پنج شب در کنار فردی ۲

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/05/27 02:14 · خواندن 5 دقیقه

پارت دوم

... ساعت ۱۱ شب، مدیر انبار به «رایان ویلیامز» تلفن کرد و با حالتی آمرانه به او گفت:« معلوم هست تو کجایی؟ میخوایم انبار رو تعطیل کنیم! زود باش بیا سر کارت!» ...

... رایان حدود یک ربع بعد آمد. او مردی بود ۲۵ ساله با ظاهری به شدت ژولیده و نامرتب. مو های مشکی اش اغلب به هم ریخته، و زیر چشمانش گود افتاده بود. 

او نگهبان شب انبار بود. 

او سریعاً خود را به دفتر مدیر رساند و در‌ حالی که پی در پی از مدیر معذرت خواهی میکرد، گفت:« واقعاً متاسفم آقای روتز ، یه کاری برام پیش اومده بود که...» 

ولی مدیر به او مجال صحبت نداد:« بهونه نیار رایان، زود لباساتو عوض کن و برو سر کارت، در ضمن خیلی مراقب این وسایل جدید داخل انبار باش، خیلی گرون قیمت هستن.» 

سپس خود کاپشنش را پوشید و بدون خداحافظی رفت. 

رایان، لباس کار خود را پوشید؛ ابتدا فیوز تمام بخش های انبار را، به جز دفتر، خاموش کرد و سپس داخل دفتر نشست. با خودش گفت:« خب... یه شب خسته کننده دیگه هم دوباره شروع شد.» 

مانیتور ها را هم روشن کرد و از طریق دوربین ها نگاهی سر سری به تمام انبار انداخت، اما برای یک لحظه نظرش به انیماترونیک هایی که جدیداً به انبار آورده شده بودند، جلب شد. زیر لب خنده ای کرد و گفت:« اینا دیگه چی هستن؟ نکنه مجسمه های هنری جدیدن؟» 

اما نهایتاً به آنها اعتنایی نکرد. او به بودن اشیاء عجیب در انبار عادت داشت...

 

... هنوز چند دقیقه ای از ساعت ۱۲ نگذشته بود که ناگهان تلفن دفتر زنگ خورد و نگهبان خواب آلود را متوجه خود کرد. رایان، دستی به صورت خود کشید و گفت:« آخه کی دلش میخواد نصف شب به یک انبار تلفن کنه؟» 

او صدای خود را صاف کرد و تلفن را برداشت:« شما با انبار «وودز بورو» تماس گرفتید، میتونم کمکتون کنم؟» 

مرد پشت تلفن گفت:« اونجا انبار وودز بوروئه؟ پس درست زنگ زدم... ببینم، شما نگهبان اونجا هستید؟» 

رایان گفت:« بله، چطور مگه؟» 

مرد پشت تلفن گفت:« اسم من مایکله، اما میتونی منو مایک صدا کنی، من قبلاً نگهبان شب یه رستوران به نام «پیتزا فروشی فردی فازبر» بودم...» 

رایان صدای خود را کمی نازک کرد و پرسید:« خب؟ این چه ربطی به من داره؟» 

مایک گفت:« خب... پیتزا فروشی فردی فازبر به تازگی ورشکست شده و به همین خاطر اموال و وسایل خودش رو فروخته یا به انبار فرستاده؛ در بین اموال رستوران چهار تا ربات غول پیکر هم وجود دارن که من با پرس و جوی فراوون، موفق شدم که رد اونها رو تا انبار شما بزنم...» 

رایان گفت:« خریدار اون ربات هایی؟ خب باید بگم بد موقع زنگ زدی، فردا ساعت ۱۰ زنگ بزن...» 

مایک گفت:« نه نه نه! من با تو کار دارم، میتونم اسمت رو بپرسم؟» 

رایان کمی مکث کرد، حوصله این مرد پشت تلفن را نداشت و از طرفی هم به او بی اعتماد بود، اما نهایتاً به او گفت:« اسمم رایانه.» 

مایک گفت:« از آشنایی باهات خوشوقتم رایان. ببین، اون انیماترونیک هایی که به انبار شما آوردن، در واقع یه مقدار... چه طور بگم... عجیب هستن...» 

رایان پرسید:« همین چهار تا ربات رو میگی؟ اینا ها که به نظر خیلی گوگولی میان!» 

مایک گفت:« آره، همونا رو میگم، اسم اون خرسه هست «فردی»، اسم خرگوشه «بانی»، اسم اون مرغه «چیکا»، و اسم روباهه «فاکسی» هستش. اونا وقتی شب میشه و چراغ ها خاموش میشن، رفتار های عجیبی ازشون سر میزنه. » 

رایان با تعجب پرسید:« منظورت چیه؟» 

مایک گفت:« خب، اونا شروع به حرکت میکنن و همه جا راه میرن.» 

رایان با تعجب بیشتری گفت:« چی؟» 

مایک گفت:« به من اعتماد کن، اون انیماترونیک ها مدت زیادی غیر فعال بودن، به همین خاطر سرووموتور های اونها قفل شده و اونها در حالت رومینگ آزاد قرار گرفتن، این یعنی اونها در حال حاضر به صورت خودکار عمل میکنن...» 

رایان پرسید:« من منظورت رو متوجه نمیشم...» 

مایک گفت:« ببین، جای نگرانی نیست، اما به هیچ وجه از دفتر نگهبانی خودت خارج نشو. ببینم، دفتر نگهبانی تو در داره؟» 

رایان گفت:« آره.» 

مایک پرسید:« درش چوبیه یا فلزی؟» 

رایان گفت:« فلزی.» 

مایک گفت :« خوبه، حواست باید کاملاً به دوربین ها باشه، اینطوری اگر انیماترونیک ها حرکت کردن، تو متوجه میشی، اگر انیماترونیک ها به سمت دفتر اومدن، در دفتر رو ببند و اون رو قفل کن. فهمیدی؟» 

رایان پرسید:« ببینم مرد تو شوخیت گرفته؟ نصف شبی به من زنگ زدی و داری مزخرف میگی؟ ببین یارو، من مثل تو نیستم که نصف شبا مزاحم بقیه بشم و اذیتشون کنم، من کار دارم! ببین رفیق، یه نصیحت از من به تو، کم تر مشروب بخور!» 

مایک با عجله و سراسیمگی گفت:« من شوخی نمیکنم مرد! باید مراقب خودت باشی، از دفترت خارج نشو و اجازه نده انیماترونیک ها به سمتت بیان! وگرنه...» 

اما رایان گوشی تلفن را قطع کرد. و زیر لب گفت:« خدایا همه دیوونه ها رو شفا بده!» 

سپس شروع کرد به چک کردن دوربین ها. او به سرعت نگاه خود را از روی تصاویر دوربین عبور میداد و نگاهی بی دقت به سالن ها و راهرو های انبار می انداخت. اما در بین تصاویر ناگهان تصویر انیماترونیک ها برای یک لحظه نظر رایان را به خود جلب کرد. او به سرعت دوربین بخشی را که انیماترونیک ها در آن بودند را چک کرد. یک لحظه به نظرش رسید که انیماترونیک ها در حال نگاه کردن به لنز دوربین هستند. ولی رایان وقتی دوباره دوربین بخش آنها را چک کرد، همه چیز مرتب به نظر می‌رسید. 

رایان زیر لب گفت:« بیخیال بابا، فکر کنم خیالاتی شدم...» 

 

 

« تا بعد »