رمان S²P¹³: UNKNOWN
بازگشتی دراماتیک و پر اندوه 😅 درود درود
راستییی !! چرا خیلی از کسایی که سر رفتنم پیام دادن هیچ وقتِ دیگه کامنت نداده بودن؟ میدونم بعضیا اهل کامنت نیستن ولی... خدایی نامردی نکنید من دلم به همین کامنت هاتون خوشه
آقای گابریل فنجان نسکافه اش را چرخاند و روی میز گذاشت « ععجب!! این پیشنهاد فوق العاده ای برای شکرت تجاریِ ماهست ، البته شما دوتا هم باید موافقت کنید ».
امیلی آرام سرش را تکان داد « من در هر صورت موافق طرح های تو هستم ، و خیلی دوست داشتم به یاد گذشته سفری به بورژ و اورلئان داشته باشیم ».
سپس نگاه خانم امینی و همسرش آقای گابریل روی ایزابل متمرکز شدند« ام .. منم موافقم ، فقط ..»
آقای گابریل میان حرف ایزابل پرید و گفت « مرینت باید خونه ی ما بمونه ، به مدت دوروز».
ایزابل با ناراحتی و افسوس سرش را تکان داد « اره .. میترسم توماس دوباره کاری کنه ، برخلاف اینکه یک هفته هست پیش شما میمونه و کلی.... »
_«نگران نباش ایزابل »
───────• · · · ⌞ساعت ها بعد⌝ · · · •───────
مرینت آرام در زد و وارد اتاقی مملو از تاریکی و عطر گل های عشقه شد ، او میتوانست درخشش گل های سفید عشقه را در تاریکی ببینید « سلام آقای گابریل »
آقای گابریل در تاریکی به آرامی صندلی چوبی اش را عقب داد و به سمت مرینت آمد ، مرینت میتوانست در نور آبی رنگِ مهتاب چهره ی مهربان آقای گابریل را ببیند که به سمت مرینت می آید ، او روبه روی مرینت زانو زد و دستان گرمش را روش شانه هایش میکشید « سلام مرینت ، چرا نخوابیدی ؟»
مرینت با سکوت و بغض به اطرافش چنگ میزد ، سپس لبخند تلخی تحویل آقای گابریل داد « خوابم نمیبره »
نگاه مهربانانه ی آقای گابریل روی مرینت تابید « نظرت چیه باهم حرف بزنیم ؟
مرینت در تاریکی به عمق چشمانِ خاکستری رنگ آقای گابریل چشم دوخت و سرش را به آرامی به نشانه ی تایید تکان داد
ده دقیقه بعد مرینت و آقای گابریل همراه با فانوسی کوچک در باغ مشغول نگریستن به سفره ی مملو از ستاره ای بودند که در آسمان بالای سرشان قد علم کرده بود
ستاره های نقره فام به آرامی میدرخشیدند و چشمک میزدند ، مرینت مسحورانه به دریای مملو از ستاره ی بالای سرش چشم دوخته بود ؛ اطلس
اطلس مانند کلکسیونی کهکشانی و کهربایی ، حاوی بهترین جام های ستاره ای ، نقره فام، کریستالی و بلوری ، به زیبایی در میان سکوت و صدای جیرجیرک ها دلربایی میکرد
از این پایین اطلس به آن زیبایی مانند تکه های درخشان الماس درون قیری سیاه بود
"چشمانی اطلسی و بی همتا، مانند آسمانی نا وصفودنی و بلوری دست نیافتنی" ، جملاتی که آدرین در وصف چشمان مرینت گفته بود ، آیا واقعا آدرین چشمان اورا به زیبایی آن آسمان میدید؟
_«مرینت »
مرینت به لبخند گرم آقای گابریل چشم دوخت که با او صحبت میکرد « مرینت ، میدونم تو این هفت ماه واقعا کجا بودی ، میدونم پدرت رو بی صدا تو این هفت ماه از دست دادی
پدری که شب و روز بابت بودنش درعذاب بودی و حالا با وجود همه ی کارهاش بابت نداشتنش ناراحتی ، ناراحتی اما نمیتونی اشک بریزی ، دنیا آنقدری خشنه که حتی بهت اجازه ی اشک ریختن برای پدرتو نمیده »
مرینت میان حرف های آقای گابریل پرید «اما ..» اما آقای گابریل به او اجازه ی تمام کردن حرفش را نداد « مرینت ، من تو زندگی ام کلی سختی کشیدم ،خواهرمو از دست دادم .. و مقصرش من بودم ، پدرم در نبود خواهرم و بدهی شرکت مرد ... و بازم تقصیر من بود ...» بغض سطح چشمان آبیِ پژمرده ی متمایل به خاکستری ِ آقای گابریل را پر کرده بود« ب.برادرم .. اون هم به خاطر من مرد ، من نتونستم ازشون محافظت کنم ..» اشک های ریز آرام آرام گونه های آقای گابریل را مملو از وجود خود کردند
