time travel P12

kastel kastel kastel · 1402/05/31 00:18 · خواندن 4 دقیقه

سلام چند وقت نبودم و سرم شلوغ بود درگیر بازی بودم و متاسفانه کمی هم درس

آدرین داخل همون فکر خوابش برده بود که با دیدن یه کابوس از خواب پرید بعد از چند ثانیه به خودش اومد و از پشت پرده به آسمون نگاه کرد هوا روشن شده بود از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت مرینت هنوز خواب بود به اون نگاه کرد خیلی راحت روی مبل خوابیده بود به خیره شده بود که لایلا از پشت سرش گفت:داری چکار می کنی مرتیکه هول اگر اینطوری رفتار کنی اون میره.
_نه اشتباه می کنی اصلا اینطوری نیست.
_نینو چطور بود?
_خوب بود امروز مرخص میشه داخل مراسم خاک سپاری می بینیمش.
_باشه من برم آماده بشم.
آدرین برگشت و به مرینت نگاه کرد که آلیا گفت:حواسم بهت هست.
آدرین برگشت و نگاه کرد تا  لایلا بره وقتی لایلا رفت موبایلش رو برداشت و چندتا عکس ازش گرفت که مرینت بلند شد سریع موبایلش رو برداشت و گفت:صبح بخیر.
مرینت به بدنش کش اورد و جواب داد:صبح بخیر.
آدرین نمی دونست چی بگه دنبال یه حرف لود تا یه بحث رو شروع کنه و گفت:من برم آماده بشم و داخل دلش گفت:اینطوری نه احمق.
_باشه منم برم آماده بشم.

_باشه منم برم.

رفت داخل اتاق و خیلی سریع آماده شد و رفت روی مبل نشست و تلویزیون رو روشن کرد همینطور که داشت شبکه ها رو عوض می کرد یه خبر نظرش رو جلب کرد یه نفر دیگه مرده بود و کنار اون یه نامه گذاشته شده بود و داخل اون نوشته بود امروز داخل خاک سپاری پدرم هستم می دونی کی رو میگم؟می بینمت باهات حرف دارم.

اون نامه برای آدرین بود آدرین کمی ترسید که لایلا و مرینت اومدن بیرون و اون رو صدا کردن بلند شد و گفت:بیاین بریم جلوی در ماشین هست.

چند ساعت بعد

آدرین به اطراف نگاه میکرد دنبال یه فرد مشکوک بود بخاطر اون نامه افرادی که داخل مراسم خاکسپاری بودن خیلی کم بودن آدرین کنار نینو وایساده بود بچه فیلیکس که تازه به دنیا اومده بود پیش یه پرستار بچه همون اطراف بودن که یه نبر از جمع رفت بیرون و به اون سمت رفت آدرین به اون نگاه کرد و وقتی فاصله گرفت رفت دنبالش اون به سمت پرستار بچه رفت و و از پشت یه ضربه به قسمت نرم گردنش رفت و اون بیهوش روی زمین افتاد و بعد رفت کنار بچه آدرین سریع به سمتش دویید اون بچه رو داخل بقلش گرفته بود آدرین وقتی به اون رسید از ترس اینکه به بچه صدمه بزنه وایساد اون اصلا اندازه یه بچه شیش ساله نبود سرش رو بالا برد و به آدرین نگاه کرد و با یه لبخند روی لبش گفت:عمو بعدا باهم بازی کنیم؟

داخل صورتش یه مظلومیت خاصی دیده میشد آدرین گفت:تو کی هستی؟

با اینکه از زبون نینو شنیده بود وه قاتل پسر فیلیکس ولی نمی تونست باور کنه یه فرد با اون قد و اندازه بتونه یه بچه شیش ساله باشه اون با خنده جوابش رو داد:داخل آزمایش ها از همه نظر رشد کردم همیشه همه درد و دلم رو به تو می گفتم الان می خوام که بازم باهات حرف بزنم عمو من نمی خوام قاتل باشم من نمی خوام مردم من رو شیطان بدونن من فقط کسایی رو کشتم که از اصلی ترین افراد این اتفاقات و آزمایش ها بودن و کسایی که این آزمایش ها روی اونا انجام میشد من فقط نمی خوام که این اتفاقات دوباره تکرار بشه هر روز برای من پر از درد بود حتی یکی از اون آزمایش ها می تونست یه بچه مثل من رو بکشه اینکه زندم مثل معجزست می دونی چقدر درد داشت من شیطان نیستم من قاتل نیستم بعد از گفتن این حرف ها یه تفنگ جیب کتش در آورد و گفت:این فقط تیر بیهوش کنندست ببخشید.

آدرین می خواست اون رو آروم کنه و گفت:اون رو بزار کنار ما می تونیم تو رو برگردونیم همه چیز درست میشه.

وون بدون توجه به حرف های آدرین ماشه رو کشید آدرین روی زمین افتاد و کم کم داشت چشماش بسته میشد قبل از بیهوش شدنش حرف های اون رو می شنید که داشت با نوزاد حرف میزد:دیگه کسی ازیتت نمی کنه من همشون رو نابود می کنم شاد زندگی کن‌.

انگار این آرزوی خودش بود حرف هایی که دوست داشت از زبون کس دیگه ای بشنوه آدرین چشم هاش رو آروم بست.

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه لطفا لایک کنید و کامنت بزارید😘😘