Chosen against Ajo پارت 19
برید ادامه مطلب🙂
آدرین:
_بچه ها بچه ها!!!!... بیدار شین!!
لوکا دو متر از جاش پرید و با ترس گفت_چیه؟؟.. نفرین حمله کرده؟
_حالا فهمیدم!!.. اون نفرین دقیقا کیه!!!
مرینت_نفرین خودتو میگی؟
_نه نه.. همون نفرین آجو!.. فهمیدم اون کیه!
آلیا_خب؟
_بیاین اینجا تا بهتون بگم..
هممون دور یک تخته سنگ جمع شدیم!
کتاب زمان رو گذاشتم روش و گفتم_این کتاب اصلا یه کتاب زمان و نوشته زمان نیست... هیچ الهه ای پشت نوشته هاش نیست!
آلیا_پس..
_این کتاب یه کتاب داستانه!
مرینت_ی.. یعنی چی که یه کتاب داستانه!! ؟؟
_میدونین توی زمان خودم یه دوستی دارم که کتابخونه واقعا بزرگی دارن منم بیشتر اوقاتمو اونجام.. یبار به یه کتاب خیلی قدیمی رسیدم که یک جلد بیشتر نداشت و اونقدر خاک گرفته و کهنه بود که بعضی از متناش پاک شده!
لوکا_و این چه ربطی به کتاب زمان داره؟
_تا اخر گوش کن میفهمی.. پدر َدوستم گفت نویسنده اون کتاب رو بخاطر دیوونگیش توی زیرزمین تیمارستان نگه میداشتن.. و دقیقا بخاطر همین کتابش چاپ نشد..اون کتاب اولین دست نوشته نویسنده بود و به چاپ نرسید
آلیا_من نصف چیزایی که گفتی رو نفهمیدم ولی ادامه بده!
_توی اینترنت درمورد همون نویسنده یه مقاله به چشم خورد.. اینطور که فهمیدم و اگر درست یادم باشه.. توی یتیم خونه زندگی میکرده از همون بچگی.. ولی همیشه مورد ازار و شکنجه قرار میگرفته و برای اینکه خشمشو خالی کنه کتابای ترسناک مینوشته.. یا چیزایی که فراتر از درک دوره زمونه خودش بوده!..و اون نویسنده مارتا ویلسونه!.. آجو به معنی هیولائه دیوونست برای همین اینطوری صداش میکردن!
آلیا_پس داری میگی اون نفرین درواقع داره یه داستان مینویسه!؟
_دقیقا!!
مرینت_ولی این اصن با عقل جور در نمیاد... از کجا فهمیدی؟
_صفحه چهارمش یه نقاشی داشت و زیرش متنی که نوشته بود مربوط به همون کتابست که خوندم!
لوکا_اگر قضیه اینه سوال زیاد هست.. مثلا چجوری نفرین شده.. یا اینکه با نوشتن یه کتاب چرا باید تورو به زمان ما بیاره!.. یعنی اصن زمان این وسط کاره ای نیست؟
_هیچکدوم از این ها ربطی به زمان نداشت همش برنامه خود مارتا بود!.. اسم این کتاب اسرار زمانه.. چیزایی که فقط مارتا درکشون میکرد.. احتمالا اون بخاطر تمام درد و خشم هاش خودش رو به شکل یک نفرین در اورده تا انتقام تهمتایی که بهش زدن رو بگیره!
مرینت _و این با تو چه ربطی داره؟
_اولش که اون کتاب رو خوندم چندبار توی یک روز تکرار شدم.. در واقع هر صفحه از کتاب یه بلایی سرم اورد!
اینا همش به هم ربط داشت.. به وضوح اینو حس میکردم!
دستمو زیر چونم گرفتم و دور خودم میچرخیدم!!
آلیا_یعنی هرکسی اون کتاب رو میخونه نفرین میشه و به عقب برمیگرده؟؟
_نه فکر نمیکنم قضیه این باشه.. تاحالا فقط 4صفحه پر شده.. اما هربار اتفاقی میوفته توی اون کتاب یاداشت شده بود.. فقط من نمیتونستم ببینم.. یا اینطوری بگم.. تمام اتفاقایی که برای ما افتاده توی اون کتاب مشخص میشه!
مرینت_پس این یعنی اجو یا همون مارتا داره یه داستان مینویسه
آلیا_که شخصیت های اصلیش ماییم!
