Revenge is over💋😉 p20

S.k S.k S.k · 1402/05/28 19:55 · خواندن 10 دقیقه

اول از همه سلام . دوستانی که از داستان من حمایت میکنند لطفا از داستان دوستم  رمان unknow پارت 13 فصل اول حمایت کنند بخاطر من 😉 . اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. 

(شروع پارت جدید ادامه پارت 19 )

از زبون مرینت :

هین 😮😮😮

یهو از خواب پریدم .

بعد از اینهمه مدت باز کابوس هام شروع شده بود .
نمیدونم واقعا چیکار کنم .

باید به آلیا زنگ بزنم ؛ اون حتما کمک ام میکنه .
بعد از چند بوق گوشی رو برداشت
............................................

(شروع مکالمه )

مرینت : 《  الو سلام آلیا خوبی ؟ 》


آلیا : 《 نه خوب نیستم . 》

مرینت : 《 چرا ؟ 》

آلیا : 《از این به بعد لطفا اول به ساعت نگاه کن بعد به جماعت زنگ بزن . 》


مرینت : 《 مگه ساعت چنده؟ 》

آلیا: 《 میگه مگه ساعت چنده بچه ببین هنوز خورشید طلوع نکرده که صبح الطلوع بهم زنگ میزنی . 》


مرینت : 《 ببخشید حالم خوب نبود بخاطر همین به ساعت نگاه نکردم . 》


آلیا : 《 این چیزا رو ولش کن بگو ببینیم چی شده.  》

مرینت : 《 الان درسته ساعت 5 صبحه ولی میشه بیای پیشم . همه جوره بهت نیاز دارم آلیا 》

آلیا : 《 خب باید تا ساعت 6 صبر کنی حداقل خورشید طلوع کنه منم بیام . 》

مرینت : 《 باشه فقط زود بیا من میترسم .》

آلیا : 《 باشه میام نگران نباش.  》

................................................

(ساعت 6:30 صبح )

( و اینکه آلیا اومده خونه مرینت )

آلیا : 《 سلام دختر ؛ چیشده که سر صبحی منو کشوندی اینجا ؟ 》


مرینت : 《 ببین آلیا من خواب خیلی بدی دیدم خیلی بد در واقع میشه گفت کابوس دیدم . 》

آلیا: 《 خب تعریف کن بیینم . 》

مرینت : 《 خب دیدم رابرت منو گرفته و همچنین از هویت اصلی من خبر داره و داره منو با جون آدرین و لوکا تهدید میکنه . 》


آلیا : 《 پس حرف های مامانم درست بود . 》


مرینت : 《 یعنی چی حرف های مامان درست بود ؟ 》

آلیا : 《 خب مامان یک یا دو هفته پیش میگفت که یک مردی اومد سراغ ماریا رو گرفت و رفت . 》


مرینت : 《 یعنی اینکه پیامد خوابم درست بود . 
یعنی دارن دنبال من می‌گردن ؛ یا شایدم تا الان فهمیدن من کیه ام بخاطر همین لباس ها دزدیده شد تا قرارداد فسخ کنن .
بخاطر همین نامه تهدید آمیز بهم میفرستن که دیگه پیشرفت نکنم تا خود رابرت بدون شراکت با من بتونه ازم جلو بزنه .
الان فهمیدم هه فکر کرده از من زرنگ تره 》

آلیا : 《 خب الان نقشه ات چیه؟ 》


مرینت : 《 هنوز نقشه ای ندارم باید کمی فکر کنم . 》

آلیا : 《 مرینت ترو خدا این قرارداد فسخ کن و از این شهر و کشور دور شو . 》

مرینت : 《 به هیچ وجه آلیا به هیچ وجه . 》


آلیا : 《 مرینت چرا نمیفهمی این وسط جون تو در خطر 》

مرینت : 《 از اولشم جونم رو وسط گذاشته بودم .
یادت نرفته که من قسم خوردم تا آخرین نفسمم که شده باشه انتقامم رو میگیرم و هیچ چیزی مانع این انتقام نیست حتی تو آلیا .

