Chosen against Ajo پارت 15
برید ادامه مطلب 🙂
آدرین:
+هی تنبل.. پاشو بجنب..
چشمام خیلی سنگین شده بودن و به زور میتونستم نگهشون دارم.. زیر چشمی به مرینت نگاه کردم.. اتیش از نصف شب خاموش شد و بنده تا همین لحظه مثل بید میلرزیدم... به محض اینکه گرم شدمم خانوم بیدارمون کرد
_آسمونو ببین!!!.. کله سحر چی میخوای از جون من!!!
مرینت_ ما امشب باید برسیم دهکده باد افزار ولی باید قبلش قدرتای خودم رو بهت یاد بدم وگرنه یک روزم دووم نمیاری!
_کسی نگفت باید از خوابم بزنم خب!
مرینت_نمیری یه وقت از کمبود خواب!
_مگ دیشب گذاشتی بخوابم اخههههه!!!!؟؟
مرینت_حالا هرچی پاشو!
_الان میام...
یه کشی به خودم دادم و از جام بلند شدم.. هوا هنوز تاریک بود..
حدس. میزنم ساعت نزدیک 6 بود.. البته با زمان غیرمنطقی خورشید نمیتونم مطمئن باشم
اونقدررررررر هوا سرد بود که بلافاصله خواب از سرم پرید.
مرینت_برای شروع باید چندتا تمرین بهت بدم..
_تمرین چی.. برم پرتغال بچی..
با خااااک یکسان شدم! 😐✋🏻
کمرمو گرفتم و گفتم_الان برای چی زیر لنگی انداختی!!!! ؟؟؟؟
مرینت_وقتی زمین خوردی چه حسی داشتی؟
_حس کردم میخوام خفت کنم!.. بی تعارف گفتم
مرینت_تا نزدم یبار دیگه با زمین یکسانت کنم جواب درست بده..
_درد..
مرینت_دقیقا.. وقتی زمین میخوری دردت میگیره..
_ببخشید شما اگر یکی بهت زیر لنگی بندازه با کله بیای زمین دردت نمیگیره؟؟
مرینت_از موضوع منحرف نشیم اون گل اونجارو ببین..
با اشاره دستش به چند شاخه گل صورتی چشم دوختم... بخاطر نم نم بارونی که میومد روی برگهاش قطره نشسته بودن..
_خب چیز عجیبی نمیبینم..
مرینت_خم شو و با دقت بیشتری ببین..
یکی از قطره روی برگا به ارومی روی زمیم افتاد و سریعا جذب خاک شد..
+یک قطره اب به تنهایی خیلی سبکه.. وقتی به زمین برخورد میکنه سریعا خودشو با خاک یکی میکنه.. بدون اینکه یه لحظه ازش دریغ بشه..
یک سطل پر اب رو برداشت و ازم خواست کنارش بایستم..
یکدفعه کل سطل رو از همون ارتفاع چپه کرد...
مرینت_چی دیدی؟
_اب با سطح خاک "برخورد کرد".. یکم. روی زمین موند و بعدش جذب شد..
مرینت_اینم درسته.. مثل همین الان که زدمت زمین برخورد با سطح خاک میتونه درد اور باشه.. چون تمام وزنت یکدفعه به سطح برخورد میکنه.. اما چی میشه اگر مثل یک قطره سبک تر از خاک باشی و سریعا جذبش بشی..؟
_شاید دردش نگرفت چون اصن قطره استخون نداره😑
مرینت_کلی خندیدم.. پس به توافق رسیدیم..
_توافق چی؟؟؟
مرینت_اگر توی ذهنت اینه که یه قطره دلیل درد نداشتنش اینه که استخون نداره....
انگشتاشو به هم گره کرد و گردنشو تکون داد.. و گفت_پس اینقدر به همین خاک میکوبمت تا تو هم مثل همون قطره بی استخون بشی
_نه اشتباه برداشت کردی من اصن منظورم...
