رمان The deep world of eyes پارت 1

Ayora.S Ayora.S Ayora.S · 1402/05/31 22:50 · خواندن 5 دقیقه

هاییی با یه پارت جدید برگشتم برید ادامه امیدوارم خوشتون بیاد

با نگاهی که از آن خستگی حاصل از تلاش های بی ثمر میبارد، کتاب را میبندد و به اتاق خود میرود. روی تختش دراز میکشد. چشمان آبی زیبایش را به سقف میدوزد و سعی میکند آسمان بی پایان و تاریک شب را تصور کند تا با فکر کردن به بی پایان بودن تاریکی آسمان، خود را از هر چیز رها سازد. با اینکار، میتواند به این فکر کند که چه چیزی از این دنیا میخواهد. او در مسیر موفقیت بود. اما در اعماق قلبش میدانست، چیزی را کم دارد. با فکر کردن به این موضوعات به خواب می رود و دریای طوفانی افکار مرینت، برای دقایق کوتاهی آرام میگیرد. بعد از چند دقیقه چشمانش را باز میکند. 《خانم! وقت شام است.》بعد از خوردن شام در کنار پدرش، به اتاق با میگردد و مشغول تماشا و جابه جا کردن وسایل روی میز تحریرش میشود. به سمت کتاب و طرح هایش میرود. با بی میلی بر میگردد و از ادامه دادن داستان و کامل کردن طرح هایش صرف نظر میکند. ساعت را نگاه میکند. ساعت ۸ است. با این حال ساعتش را روی ۶:۱۵ دقیقه تنظیم میکند و چشمانش عروسکی اش را میبندد.  مرینت در قلب خود احساس تنهایی میکند. او روز به روز بیشتر تلاش میکرد تا بال های آزادی خود را باز کند و به جایی برسد که به آن تعلق دارد. 
صبح روز بعد ساعت ۷:۳۰
مرینت با آلارم ساعت بیدار میشود. برای صبحانه به پایین میرود و بعد از صرف صبحانه به اتاق بر میگردد تا طرح هایش را کامل کند. تا ساعت ۱۲ مشغول این کار ها میشود. که پدرش در اتاقش را میزند و داخل می آید. میگوید:《دخترم! آقای آگرست میخواهد به نیویورک برود و پسرش را به اینجا بیاورد تا به مدت حدودا ۱ ماه پیش ما باشد. امسال خواهر آقای آگرست فوت شد و دیگر نمیتواند اورا به خانه ی خواهرش ببرد. او مثل اینکه هم مدرسه ای تو است.....آیا تا به حال اورا در مدرسه دیدی؟》مرینت با چشمان آبی اش که مانند دریا شفاف بود، به پدرش نگاه میکند و با صدای آرامی میگوید:《خیر پدر! 》پدرش لبخندی میزند و میگوید:《بسیار خوب مشکلی ندارد. او هم مثل خودت است. فردا به اینجا می آید.》مرینت سر تکان میدهد و به سمت اتاقش حرکت میکند. پشت پیانو اش مینشیند و شروع به نواختن و خواندن آهنگی فرانسوی میکند و در همین حین به پسری که قرار است آنجا بیاید، فکر میکند. تصور پسر برایش سخت بود. با اینکه با پسران زیادی در بچگی ارتباط داشت، فکر کردن با هم صحبت شدن با او برایش کمی سخت بود. از آنجا که هر دوی آنها اشرافی بودند، فکر میکرد او هم مانند بقیه ی همسالان خودش، سرد و مغرورانه رفتار میکند و به مرینت اهمیت نمیدهد. پس تصمیم گرفت او هم به همین صورت با او رفتار کند. در چنین فکر هایی بود که با نگاه کردن به ساعت، به خود می آید. ساعت ۳:۳۰ است و او باید برای کلاس پیانو آماده شود. خدمتکار به اتاق می آید و میگوید: 《خانم! استاد پیانوی شما مدتی به کشور دیگر سفر کرده است و چند وقتی نمی آید.》لبخندی بر صورت زیبای مرینت نقش میبندد. از خدمتکار تشکر میکند و سپس روی تخت خود دراز میکشد. اتاقش را برانداز میکند. با خود فکر میکند که خیلی بزرگ است و ممکن است یه نفر دیگر.......تا این فکر به ذهنش می آید، زیر لب میگوید:"او قرار نیست اینجا بیاید" مرینت احساس تنهایی را در خودش میدید و دوست نداشت آن را از دست بدهد. زیرا فکر میکرد تنهایی اش است که تا الان از او محافظت کرده است. به سمت کتابش می رود. دوباره چند خط آخر را میخواند. "او میخواهد تنها باشد و به آسمان بی همتای شب خیره شود." میخواست ادامه بدهد اما حسی قوی به او می گفت بهتر است کمی دست نگه دارد.....به قدری قوی که مرینت مجبور میشود از آن ادامه دادن پرهیز کند. ساعت را دوباره نگاه میکند. ساعت مثل برق و باد میگذرد. حالا ساعت ۵:۰۵ است. یکی از دوستانش درباره ی ساعت های رند برای او توضیح داده بود. "ساعت ۵:۰۵ نشانه ی پیروزی در روابط عاشقانه است" مرینت به این موضوعات اعتقادی نداشت. پس بدون هیچ عکس العملی به سمت طرح هایش میرود. مرینت قبل از شروع طرحی جدید، بالای برگه جمله ای مینویسد که گویا منظره ای را توصیف میکند. مرینت با اینکار، قصد داشت لباس را مانند طبیعت دلنشین کند《با بال های سفید، از دست های سرسبز عبور میکنم و به آسمان آبی مینگرم》مرینت طرح های زیادی را میکشد. اما هیچ کدام از آنها، طرحی که مرینت توقع داشت، نبود. ساعت ها مشغول شد. اما هیچ کدام نمیتوانست زیبایی رنگ های آبی و سبز را در کنار هم توصیف کند. در همین حین، خدمتکار در میزند و میگوید:《خانم! وقت شامه.》مرینت با بی میلی به صرف شام میپردازد. بعد از شام، خواست دوباره طراحی اش را ادامه دهد. اما به قدری خسته بود که فقط به سوی تختش می رود و میخوابد.
ساعت ۷:۳۰.....۱ Aug
مرینت با آلارم ساعتش بیدار می شود. روی اتاقش مثل همیشه برچسبی از طرف پدرش چسبانده شده است. "دخترم! من ساعت ۸:۳۰ با آدرین بر میگردم. دوستت دارم." فقط نیم ساعت تا برگشتن پدرش مانده است. به سرعت صبحانه اش را میخورد و لباس هایش را عوض میکند. برخلاف همیشه که مرینت موهایش را باز میگذارد، موهای آبی و براقش را بالا جمع میکند. ساعت را نگاه میکند. ساعت ۷:۵۵ دقیقه است. بعد از چند دقیقه صدای باز شدن دروازه ی عمارت شنیده می شود. از پنجره ی اتاقش به ماشین نگاه میکند. پسری با موهایی طلایی که در آفتاب میدرخشد، از ماشین خارج میشود.......
پایان پارت ۱
امیدوارم خوشتون اومده باشه
این پارت شرط داره
20 تا کامنت 10 تا لایک
.
.
.
چالش هم داریم
اگر توی یه جزیره گیر بیوفتی و قرار باشه ۱ سال با یکی از شخصیت های میراکلس باشی کیو انتخاب میکنی؟