_میشه این فرضیه رو هم در نظر گرفت!.. اما اینارو باید از زبون خودش بشنویم!
آلیا_میخوای با یک نفرین درجه یک ارتباط برقرار کنی؟؟؟
_اونم به هر حال یک انسان بوده... اما.. باید یه جوری شده هم باهاش حرف بزنم!!..
لوکا_پس.. حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که بریم سر مقبرش و بعد آدرین باهاش ارتباط برقرار میکنه.. به همین سادگی!!
آلیا_مگه برای رسیدن به مقبره نفرینا نباید وارد اون دریچه بشی؟؟
همشون با حالت هراس بینانه ای بهم نگاه کردن!
_مشکل چیه؟؟
مرینت_دو مشکل وجود داره اول اینکه.. مقبره اجو توی سرزمین اتش افسار هاست و این ته دردسره!
لوکا_و مشکل دوم.. اگر میخوای وارد دریچه شی..
آلیا_خوب میدونم این احمق به چی فکر میکنه.. آدرین. اگر بری اونجا احتمال اینکه بتونی برگردی خیلی کمه!
_چرا احتمالش کمه؟
آلیا_داری میری توی قلمرو تمام نفرین ها بنظرت برگشتن اسونه؟.. اونجا رو برای این تحت حفاظت ماورایی های اتش افسار گذاشتن چون میتونن مهارش کنن.. ولی تا یک استاد ماورایی نشی حتی به رفتن به اونجام فکر نکن!
_چاره ای نداریم...هرکار میکنین فقط زنده بمونین!
آلیا_از ما که خیالت راحت!!
_ولی این نباید مشکلی باشه.. الان سه عنصر رو میتونم با کمک شما یاد بگیرم... یه اتش افسار هم پیدا میکنیم دیگه!
مرینت_امیدوارم همنیجوری باشه که میگی!
لوکا_خب اگر قرار به یادگیری باشه همین الانشم خیلی دیر کردیم.. اماده یه برنامه فشرده باش!
_تمام تلاشمو میکنم!!!
هیجان.. شایدم ترس زیادی توی وجودم بود.. از اطلاعات و نظریه هایی که دادم مطمئن نیستم... ولی منطقی ترین حالت همینه..اما بعضی وقتا به این فکر میکنم... اگر حتی بتونم برم سر قبر مارتا.. میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم؟؟
اصلا زندم میزاره؟؟
من همینجوریشم بخاطر نفرینی که توی وجودم زندگی میکنه نمیدونم زنده میمونم یا نه!
نمیدونم چرا اما حس میکنم یجوری داره باهام همکاری میکنه!
نه از هدفش سر در میارم... و نه هیچ چیز دیگه ای!
حرف آلیا توی سرم میپیچید!.. فقط میخواست بهت خشمش رو نشون بده؟.. خشمش سر چی؟
وسایلامونو جمع کردیم و راه افتادیم... آلیا مکان کوچیک خاکیمون رو دوباره به زمین برگردوند...
یجورایی هممون امروز داشتیم به موضوع پیچیده ای که واردش شدیم فکر میکردیم...
همینطور که به جلد و صفحات کتاب نگاه میکردم سعی میکردم از ماهیتش سر در بیارم.. حتما یه سرونخی بود دیگه!!
مرینت_اینقدر بهش فکر نکن.. به هر حال یه جوری سر در میاریم دیگه!.. اگر تمرکز نداشته باشی توی هیچ عنصری نمیتونی استاد بشی!
_اره.. فک کنم حق باتوئه!
آلیا_میدونین داشتم به این فکر میکردم میخوام اون نفرین که توی بدنته رو ببینم!
لوکا_حالا ماهم که دیدیم شلوارمونو خیس کردیم بسمون بود!
_یعنی تا این حد بد بود؟؟؟
لوکا_داداش توی اون تاریکی و ماه کامل از ارنج به پایین دوتا دست دیگه هم داشتی یعنی 6تا دست با اون چشمای قرمز مشکیت میخوای نگرخیم؟؟؟
آلیا_الان بیشتر مشتاق شدم!
_پس اینجور که تو میگی یه چیزی رو میتونم راجب نفرین خودم بفهمم.. اونم اینکه خودش 4تا دست داره و چون منم دوتا دست دارم رو هم شده 6تا!🤷🏻♂️
لوکا_چجوری اینقدر راحت و بیخیال میگی دارم میگمممم گرخیدم!!!
