قولی که زیرپا گذاشته شدp41

سایه ماه سایه ماه سایه ماه · 1402/05/26 23:12 · خواندن 3 دقیقه

(زندان تارتاروس 5/ متاسفم ولی توی این زندان افراد خوب جایی ندارن1)

بعد از قرن ها پارت بعدی این داستان رو دادم. خودتون متوجه عنوان خواهید شد 😈😈

آلینا بعد از کمی شکّاک نگاه کردن به آدرینا و دیمین دست از سر آن دو برمیدارد.

*همان موقع*

[زندان تارتاروس: لایه ی چهارم]

 زندانبان ها عقب میروند و مجرمان با نگاهی نامطمئن از سلول های خود بیرون می آیند و به الناز نگاه میکند.

الناز: درسته. تنها کاری که باید برای دیدن دوباره ی نور خورشید انجام بدید گرفتن این دست بند از من و نگه داشتنش به مدت...هوم...فک کنم 30 ثانیه خوب باشه.

یک دست بند زنگوله دار را از جیبش در می آورد و به مچ دست چپش می بندد

الناز*لبخندی سادیستی میزند*: البته باید از قبل به شما هشدار بدم که اینکه من باردار هستم به این معنی نیست که دزدیدن این از دست من کار آسونی خواهد بود.*یک کمان صلیبی را در دست چپ اش ظاهر میکند* در واقع باید بگم که...اگه نتونید انجامش بدید میمیرید. *رو به آبراهام میکند* راستی آبراهام. پیشنهاد میکنم این چالش رو قبول کنی. چون باید بگم که تو نمیتونی فقط با نشون دادن موانعی که ممکنه توی مسیر ببینیم اعتماد ما رو بدست بیاری.*دوباره رو به مجرم ها میکند* بگید ببینم که حالا که از خطرات این چالش آگاه شدید بازم حاضرید برای دوباره آزاد شدن این چالش رو قبول کنید؟

همه ی زندانی ها از جمله آبراهام همزمان به سمت الناز حمله میکنند.

الناز: خب. من اینو به عنوان بله در نظر میگیرم. امیدوارم پشیمون نشید.

الناز اولین مجرم را با شلیک کمان به سرش میکشد. او یقه ی مجرم بعدی رو میگیره و آنچنان محکم او را به زمین می کوبه که جمجمه ی مجرم می شکنه و دچار ضربه مغزی جدی ای میشه. سه مجرم بعدی هر سه با تیر در پیشانی بر روی زمین می افتند.

آبراهام *از دور دستش را رو به روی خود میگیرد*: طلسم های ترکیبی: شماره ی 5: کمند چرمی.

شلاقی چرمی دست راست الناز را به یکی از میله ها می بندد و باعث بر هم خوردن تمرکز الناز و محو شدن کمانش میشود. آبراهام از این فرصت برای نزدیک شدن به الناز و گرفتن زنگ استفاده میکند.

*ترققققق!*

اما ناگهان الناز با آرنج راستش به صورت آبراهام ضربه میزند و او را دور میکند.

آبراهام: چطوری ؟ چجوری تونستی طلسم منو بشکنی؟

چشم آبراهام به دستی که مهر و موم شده بود می افتد و سیم هایی و قطعات فلزی ای که از دست قطع شده ی الناز آویزان هستند را می بیند. چشم های او از تعجب گشاد میشوند. البته این یک لحظه قبل از این است که الناز بپرد و با پاش سرش را از تنش جدا کند.

الناز*به دست قطع شده ی خودش و بعد به دیگران نگاه میکند*: یکی از بین شما روانی ها فقط همین پیرمرد بود که جرات استفاده از جادو رو داشت؟ اگه اینطوره که باید بگم که شما بدرد لای جرز دیوار میخورید و هیچ فرقی با خوک هایی که توی طبقات بالا بودند ندارید. و این یعنی شما حتی در حد یک چالش ساده هم سرگرم کننده نیستید.

الناز* کمان هایی نورانی پشت او ظاهر میشوند*: هزار نور.

کمان ها بارانی از تیر های نورانی و خون مجرمان را به وجود می آورند.