دوست یا دشمن پارت۶ یا پایانی

Nillay Nillay Nillay · 1402/05/31 12:31 · خواندن 2 دقیقه

برین ادامه

از زبان آدرین:

 

دیدم یه دفعه شب شد. فهمیدم قلب مرینت شکسته چون هرچقدر خواستم درستش کنم نمی شد.

کتاب پدربزرگم رو نگاه کردم و دیدم نوشته بود: 

این اتفاق خیلی کم می افته ولی اگه بیفته فقط یه چیز درستش میکنه. یکی از اون دونفر خودشون رو فدا کنه و از ته قلبش یه آرزو کنه. به حدی که جونش رو از دست بده.‌‌..

یعنی باید این کارو می کردم؟؟ یعنی باید به خاطر مرینت خودم رو فدا می کردم؟؟

ولی خب من تصمیمم رو گرفته بودم و می دونستم باید چی کار کنم...

*********************************************

مرینت:

 

امروز وقتی بیدار شدم خبری از نشانم نبود. فکر کردم چون جادویی مخفی شده.

وقتی رفتم بیرون دیدم روزه. چطور ممکنه؟؟

وقتی از جلوی خونه ی آدرین رد می شدم دیدم کلی آدم اونجا جمع شدن. رفتم جلو دیدم آدرین افتاده. فهمیدم اون مرده...

وای نه.

رفتم جلو و کلی گریه کردم.

یه کاغذ تو جیبش بود و روش نوشته بود:

برای مرینت. 

سلام مرینت اگه اینو می خونی یعنی من مردم چون توکتابم نوشته بود تنها راه نابود کردن این اتفاق این بود که یکی خودش رو فدا کنه و من اینگار و کردم.

راستی برای حرفایی که بهت زدم معذرت می خوام.

واقعا دوست دارم امیدوارم زنگی جدیدت خوش بگذره. امضا آدرین.

 

خیلی ناراحت شدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم.

 

 

بچه ها اگه می خواید فصل جدید رو بزارم حتما کامنت بدید.

 

 

راستی من یه وبلاگ دارم که دنبال نویسنده می گردم واسه رمان.

 اگه دوست داشتی رو این لینک کلیک کنhttps://blogix.ir/admin/account/employment/create?blog=honarha

اگه نبود تو کامنت بگید دوباره آدرس رو بزارم.

تو قسمت توضیحات اسم و سن و شهرتون رو بگین.

فعلا بای بای