مرینت_از یه باد افسار انتظار دیگه ای نمیتونم داشته باشم!
لوکا_واستا الان حرف حسابت چیه..
مرینت_الان خیلی شیک گفتم شما باد افسارا جرعت شرکت توی همچین ماموریتایی رو ندارین!
لوکا_یعنی فقط حیف که با این اهد پیوند داری یه بلایی بخوام سرت بیارم این جلومو میگیره!
_ما در حد اسم اهد پیوند داریم هرکار میخواین بکنین بین خودتون حلش کنین😂👍🏻
مرینت_دستت درد نکنه واقعا😐👌🏻
_قابلی نداشت!
آلیا_مردا هم مردای قدیم!
_اخ تو زمان منم همش همینو میگن!.. ولی نمیدونن مردای قدیمی هم هیچ پخی نیستن😂
این حرفو با اشاره به لوکا زدم!
لوکا_خوبه افرین همتون دست به دست هم بدین... منم حکایتم دقیقا شبیه همون اجو میشه که شکنجش میکردن تبدیل به نفرین شد!
مرینت_تو نفرین هم بشی سطحت 5 میشه روز اول تطهیری😂
آلیا_ حالا همچین میگه شکنجم میکنین انگار آدرین رو مجبور کردیم جاشو با نفرینه عوض کنه سایه هم میندازیم تو بترسی برو خودتو جمع کن مگه ما بیکاریم!
از شدت رک بودن الیا روحم اصن در عذاب بود😂
البته رک بودنش یه خوبی هم داشت مثلا اگر اشکال کارو ازش بپرسی خیلی راحت بهت میگه و وقتی هم میگه خوبه یعنی خوبه!
لوکا_ بحث سر آدرین بود من چرا دخالت کردم اصن!.. برگردیم سر خط خلاصه که آدرین جان این میخواد تورو توی حالت نفرین ببینه تا نزده منو بکشه یه کاریش بکن!
_حالا که حرفش شد.. بنظرتون میتونم یه جوری باهاش همکاری کنم؟؟
آلیا_هههههه با یه نفرین.. حتی نمیتونی کنترلش کنی!
لحن تمسخر امیزش یجورایی باعث شد فکر کنم واقعا فکرم احمقانه بود!
مرینت_چه بخوای چه نخوای باید تلاش کنی تا باهاش ارتباط برقرار کنی!
_چطور مگه؟؟
مرینت_ اگر نتونی از پس یک نفرین درجه 1 بربیای چجوری میخوای با اجو ارتباط برقرار کنی؟؟
داشت حرف حق رو میزد!
اگر نتونم نفرین خودمو کنترل کنم دیگه وای به حال ملکه نفرین ها!!..
الیا_میخوام بهت روحیه بدم!
مرینت_بده ببینیم چجوری روحیه میدی!!!
الیا_بیا نیمه پر لیوان رو ببینیم.. تو برگزیده ای، و تنها کسی که میتونه مارو ازین دغدغه نجات بده..
لوکا_افرین خوب داری پیش میری!
آلیا_اما تو هم هیچ خاکی تو سرت نمیتونی بکنی و ما بدون وجدان درد میمیریم ولی تو وجدانت از وسط نصفت میکنه!
_خیلی ممنون ازین روحیه دادنت اصن با اسفالت یکی شدم!
آلیا_قابلی نداشت!
لوکا _شاید باورت نشه.. ولی منم با اسفالت یکی شدم!
مرینت_علنن گند زدی!!
آلیا_اولین بار بود
_نسبت به اولین بار خوب بود افرین!
شاید روحیه نداده باشه.. ولی حقیقت رو گفت... بعید میدونم بتونم خاکی تو کلم بریزم!
مرینت_خب همینجا توقف میکنیم!!
_که چیکار کنیم؟؟
مرینت_فقط حرف زدن فایده نداره!.. همین الان سعی کن با نفرین درونت ارتباط برقرار کنی!
_همین الان؟؟؟؟؟
آلیا_بجنب منم کنجکاوم بفهمم چی میشه!
لوکا_منم که نظر بدم میریزین سرم پس هرکار میگن بکن دیگه!
_سعیمو میکنم!
لایک و کامنت فراموش نشه ♥💬