برای گفتن دیر شد 😑
چون دوباره با خاک یکسان شدم!
فکر کنم توی این زمونه اگر یکی بگه استخوناتو خورد میکنم به این معنی نیست که یکم میخواد بهت سخت بگیره و به قول معروف تیکه و کنایه بندازه.. طرف واقعا میزنه نابودت میکنه!!!
حداقل درمورد مرینت اینطور بود...
نزدیک 17یا18باری بلند شدم و باز خوردم زمین!!
مرینت_هنوز استخونات نرم نشدن؟
_اصن استخون گذاشتی برام؟؟
میدونستم دوباره میخواد با پاهاش به پاهام ضربه بزنه و بندازم.. به محض اینکه حرکت کرد پریدم.. ولی حدسم کاملا اشتباه عذاب درومد اصلا قصد نداشت زیرلنگی بندازه!
همونطور که توی هوا معلق بودم یه لحظه به تفاوت همون قطره و اب سطل فکر کردم..
اگر قراره مثل یک قطره بی وزن باشم.. لازم نیست استخونام خورد بشه!
یه نفس عمیق کشیدم... هوا رو توی ریه هام حس میکردم..
چشمامو بستم.. با کمترین سرعت ممکن روی زمین فرود اومدم.. اونقدر اروم که فکر میکردم هنوزم روی هوا معلقم..
چشمامو که باز کردم روی زمین بودم.. توی همون حالت.. ولی بدون درد
مرینت_ خوبه.. درس رو یاد گرفتی
_نمیتونستی همینو از اول بدون اینکه بدنمو کبود کنی بگی؟
مرینت_وقتی خودت یاد بگیری تأثیرش بیشتره.... حالا درس دوم
من_خدا خودش بهم رحم کنه..
**********
مرینت_خیله خوب.. اونجاست!
_ببینم همه دهکده ها اینقدر سردن یا....
مرینت_احتمالا محافظشونه نمیدونم!..
_خب..باید بریم داخل؟
مرینت_شما فعلا میمونی اینجا.. من میرم
_چرا؟؟
مرینت_به دلایلی که....فقط بمون تا برم دوستمو پیدا کنم و بیام..
_چقدر عالی واقعا، سه درس یادم دادی که اینجا زنده بمونم نه پناه بگیرم..
مرینت_میدونی که نمیتونم الان ببرمت.. از قرار معلوم فعلا اینجا میمونیم.. پس یجا مخفی شو ممکنه دوستم بتونه کمکمون کنه..
من_من فقط 3تکنیک یاد گرفتم..این جوجه ها دونه ندارن.. تازه الانم نزدیک شبه و هوا داره تاریک میشه.. نفریناهم که شب میان!!.. تازشم مگه نگفتی نباید با قبیله های دیگه ارتباط داشته باشی پس چجوری اینجا دوست داری؟.. سرپیچی از قانون؟؟
مرینت_خیله خوب توهم بیا..مطمئنم ازین کار پشیمون میشم!
من تو دلم_اره منم پشیمون میشم😑
اما انگار زدم توی هدف..
کولمو پشتم انداختم و هردو رفتیم سمت دهکده.. به صورت ظاهری که نگاه میکردی بنظر از قبیله ما بزرگتر بود.. خونه های بیشتر و بزرگتری هم داشتن...
_حالا این دوستت کجاست؟
مرینت_نمیدونم...
و شکم هردوتامون همون لحظه به قاروقور افتاد..
مرینت_پیداش میکنیم و بعدش میریم یه چیزی میخوریم.. من به اهالی اینجا اطمینان ندارم!
_چرا ؟ گفته بودی یه سری کدورت ها هست ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه
مرینت_یه مدتی هر چهار دسته ماوریان باهم زندگی میکردن... بزرگترین دنیایی بود که تصورش میکردی.. همه پیش هم زندگی میکردن..