آقای گابریل دستش را به سمت ستاره ها بالا گرفت و به گونه ای که میخواهد آنهارا در مشت خود جا بدهد دستانش را بست « اما من شاد خواهم ماند ، من قوی به راهم ادامه میدهم هرچقدر هم که اوضاع سخت باشه ، من به خاطر خانواده ی از دست داده ام ادامه میدم »
(نویسنده ی بدبخت هم هرچقدر که مهسا پستاشو حذف کنه ادامه میده)
بغض چشمان مرینت را فرا گرفته بود ،او میخواست فریاد بزند ، میخواست داد بزند و گریه کند ، میخواست دنیا را خبر کند ، میخواست به آقای گابریل بگوید " بسته ، لطفا دیگه ادامه نده ، تو همه رو کشتی و الان قراره مرگ پسرت رو هم ببینی ، بسته دیگه !!" اما بغض صدایش را در گلو خفه کرد
و مرینت شروع با حسرت به ستاره ی دنباله داری من در روبه رویش رد میشد چشم دوخت ، او چشمانش را بست و در حالی که قطره ی آرام اشک از گوشه ی پلکش به سمت گونه ی زیبایش گریخت شروع به آرزو کردن کرد
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
پایان بخش اول پارت سیزدهم رمان ناشناس
به زودیِ زود پایان فصل ۲ رو خواهیم داشت
اما مقداری شبهه و سوال باقی میمونه که احتمالا سه پارت اطلاعات تکمیلی و ضمائم بدم پس خیلی قشنگ حمایت کنید
و امیدوارم لذت برده باشید
لایک و کامنت یادتون نره دیگه آخراشه یکم انگیزه بدین
راستی ممنونم بابت اونهمه انگیزه و تحدیدی که بهم دادین😅😅
بریم برای بخش دوم رمان ناشناس
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
موهای طلایی رنگی در پشت پنجره تکان میخوردند
عقربه ی ساعت به آرامی ، تیک تاک کنان صدا میداد و مرینت منتظر ورود دقایق جدید بود ، دقایقی جدید برای شروع عملیات
او به آرامی به سایه ی ماشینی سیاه و بزرگ چشم دوخت که پشتِ درگاه ورودی و فلزی عمارت آگرست منتظر ایستاده بود
موبایل مرینت شروع به زنگ خوردن کرد و او نام مادرش را بالای صفحه ی صورتی و سبز رنگ موبایلش دید « سلام مامان ، رسیدین ؟»
صدایی به آرامی از پشت تلفن ویزویز کنان میآمد ، لبخندی محو به محض شنیدن جمله ی "به اورلئان رسیدیم " بر صورت یخی مرینت نقش بست ، او با شادی به سوالات پاسخ میداد تا اینکه مکالمه را با جمله ی « مراقب خودم هستم ، من برم ... فعلا»به اتمام رساند
سپس انگشتان بی رمقش با قدرت شماره ی اربابش را گرفتند ، لب های مرینت با صدای قطع شدن بوق موبایل به حرکت در آمدن « آماده ی عملیات هستیم »
او مشتاقانه به صدای اربابش گوش کرد « باشه مری ، ما وارد میشیم »
سپس چشمان مرینت بر روی درب فلزی عمارت خیره شد که چند قاتل آموزش دیده از روی آن به داخل عمارت میپرند
مرینت شروع به جویدن لی هایش کرد و درحالی که انگشتانش را مملو از استرس ومحکم بر روی هم میکشید به سمت درب اتاق آدرین رفت و با دستان نحیف و مهارت دیده اش به درب کوبید « آدرین ، میشه چند لحظه بیای بیرون ؟»
سپس صدای باز شدن در در عمارت آگرست پیچید
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
پایان پارت ۱۳
امیدوارم لذت برده باشید
چطور بود ؟
بنظرتون رمان تو پارت ۱۴ تموم میشه یا پارت ۱۵
و اینکه میخوام ادامه ی رمان رو حدس بزنید
درخواست کسی که بهترین یا قشنگ ترین (حالا شاید دو نفر ) حدس رو بزنه ، حالا یا یه پارت زودتر یا درخواستی با هرچی باشه رو انجام میدم
همینطوری این چالش رو گذاشتم نه برا بیشتر شدن کامنت ها
دوست داشتم نظرتون رو در مورد تفکر خودم برای آینده ی رمان بدونم
بدرود
شب خوش