آلیا : 《 هر جور راحتی من فقط میتونستم در این حد تو رو نصیحت بکنم . 》


مرینت : 《 گفته بودی نقشه ات چیه درسته ؟ 》

آلیا : 《 آره ولی خب گفتی هنوز نقشه ای ندارم . 》


مرینت : 《 خب الان نقشه دارم . 
نقشه ام اینکه اول مطمئن میشم این دست خطی که در نامه هست مال رابرت یا نه و بعدم یکی از آدما های رابرت میخرم تا تمام حرکات بعدی رابرت برام بگه . 》

آلیا : 《 مرینت حالت خوبه ؟ 
این امکان پذیر نیست .》

مرینت : 《 چرا به کمک لوکا دست خط رابرت تشخيص میدیم .
بعدم یکی از آدماش رو میشناسم که پول دوسته اگه پول بیشتری از رابرت بدم حاضره برام کار کنه ‌. 》

آلیا : 《 چرا نرفتی پلیس بشه با این ایده های جناییت.  》


مرینت : 《 بیا بحث عوض کنیم تا بیشتر از این مغزم نخوردی . 
از نینو چخبر ؟ 》


آلیا : 《 خب امم یادم رفت بهت بگم نینو بهم پیشنهاد ازدواج داد . 》

مرینت : 《 چی واقعا 😍 
واقعا به همچنين خبری خوبی نیاز داشتم مبارک باشه انشالله ازدواج هم بکنید . 》


آلیا : 《 ممنونم مرینت . 
از آدرین چخبر ؟ 》


مرینت : 《 اه باز آدرین پرسید آدرین ولش کن . 》


آلیا  : 《 بگو بگو حتما یچیزی شده.  》

مرینت : 《 اممم خب من آدرین بوسیدم . 》

آلیا : 《 نه بابام دورغ میگی  ؟ 》

مرینت : 《 نه خب دیروز بخاطر دلایلی آدرین  و جونز با هم دعوا کردن منم بخاطر اینکه جداش کنم .
بوسیدمش 》

آلیا : 《 خب در اون لحظه چه حالی داشتی؟ 》

مرینت : 《 چه طور بگم یک حس ناشناسی که تا حالا تجربه نکرده بودم 
و ضربان قلبم اونقدر بالا رفته بود که می تونستم صداش رو بشنوم و احساسش کنم نمیدونم واقعا ‌چرا  اینجوری شده بودم.  》

آلیا : 《 دختره دیوونه به این میگن عشق عشق حقیقی ‌ . 》

مرینت : 《 پوف چه عشقی کدوم عشقی توی دو ماه به وجود میاد ؟ 》

آلیا : 《 خب عشق منو و نینو در عرض سه ماه به اینجا کشیده. 》

مرینت : 《 ولش کن دختر اینا فقط تو داستانای دیزنی حقیقت دارن . 》

آلیا : 《 یک روزی خودت میفهمی امیدوارم اون وقت دیر نشده باشه. 》

مرینت: 《 خب آلیا امروز قراره به خواستگاریم بیان لطفا کمک کن خونه رو تمیز کنم و چندتا چیز میزم برای شام آماده بکنم. 》

آلیا : 《 اوف الان ساعت چنده ؟ 》

مرینت : 《 تقریبا 7:30 دقیقه 》
آلیا : 《 الان تو میخوای هفت صبح منو به کار بکشی . بخدا مامان منو تو این ساعت به کار نکشیده 😭😭》

مرینت : 《 زیاد زر میزنی ها . پاشو ببینم . 》

آلیا : 《 هوف باشه بابام  .
خب کار ها رو تقسیم بندی کن لطفا.》

مرینت : 《 خب جارو با من تو هم گرد غبار بگیر بعدم پنچره ها با من تو هم زمین تی بکش بعد کمی استراحت میریم غذا بپزیم.  》

آلیا : 《 بگو دیگه اومدم که کار های  کريسمس از الان شروع بکنیم. 》

مرینت : 《 اصلان وقت مناسبی برای این شوخی نبود چون هنوز اواخر تابستان هستیم اواخر پاییز میگفتی حداقل خنده دار بود 😂 》

آلیا : 《 پوف خدا کمک کار شوهر آینده باشه با این زبون درازت . 》

.............................................