_خوب.. بعدش چیشد؟
مرینت_قبیله خاک اولین کسایی بودن که بهمون خیانت کردن.. یا اینطوری بگم، وقتی نفرین آجو تمام مزارعمون رو فاسد کرد همه هم رو مقصر میدونستن..کم کم فسادت مزارع اونقدر زیاد شد که دیگه نمیتونستیم غذا برای همه تامیین کنیم..
_بزار حدس بزنم.. به همین دلیل هم نماینده هر عنصر مردم خودش رو اولویت قرار میده..
مرینت_درسته.. نخواستیم کار به جنگ بکشه برای همین فقط قبیله هامونو جدا کردیم.. شایعه و داستانای زیادی راجب ما اب افزار ها گفتن.. هیچ کدوم حقیقت ندارن.. حالا بقیه دهکده ها مارو موجودات کثیفی میبینن که به فکر منابع خودشونن..
راستش.. حدس میزنم این مشکلاتشون حتی ربطی به نفرین هم نداره.. اینا نسبت به هم بی اعتماد بودن.. و ترسشون کنار هم بودنه نه جنگ با نفرین!!
مردم جوری بهمون نگاه میکردن انگار ما فراری های زندانی هستیم!
مرینت_میشنوی؟
_چیو؟
مرینت_صدای خنده چندتا مرد چاقالوی خرفت!!
بقول مرینت چندتا مرد چاقالو نشستن بود توی فضای باز و واسه خودشون میگفتن و میخندیدن..
مرینت_پیداش کردم!!
_دوستتو؟؟؟
سرشو تکون داد... خودمون رو خم کردیم و نزدیک حصارا شدیم.
_حالا.. کوش؟؟
یه پسر قد بلندی که لباسای گرم تنش بود اشاره کرد..
موهاش مشکی و نک های موهاش آبی بودو چشماش ابی روشن..
مرینت_یخورده اب میخوام..از توی کولم یه قمقمه کوچیک بهش دادم.. انگشتاش رو روی هوا تکون داد.. اب از قمقمه بیرون اومد و با جهت دستای مرینت حرکت میکرد..
همونطور که اب رو به جلو پیش میبرد کاری کرد که به گردن همون پسر بخوره..
توجهش جلب شد و به اب نگاه کرد...
وقتی فهمید کجاییم الکی مثلا برای بقیه خودشو زد به اون راه
تا بیاد پیشمون..
یه چیزایی با خنده بلغور کرد بعدم اشاره کرد که از دهکده خارج شیم..
ما دقیقا کنار حصارا بودیم و با وجود اون همه درخت و گل و سبزه و این هوای تاریک بیرون رفتن خیلی کار سختی نبود
مشکل اینه از کجا بریم!!!.. برای بیرون رفتن تمام راهو باید برمیگشتیم..
مرینت_باید از بالای این حصارا بریم...
_نه اگر از بالاشون بریم ممکنه ببیننمون.. یه ایده بهتر دارم...
نوبت رونمایی از دومین تکنیکیه که امروز یاد گرفتم"" سطح برنده اب""
*فلش بک به چند ساعت قبل*
مرینت_سطح اب میتونه هرچیزی رو برش بده.. اما بستگی به این داره که چقدر انرژی بهش اضافه کنی..
خودش دستاشو توی هم گره کرد ومثل کوبیدن چکش روی میخ تکون داد و اب تحت کنترلش تونست سنگ رو از وسط دو نصف کنه.
_چقدرر باحال!!!
مرینت_با تمرکز کامل میتونی انرژی خودت رو وارد اب کنی.. اما تو لزومی نداره مثل من دستت رو چکشی حرکت بدی..
_یعنی باید ببینم توی چی بهترم؟
مرینت_اینطوری هم میشه گفت..
_خیله خوب امتحانش میکنیم!
(زمان حال)
دستم رو مشت کردم.. فقط تمرکزم روی جریان اب بود.. با تنها چند حرکت ضربدری تونستم برشی برای فرارمون ایجاد کنم..
از توی همون قسمت بیرون رفتیم و از دهکده دور شدیم..
