
پنج شب در کنار فردی ۳

پارت سوم
... رایان در تمام مدت شب، با حوصله، دقایق شیفتش را شمرده بود. البته تمام شب به همین منوال کسل کننده نبود؛ آن مرد مرموز، مایک، چندین بار در طول شب سماجت کرده و مدام زنگ زده بود تا خطر «انیماترونیک» ها را به او هشدار دهد.
و رایان هم خیلی با حوصله با او رفتار کرده بود.
همانطور که رایان حدس میزد، آن شب هم مثل بسیاری دیگر از شب ها، به آرامی گذشت و به روز تبدیل شد.
رایان روزش را، مثل همیشه، با خوابیدن تا نزدیکی غروب و سپس رفتن به بار گذراند و طبق معمول، تا فرا رسیدن زمان شیفت کارش، در بار ماند...
... ساعت یازده و نیم از بار بیرون آمد و به سمت انبار روان شد. نمیخواست دیر برسد.
وقتی رسید، دید که مدیر در حال صحبت با تلفن است؛ به محض اینکه نگاه مدیر به رایان افتاد، خطاب به فرد پشت تلفن گفت:« آها، همین الان اومد، پس گوشی دستتون باشه، الان خودش میاد پشت خط، خداحافظ...» سپس برخواست و به رایان گفت:« یکی از دوستاته، گفت باهات کار داره، جوابشو بده و بعد هم سریع گوشی رو قطع کن، نمیخوام قبض تلفن زیاد بشه...» و بدون خداحافظی رفت...
... رایان پشت میز نشست، تلفن را برداشت و گفت:« الو؟ کیه؟»
مرد پشت تلفن گفت:« سلام رایان! منم، مایک...»
رایان به شدت عصبانی شد و گفت:« ببین یارو! من اصلاً حوصله مزخرفات و چرندیات تو رو ندارم! من کار های خیلی خیلی مهمتری دارم که باید بهشون برسم، مسئولیت حراست از یک انبار بزرگ به عهده منه! من مثل تو بیکار نیستم که برای خوشگذرونی خودم مزاحم بقیه بشم! اگه یه بار دیگه زنگ بزنی، بهت قول میدم که پیدات میکنم و بلایی به سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی درست بشینی! فهمیدی؟» سپس محکم گوشی را بر روی تلفن کوبید...
...رایان لباس کار خود را پوشید، از داخل یخچال کوچک دفتر یک نوشابه انرژی زا برداشت و دوباره پشت میز نشست.
او مانیتور را روشن کرد و به انیماترونیک ها نگاهی انداخت و زیر لب گفت:« خب ربات های حرومزاده! قراره یه شب دیگه رو هم با هم باشیم...»
با اینکه رایان تمام روز را خوابیده بود، و در بار هم پنج فنجان قهوه نوشیده بود، و یک قوطی نوشابه انرژی زا را هم تمام کرده بود، اما حوالی ساعت یک، خوابش برد؛ بدن خسته اش روی میز خم شده و دستش را بالش سرش کرده بود.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدایی خفیف خواب رایان را بر هم زد. رایان با بی حوصلگی برخواست و اطراف خود را نگاه کرد. احساس کرد که صدا از محوطه انبار به گوش میرسد، به همین خاطر از طریق دوربین تمامی سالن های انبار را چک کرد...
... اما ناگهان متوجه شد که یکی از انیماترونیک ها سر جای خود نیست!
فکر کرد شاید دوباره خیالاتی شده است، به همین خاطر چشم های خود را کمی مالید و دوباره به صفحه مانیتور خیره شد، نه، یک از انیماترونیک ها، همان خرگوش آبی، «بانی» سر جایش نبود.
رایان چراغ قوه اش را برداشت و از دفتر خارج شد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت و در محوطه انبار قرار گرفت.
چراغ قوه اش را روشن کرد و در بین قفسه ها راه رفت و نور آن را به اطراف چرخاند، اما هر چه گشت نتوانست بانی را پیدا کند. با خودش گفت:« یعنی ممکنه اونو دزدیده باشن؟»
به بخش نگهداری انیماترونیک ها رفت. سه انیماترونیک دیگر، فاکسی، چیکا و فردی مثل مجسمه سر جای خود ایستاده بودند. ولی اثری از بانی نبود.
رایان خواست تا به دفتر برگردد، اما وقتی انتهای سالن انبار را نگاه کرد، بانی را دید...
« تا بعد »