𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞 (𝐞𝐧𝐝)
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟖❥(𝐞𝐧𝐝)
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟖❥(𝐞𝐧𝐝)
━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━
:Merinette
با دیدن ساعت دیواری که به ساعت 7 اشاره میکرد از روی زمین بلند شدم، به سمت پنجره رفتم و با دیدن چندین ماشین مشکی رنگ مدل بالا که دارن وارد عمارت میشن به سمت در رفتم و گوشه ای از لباسم رو بالا دادم و از پله ها پایین رفتم، با دیدن آدرین که داشت به سمت در عمارت میرفت به آشپز خونه رفتم، در یخچال رو باز کردم و سینی شربت های چند رنگ رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم، با دیدن مهمون ها که 2 خانوم و 3 آقا بودن سرم رو پایین انداختم و پشت آنها به سمت پذیرایی رفتم، بعد از نشستن مهمان ها به سمتشون رفتم و سینی شربت رو به سمتشون دراز کردم و شروع به پذیرایی کردم، سینی رو به سمت خانومی دراز کردم، لیوان شربت و برداشت و گفت :
_اینا شربتن؟
_بله خانوم
با علامت دستش فهمیدم که باید برم سراغ نفر بعدی، شربت رو به آخرین نفر دادم و نگاهی به آدرین کردم، با علامت دستش متوجه شدم که باید از اونجا دور بشم؛
به سمت آشپزخونه رفتم و در رو باز کردم و وارد شدم، زیر شعله غذاها رو کم کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت طبقه ی بالا رفتم، نگاهی به در نیمه باز اتاق کردم، مشغول بازی کردن با عروسک هاش بود، در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم.
به سمتم دوید و گوشه ای از لباسم رو گرفت و گفت :
_مرینت، دلم برات تنگ شده بود
لبخندی زدم و خم شدم و دستی رو موهاش کشیدم و گفتم :
_منم همینطور خوشگل خانوم!
نگاهی به عروسک هاش کرد و گفت :
_میشه باهام بازی کنی
نگاهی بهش کردم و گفتم :
_باشه
و رفتم کنارش نشستم و شروع به بازی کردم، با دیدن ساعت که 8:47 دقیقه اشاره میکرد از جام بلند شدم و گفتم :
_آدرینا من باید برم
نگاهی بهم کرد و گفت :
_چرا آخه؟
لبخندی زدم و گفتم :
_باید برم کار دارم!
_نمیشه نری؟
نگاهی به در کردم و گفتم :
_نه، اگه نرم بابات دیگه اجازه نمیده بیام پیشت، ولی قول میدم زود بیام پیشت، قبوله؟
لبخندی زد و گفت :
_قبوله
از اتاق آدرینا خارج شدم و پایین رفتم، به سمت آشپزخونه رفتم و غذا ها رو داخل دیس گذاشتم و به سمت میز غذاخوری بردم، به سمت آشپزخونه رفتم که آدرین وارد شد و بهم گفت :
_غذا خودت و آدرینا رو بالا ببر و بخورید و آدرینا رو هم بخوابون
˚∘30 دقیقه بعد∘˚
با دیدن نور های سفیدی که از پنجره خارج میشد از روی تخت آروم بلند شدم و دستی روی سر آدرینا کشیدم، ماشین ها داشتن از عمارت میرفتن به سمت پایین رفتم، نگاهی به آدرین کردم که در عمارت رو بست، به سمت میز رفتم و بشقاب ها و لیوان رو جمع کردم و بردم داخل ظرفشویی گذاشتم، به سمت طبقه بالا رفتم، لباسم رو در آوردم و لباس ساده ای رو پوشیدم و موهام رو هم بستم و محو چهره ی خودم داخل آینه شدم که صدایی کل وجودم رو لرزوند
صدایی که روز ها یا شاید هم ماه ها منتظرش بودم، صدایی که قلبم به امیدش به میتونید، صدایی که شب ها با آرزوش میخوابیدم و صبح ها با امیدش بیدار میشدم :
_مرینت!
پایان این فصل....
این داستان ادامه دارد.... ✎
♡♡♡♡♡
خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، فصل دوم تا یک هفته دیگه آماده خواهد شد، شرمنده بابت تاخیر بسیار در پارت گذاری
40 لایک تا فصل دوم......