مرینت_ خب.. طبیعتا شمشیر از چکش تیز تره.. کارت خوب بود.. انتخابت هم خوبه..
من_شمشیر زنی رو کامل بلدم.. اگر میخواستم سلاحی برای سطح بُرَنده انتخاب کنم این بهترین اسلحم میشد..
مرینت_همینجا صبر کنیم تا لوکا بیاد!
_اسم دوستته؟
مرینت_اره.. الانا دیگه سروکلش پیدا میشه..
یکم همونجا منتظر موندیم..
هنوزم شکممون داشت قاروقور میکرد!!.
مرینت_اوناهاش داره میاد..
همون پسر درحالی که نفس نفس میزد گفت_سلام... وای پسر همه راهو دوییدم..
مرینت_سلام.. خیلی وقته ندیدمت..
لوکا_اره..خیلی وقته گذشته..
بعد یه نگاه به من انداخت و گفت_شما؟
_آم.. من
مرینت_ایشون آدرینه..ماورای برگزیده
من تو دلم_زبون دارم بخدا خودم😑👍🏻
بعد ادامه داد_ایشون کسی هستن که قراره مارو ازین دردسر نجات بدن..
لوکا_واووو عجب.. پس ناجیمون یه پسر بچه ست! و یه اسم عجیب و به شدت سخت داره
من_خودتم همسن و سال منیا😅 درضمن آدرین خودش یه اسم تاریخیه..
لوکا_اینجا جای مناسبی برای صحبت نیست.. کنار دهکده.. میتونم اونجا مخفیتون کنم..
مرینت_عالیه..
لوکا_ازون طرفم یخورده غذا میارم براتون..
_عالیه😁👌🏻
توی کل مدت خودمو با میوه سیر میکردم.. واقعا یک غذای درست حسابی میخوام.!!
وارد غار شدیم.. مرینت از توی سبدش همون تخته سنگ های کوچیکش رو دراورد..
و چندتا چوب خشکی که جمع کرده بود..
چوبارو روی زمین گذاشت و با کوبیدن سنگا به هم اتیش روشن کرد..
_دوباره یاد اون جعبه کبریتای نفرین شده افتادم
لوکا_کبریت چیه؟
_خب.. چوب های کوچیکی که سرشون چیزایی هست با یک ضربه آتیش درست میشه..نیازی به سنگ هم نیست
+آآ.. جالبه!
من_الحق میتونم بگم هر بلایی تاحالا سرم اومده زیر سر خریدن همین کبریتاس!!!!.. اگر اون اتاق لامصب اینقدر سرد نبود نمیرفتم توی اون مه مزخرف سوپر و این کیف رو اصلا بر نمیداشتم... و بدون این کیف نه خبری از کتاب بودو نه تکرار روز و نه قتلی و.....
مرینت_و نه سفر به گذشته ای... درسته؟؟
لحنش ناراحت بنظر میرسید.. یخورده زیاده روی شد!
من_اوه نه نه میدونی فقط..
لوکا_سفر به گذشته؟؟ واستا ببینم تو به گذشته سفر کردی؟
_اره..
لوکا_یعنی از اینده میای!؟
_اینم اره..
لوکا_اون وقت چندسال برگشتی عقب؟
_خوب... هزار سال!شایدم بیشتر
لوکا_چیییی...
منو مرینت همزمان جلوی دهنشو گرفتیم.. صداش همینطور توی غار اکو شد..
لوکا_بیخیال پسر این واقعا خیلی عجیبه!!
_اره برای خودمم..
یه حس بدی پیدا کردم.. همون لحظه اتیش خاموش شد.
لوکا_هیچ بادی نمیومد...حتما خودشه!!
_کی؟؟
لوکا_هیچی نگین..اگر میتونین نفس هم نکشین...
_نفرینه؟؟
لوکا_غلط نکنم.. این یکی از نفرین هم قوی تره!!!
لایک و کامنت فراموش نشه ❤💬