(از زبون راوی)

بعد هر دو میرین لباساشونو عوض میکنن و شروع میکنن به تمیز کردن خونه. 
بعد اینکه تمیز کردن خونه تموم شد کمی استراحت می‌کنند.  
...............................................

(شروع مکالمه )

آلیا : 《 مرینت تو رو من میکشم مادرم ازم اینقدر کار نمیکشه که تو ازم اینقدر کار کشیدی .  من دیگه خیلی خسته شدم . 》

مرینت : 《 خب الان ساعت دقیقا 12 میتونیم کمی استراحت کنیم بعد نهار بخوریم و بریم غذا بپزیم خوبه ؟ 》

آلیا : 《 ساعت چند میان ؟ 》

مرینت : 《 ساعت 8 شب میان .  》

آلیا: 《 اوف پس زمان زیاده تو چرا عجله میکنی ؟ 》

مرینت : 《 آخه باید خودمم حاضر شم هرچقدر سوری هم باشه حداقل دوست دارم خوب بگذره .  شاید دیگه تا آخر عمرم خواستگاری نبینم.  》

آلیا : 《 راست میگی زد عاشق آدرین شدی قرار نیست که دوباره ازدواج کنی و اینا. 》

مرینت : 《 آلیاااا منظورم اون نبود اه باز حرف هر جور که دوست داری می پیچونی به نفع خودت . 》

آلیا: 《 خب ولش ؛ منو غذا چیه ؟ 》

مرینت : 《 خب

پیش غذا : سوپ پیاز داریم

غذا : استیک فرن داریم به علاوه کیش
لورن

دسر : سوفله و موس شکلاتی داریم

همینا . 》


آلیا : 《 امم عجب سلیقه ای داری 😍 》

مرینت : 《 خب خانواده ام اینا رو دوست داره البته پیش قهوه هم ماکارون میپزم میزارم.  》

آلیا : 《 واقعا از الان دلم خواست همش بخورم 😋😋 》

مرینت : 《 نگران نباش در خواستگاریم تو هم حضوری داری از این غذا و دسر ها بهره برداری میکنی 😂 》

آلیا : 《 مننن پس چرا نگفتی لباس بیارم؟ 》

مرینت : 《 نگران نباش دو تا لباس شیک و پیک آماده کردم برای دو تامون . 》

............................................

از زبون راوی :

هر دو بعد استراحت نهار شون رو خوردن و شروع کردن به آماده کردن غذا و دسر ها که بعد از اتمام غذا و دسر ها رفتن آماده بشن .

................................................

از زبون مرینت :

اوف امروز خیلی خسته شدیم ولی باز باید شاداب و سر حال دیده می‌شدیم بخاطر همین با آلیا ماسک صورت گذاشتیم و بعدهم رفتیم لباسامون پوشیدیم 
آلیا لباسی سبز پر رنگ بدون آستین و کوتاه پوشید منم لباسی سبز پسته ای کوتاه که یک طرفش بدون آستین بود پوشیدم و آلیا کفشی سیاه و منم کفشی سبز پررنگ انتخاب کردم و هر دو آرایش ملایم کردیم و مو هامون هم باز گذاشتیم .

هر دو خیلی زیبا و چشمگیر شده بودیم .

و به آلیا هم گفته بودم که نینو رو هم دعوت کنه اونم با کمال میل دعوتش کرد .
.............................................

(از زبون آدرین )

بعد از اتفاقات دیشب نتونستم خوب بخوابم .
امروز هم خواستگاری منو و مرینت بود نمیدونم ولی یک حسی میگه آخرش خوش تموم میشه نمیدونم چرا .

امروز هم استرس خاصی داشتم اولین بارم بود میرفتم به خواستگاری یک دختر  .

به نینو زنگ زدم تا ازش در مورد لباسی که قراره بپوشم کمک بگیرم.

که بعد از چند بوق برداشت .

