
_یه راهی پیدا میکنیم!
لوکا_میشه بپرسم توی زندانی که سر تا سرش فلزه و نه هوایی برای کنترل باد داره و نه خاکی هست و نه ابی چجوری میشه نجات پیدا کرد؟.. 
آلیا_حتی زیر پامونم فلزه! 
_اول از همه باید از اینجا خلاص بشیم و بعدش آدرین رو پیدا کنیم! 
لوکا_اینو باش!.. خواهرم افتادیم گیر قاتلا میفهمی کلکمون کندست!! 
آلیا_راستی یه چیزی ... من فکر کنم آدرین رو دیدم! 
_خب کجا دیدیش؟؟؟؟؟؟ 
آلیا_داشتن میکشوندنش سمت همون خونه خیلی بزرگه وسط شهر! 
منو لوکا با نگاه به هم_عالی شد...!

 

 

 


لایک و کامنت فراموش نشه♥💬

 

 

 

بچه ها یا سوال

این رمان به زودی به پایان میرسه و من میخوام یه رمان دیگه بنویسم(بگو تو اول رمان خیمه شب بازتو تموم کن بعد برو سراغ یکی دیگه😅)


شما چه ژانری دوست دارید؟؟؟(منحرفی نمینویسم) 
1_عاشقانه 
2_کمدی
3_غمگین
4_ترسناک(یه رمان دیگه نه خیمه شب باز)

 

نظرتون رو بگید🙃😉