کلاس دردسر ساز ها پارت 3
برید ادامه.
(شنبه)
(خونه ی مرینت)
مرینت*به سمت مادر و پدرش دست تکون میده*: خداحافظ مامان! خداحافظ بابا!
تام: خداحافظ مرینت. مدرسه خوش بگذره!
سابین: می بینمت.
مرینت به سرعت از در خانه خارج میشه و به سمت مدرسه میره.
سابین*رو به شوهرش*: ببینم تام. چرا احساس میکنم یه چیزی رو یادم رفته؟
تام: اگه فراموشش کردی یعنی اینکه چیز ضروری ای نبوده.
سابین: موافقم.
(مرینت توی راه مدرسه)
مرینت با سرعت به سمت مدرسه میدود که ناگهان با آلیا بر خورد میکند و روی زمین می افتد.
آلیا*به مرینت کمک میکنه بلند بشه*: تو خوبی؟
مرینت*بلند میشه*: من خوبم. راستی تو الان نباید تو راه مدرسه باشی؟
آلیا*می خندد*: امروز شنبه است. مدرسه تعطیله! {شنبه برای خارجی ها معادل همون پنج شنبه ی خودمونه}
مرینت: که اینطور. احساس میکردم یک چیزی رو یادم رفته؛ پس برای این بود که این احساس رو داشتم. بزار یک زنگ بزنم و این خبر رو به مامان و بابام بگم.
*صدای زنگ خوردن گوشی*
سابین*از پشت خط*: الو مرینت؟ چیزی شده؟
مرینت: سلام مامان. میخواستم بگم که امروز مدرسه تعطیل بود.
سابین: گفتم یک چیزی یادم رفته بود. پس این رو یادم رفته بود.
آلیا: سلام خانوم دوپن چنگ!
سابین: سلام آلیا. خانواده خوبن؟
آلیا: اونا خوبن. میشه برای امروز دختر تون رو قرض بگیرم؟
سابین: البته مشکلی نیست. خداحافظ بچه ها.*تلفن را قطع میکند*
مرینت هم تلفن را قطع میکند.
مرینت: خب. برای چی من رو میخوای؟
آلیا: معلومه. چون امروز روزیه که تو به آدرین اعتراف میکنی.
مرینت: حتما دارم خواب می بینم.
آلیا*لبخندی میزند*: متاسفانه مرینت عزیز، تو کاملا بیداری.