گفتم : 《 الو سلام رفیق چطوری؟ 》

گفت : 《 سلام ممنون . خوبی و خوشی؟ 》

گفتم : 《 آره ممنون خوبم میگم میشه بیای کمک ام کنی ؟ 》

گفت : 《 چه کمکی از دستم بر میاد ؟ 》

گفتم : 《 خب امروز خواستگاری منو مرینت هست باید لباس انتخاب کنم میشه بیای ؟ 》

گفت : 《 میام رفیق اما مگه تو دختری که تو انتخاب لباس موندی ؟ 》

گفتم : 《 خب اولا ربطی به دختر و پسر بودن نیست یکی هم اولین باره میرم به خواستگاری و هیجان  زیادی دارم . 》

گفت : 《 ببین رفیق از من گفتن عاشق این دختر نشو بعد این دو سال میذاره میره بعدش تو شکسته میشی خود دانی ‌ . 》

گفتم : 《 نگران نباش فقط هر چقدر هم سوری باشه برام مهمه ولی راستش بخوای کمی ازش خوشم اومده.  》

گفت : 《 حس میکنم یچیزی زیر زبونت هست بگو ببینم.  》

گفتم : 《 خب دیشب منو بوسید 》

گفت : 《 چی بوسید ؟ 》

گفتم : 《 آره با ی کسی دعوام شده بود برای اینکه آرومم کنه بوسید 》

گفت : 《 به به پس شما هم قاطی مرغ عشق ها شدی دیگه چاره ای نیست انگار عاشق شدی رفت امیدوارم صدمه نبینی رفیق .  》

گفتم : 《 نگرانم نباش نینو . خب از آلیا چخبر ؟ 》

گفت : 《 خب به آلیا پیشنهاد ازدواج دادم اونم خیلی خوشحال شد و قبول کرد.  》

گفتم : 《 به به مبارک باشه آقا دوماد . 》

گفت: 《 کی بیام برای انتخاب لباس ؟ 》

گفتم : 《 الان شرکتم چند کار کوچولو مونده تموم کنم برم خونه تو هم بیا خونه . 》

گفت : 《 حله ؛ یکی هم آلیا خانم ما رو دعوت کرده به این خواستگاری شما دعوت نمیکنی آقا دوماد؟ 》

گفتم : 《 چی جدا من نمیدونستم . 》

گفت : 《 از کجا باید میدونستی منم الان خبر دار شدم مرینت گفته دعوتم کنه . 》

گفتم : 《 آهان 》

گفت : 《 خب دیگه بریم خداحافظ . 》

گفتم : 《 خداحافظ می‌بینمت ‌. 》

بعد از اتمام مکالمه مون برگشتم خونه و به نینو هم گفتم بیاد .
هنوز ساعت 6 بود 1 ساعت فرصت داشتم تا بتونم لباس انتخاب کنم. 
...............................................
(خونه اگراست ها )

(شروع مکالمه )

نینو : 《سلام آدرین . 》

آدرین : 《 سلام نینو میشه زود بیای اتاقم تا لباس انتخاب کنیم . 》

نینو : 《 خب کمد ات باز کن . 》

آدرین : 《 بیا بازش کردم 》

نینو : 《 اممم بیا این پیراهن آبی بپوش به اضافه کت شلوار سرمه ای ؛ همرنگ باشه بهتره ‌. 》

آدرین : 《 میتونم بپرسم چرا سرمه ای ؟ 》

نینو : 《 واقعا از تو بعیده مگه خودت طراح نیستی . 》

آدرین : 《 خب آخه الان از استرس مغزم کار نمیکنه . 》

نینو : 《 بزار بهت توضیح  بدم پیراهن آبی با کت شلوار سرمه ای بهت خیلی میاد و اینکه کت شلوار سیاه معمولا در روز عروسی میپوشن و همینطور که امروز روز رسمی ای هست بهتره که کت و شلوارت ست باشه فهمیدی ؟ 》

آدرین:《 آره آره حله . 》

.........‌‌‌‌‌‌‌.............................................

لباس آلیا 👆

لباس مرینت 👆

یکی هم برای کسانی که نفهمیدند پارت قبلی قسمت آخرش خواب مرینت بود واقعیت نبود 

.....................................................

10900 کاراکتر 

خب من روی قولم وایستادم و شما هم بخاطر من از رمان دوستم حمایت کنید اگه از رمان منم حمایت نکردید مشکل نداره ولی از رمان اش حمایت کنید تا نره اگه لایک ها به صد نرسه میره اونم بره منم میرم بخاطر همین بخاطر منم شده حمایت کنید دوستون دارم🤭😘😘