?Who is the king
F2p4
از خواب بیدار شدم
اولین باری بود که چشمامو تو یه جای داغون باز میکردم
هر چی تو يخچال بود خوردم و یه جوری خودمو سیر کردم
لباسامو عوض کردم و رفتم محل کار جدیدم
یه خونه بزرگ تو یه جای پرت بود که کلی بادیگارد داشت
مگه اینجا چی نگه میدارن که این همه نگهبان داره ؟
دوتا قول ( منطورش اینه خیلی بزرگن ) جلوی در وایساده بودن نگاهی بهم انداختن و گفتن : چی میخوای
من : عه بهم گفتن بیام اینجا واسه کار
_ اها خدمتکار جدیدی
من : اره
_ بیا برو تو
رفتم داخل اونجا هم کلی نگهبان وایساده بودن
همینطوری بی هدف داشتم میرفتم جلو که یهو با یه نفر برخورد کردم
سرمو بلد کردم چشمام چهار تا شد
من : جان ! خودتی ؟!
جان : ابیگل ؟! تو اینجا چکار داری
من : بلاخره یه ادم اشنا دیدم !
بغلش کردم و گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود
دستشو روی کمرم گذاشت و گفت : منم همینطور همکلاسی قدیمی
من : مدرسه رو چکار کردی ادامه ندادی ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : ترک تحصیل کردم تو چی ؟
من : من درسمو تموم کردم اتفاق های زیادی واسم افتاد الان دیگه هیچی مثل قبل نیست دیگه هیچ پولی ندارم
جان : اما نفهمیدم اینجا چکار داری
من : امدم واسه کار
اخماش تو هم رفت گفت : پس خدمتکار جدید تویی !
من : اره باید کجا برم ؟
جان : با من بیا
کل اونجا رو بهم نشون داد
از بیرون شبیه خونه بود ولی داخلش اصلا
هنوز نفهمیدم اونجا چخبره بهم گفتن زیاد دخالت نکنم و فقط کارایی که میگن رو انجام بدم
اولش فکر کردم جای خوبی نیست ولی وقتی جان رو اونجا دیدم خیالم راحت شد چون اون اصلا سمت کارای بد نمیره اگه اون اینجا باشه پس امنه
ببخشید کمه بدی رو بیشتر مینویسم