رمان: past or future پارت دوم

♡ᴍᴀɴɪᴋᴀ♡ ♡ᴍᴀɴɪᴋᴀ♡ ♡ᴍᴀɴɪᴋᴀ♡ · 1402/05/30 23:24 · خواندن 3 دقیقه

هاییی^^

ولکام تو نیو پست (:

کاور رو عوض کردم چطوره؟

بریم سراغ رمان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

_تو...تو کی هستی؟

مرینت از روی تاب بلند میشود و با نگرانی به پشت سرش نگاه میکند.

چهره ناواضح پسری کوچک که فقط چشم های سبزش با نوری که از لای در قصر مشخص بود برای مرینت مشخص می‌شود.

_خب... راستش من این عروسک رو نزدیک قصرمون پیدا کردم.

پسرک آرام به جلو حرکت میکند و حالا فقط چند قدم با مرینت فاصله دارد. عروسک را به طرف مرینت میگیرد:

_فکر کنم مال تو باشه آخه روش اسمی که روی عروسک نوشته شده مارینته!

_آ..آره مال خودمه

مرینت با عجله عروسک را از دست پسرک میگیرد و محکم عروسک را بغل میکند.

_مرسی که برام آوردیش!

_خواهش میکنم.خب من دیگه باید برم.

پسرک به سرعت از آنجا دور میشود و به داخل قصر می‌رود. مرینت سر جای خود ایستاده بود و فقط دور شدن آن پسر را تماشا میکرد.لبخندی رو لب های مرینت نقش بست و شروع به راه رفتن کرد.

مارینت کوچک به داخل قصر رفت. او نمیدانست اما آن پسر که عروسکش را به او برگرداند در واقع پسر امیلی بود همان فردی که با خانواده و حکومت آنها متحد شده بود.

:::::::::::::::::::

بعد از جشن:

نیمه شب بود. مرینت روی تخت خواب زیبایی که داشت آرام خوابیده بود.او حتی در خواب هم به فکر پسری که دیده بود بود.در خواب مرینت آن پسر به مارینت کمک می‌کرد تا عروسکش را پیدا کنید...

در قصر امیلی:

_ملکه همه چیز همانطور این است که دستور داده بودید.

_خوبه.. خیلی خوبه! امشب قرارداد رو امضا کردیم و به زودی همه چیزشون مال ما میشه! باید حواستون به پسرم آدرین باشه...  چند سال دیگه اون حتی اجازه نداره از قصر بیرون بیاد! از همین حالا هم باید مراقبش باشین. خانواده آگرست ممکنه خیلی خطرناک باشند.

_چشم ملکه من.

هیچکس نمیداست امیلی چه نقشه ای در سر داشت!

اما پسری پشت در بود که می‌توانست با برملا کردن راز های امیلی نقشه هایش را نقش بر آب کند.

پسر جوانی که پشت در بود لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:

_به همین خیال باش امیلی! به همین خیال باش!

~~~~~~~~~~~~ 

پایان:)

آره میدونم کمه ببخشید الان واقعا نمیتونم پارت کامل بدم 

واسه همین یه تیکه از آینده میدم تا فردا براتون ۲ تا پارت بذارم 

پارت آینده/گذشته (خیلی دور) :

_آره! حالا حاضری با من همکاری کنی؟

_نه البته که نهههه!

_باشه... پس...

فرد ناشناس عکسی را به دختر نشان می‌دهد

_حالا چی؟ 

_پسرمممم!

_آره! اون الان دیگه تو این دنیا نیست! ولی میتونی جون پسر دیگه ات رو نجات بدی!

بانوی جوان متعجب میشود! هیچکس از وجود پسر دیگرش با خبر نبود! او همین حالا هم پسرش را از دست داده بود 

_باشه باشه هر کاری که بخوای برات انجام میدم.

_خب پس هر کاری؟

_اره

_حتی....

~~~~~~~~~~~~~ 

اینم از این^^

امیدوارم که خوشتون اومده باشه:)

فعلا بای^^