رمان:past or future پارت اول
سلاممم:)
بزن بریم سراغ رمان
به نام خداوند بخشنده مهربان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
روزی روزگاری در زمان های دور شاهزاده ای کوچک بود که به همراه خانواده اش در قصر بزرگشان زندگی میکرد.
اما چیزی ملکه و پادشاه را نگران میکرد.
در مورد تنها فرزند آنها یعنی دخترشان مرینت!در خانواده آگرست تمام فرزندان دارای قدرت های به خصوصی بودند که در مورد مرینت.... خب... اون هیچ قدرتی نداشت.
پدر و مادر مرینت تصمیم گرفتند که هرگز به او در مورد قدرت ها چیزی نگویند.
چند ماه پس از تولد مرینت پدر او گابریل آگرست تصمیم خودش را گرفت و پیش سابین مادر مرینت رفت.
_سابین... من متوجه شدم راهی برای مخفی کردن قدرت ها وجود داره. از اونجایی که مرینت قدرتی نداره ممکنه تو زندگی اون تغییرات زیادی ایجاد کنه. اما این استفاده از این راه ریسک بزرگیه خوب میدونی که وقتی یکی از آگرست ها از دنیا بره قدرت خودش به قدرت فرزندش انتقال پیدا میکنه... و از اونجایی که حالا من تمام قدرت ها رو دارم و تنها بازمانده خانواده آگرست هستم تصمیم گرفتم قدرت رو رد کنم.
_چی؟ ولی گابریل خودت خوب میدونی که بخش خیلی بزرگی از این حکومت وابسته به قدرت
گابریل حرف سابین را قطع میکند
_خودم خوب میدونم سابین. میدونم.... ولی بهتره اینکار رو انجام بدم... چون اگه اولین فرزند خانواده قدرتی نداشته باشه بقیه هم قدرتی نخواهند داشت. میخوام قدرت ها رو به صورت جسم در بیارم تا بعد ها بشه از اون ها استفاده کرد. البته خودم قرار نیست اینکار رو انجام بدم... فعلا میرم پیشش بعداً میبینمت.
_ولی گابریل!
~~~~~~~~~~~
پنج سال بعد...
مرینت به همراه خانواده اش به جنگل کنار قصرشان آمده بود و مشغول بازی بود. همانطور که عروسک زیبایش را در دست گرفته بود به پل کنار جنگل اشاره کرد و گفت:
_مامان! مامان! ببین! میتونم برم اونجا؟
_آره...ولی باید مراقب باشی
مرینت خندان به سمت پل رفت و نشست و مشغول بازی با عروسکش شد. این عروسک زیبا هدیه تولدش بود که سابین خودش برای مرینت آن را آماده کرده بود.
ناگهان عروسک از دست مرینت به پایین پرتاب شد.مرینت میخواست عروسک را بردارد اما برای اینکار باید از پل آویزان میشد.
ولی خوشبختانه مادر مرینت به سرعت پیش او رفت و مانع از انجام این کار شد.
_مرینت! حالت خوبه؟
_مامانننننن عروسکم!
_نگران نباش الان دنبالش میگردم.
سابین و مرینت اطراف و زیر پل را به خوبی گشتند اما اثری از عروسک نبود.
_ای بابا. مرینت احتمالا عروسکت رو آب برده...
_چییییی
_نگران نباش یکی دیگه برات درست میکنم. فعلا بیا بریم امشب مهمونی داریما!
_واقعا؟ همونی که قراره توش دوتا سرزمین با هم متحد بشن؟
سابین تعجب میکند و شروع به خنده میکند.
_عجب بچه ای هستیا! اصلا میدونی معنی اتحاد چیه؟
_نه...
سابین دست مرینت رو میگیرد و به سمت قصر حرکت میکند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ساعت ۶ بعد از ظهر:
مرینت خودش را درون آینه نگاه میکند.
_مامان خوشگل شدمممم؟
_البته عزیزم
_الان بریم؟
_آره...ولی خوب گوش کن مرینت همونطور رفتار کن که بهت توضیح دادم.
_چشم مامان
_مادر!
_باشه چشم مادر
مرینت دست مادرش را گرفت و از اتاق خارج شد و به سمت پله های حرکت کرد.قدم های آرامی برمیداشت و مراقبت رفتار و حرکاتش بود.
همه با حیرت این دختر کوچک اما باهوش رو نگاه میکردند.
مرینت با خونسردی تمام از پله ها پایین آمد و با مادرش گوشه ای ایستاد.
همه افراد با آنها احوال پرسی میکردند. تا اینکه بالاخره خانواده ای که قرار بود با آنها متحد شوند از راه رسیدند.
امیلی ملکه سرزمین سامرلند همراه پسرش آدرین به طرف سابین و مرینت رفتند و بعد از حرف های همیشگی به سمت میز حرکت کردند.
مرینت متوجه عروسکی شد که در دستان آدرین بود
_ما.. مادر! میتونم یه لحظه برم اونجا؟ اون عروسک...
_مارینت(اسم اشرافزادگی مرینت) برو تو حیاط.میخوان اینجا رو مرتب کنند تا میز شام آماده بشه.
_ب..با...باشه مادر.
مرینت به سمت حیاط میرود.
روی تابی که کنار حیاط بود مینشیند.تاب فاصله متوسطی با دیوار های قصر داشت.ناگهان صدایی از پشت سر مرینت شنیده میشود!
_سلام.اسمت باید مارینت باشه درسته؟!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب اینم از پارت اول:)
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ببخشید دیر شد....
فعلا:]