خیمه شب باز ♀️پارت 6

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/24 22:55 · خواندن 8 دقیقه

برید ادامه مطلب 🙂

آدرین: 

_چیههه؟؟؟.. چیشده؟!!!

ایدن توی همون راهرویی که من ایستادم روی زمین افتاده بود و با تعجب به اتاق روبروش نگاه میکرد..

_ایدن؟..

بقیه بچه ها هم توجهشون جلب شده بود و روی راه پله ایستاده بودن!

ایدن+اون.. چ.. چیه؟!!!

روبروی در اتاق باز ایستادم.. هیچ چیز توی اتاق نبود بجز.... بجز....

آلیا_اون یک...

کارلوس_پناه بر خدا!!!!

_جنا.. زس؟!!

تنها چیزی که توی اتاق بود یه ملافه سفید بلند روی یک جسم شبیه انسانه... مرده؟!!

نه نه.. چرا باید یک جنازه تو خونه باشه!!!

اب دهنم رو قورت دادم و رفتم تو اتاق.. خیلی اروم!

میدونستم کس دیگه ای این کارو نمیکنه!

بدنم میلرزید اما تو ذهنم به خودم میگفتم قطعا اشتباه شده. درسته.. این اشتباه!!!

دستم میلرزید اما اروم سمت ملافه بردمش‌..

ایدن+آدرین.. چیکار میکنی؟!!

_صبر کن

چشمامو بستم.. 1...2...3...

ملافه رو کشیدم و با تردید چشمامو باز کردم!..

_هیچی..؟!!

هیچی نیست.. پشت اون ملافه چیزی بجز چوبای بلوط خاک گرفته نیست!!.. اما انگار روی یک ادم بود..

ایدن نفس بلندی کشید و گفت_برای یک لحظه قلبم اومد تو حلقم!

کارلوس+ولی خیلییی خفن بود درست شبیه فیلما شد!!

آلیا_بیخیال سر کاری بود!

تاحدودی خیال خودم راحت بود اما هنوزم پاهام میلرزید..

حتی فکر کردن به اینکه وارد یه خونه بشی و یه جنازه ببینی کاملا سخته!

لوکا سمت ایدن رفت و از رو زمین بلندش کرد_پاشو مرد الان با لباست تمام گردو خاکارو گردگیری میکنی!

ایدن+بابا زهرم ترکید خب

صدای پاهاشون میومد.. واضحه از اتاق دور میشدن.. دستی که ملافه رو گرفته بود دوباره به سمت میز برگشت تا پارچه رو به جای اولش برگردونه..

قدمام مسیرشو تغییر داد و سمت در برگشت.. دستمو روی دستگیره گذاشتم و همون لحظه متوجهش شدم.. مایعات گرم و قرمزی روی دستم بود...درست مثل... خون!؟!!

*مرینت*

به ساعت گوشیم که نگاه کردم 3 ساعت از اومدن اینجا میگذشت.

اصلا متوجهش نشدم حتما تا الان نگرانم شدن!

نمیدونستم میخوام اطراف خونه رو ببینم یا نه.. هر قدم استخون تا ستون فقراتم رو میلرزوند و از طرفی میخواستم بفهمم اینجا چی میگذره.. مطمئنا هیچ کدوم از صدا و لرزشای خونه یه شوخی مضحک از طرف اونا نیست!

وقتی فهمیدم لوکا یکی از همین اعضا توی خونه بود منطقی ترین حدسم برای اتفاقات توی اتاق این بودش که همین پسر طبقه بالا راه میرفت...

با عقل جور در نمیاد چون جایی برای رفتن به طبقه بالا نبود. حتی بعید میدونم طبقه بالا ای هم باشه!!!

آلیا_مرینت جان برنامه ای داری؟

_راستش.. باید برم خونه.. نگرانم میشن

کارلوس+حیف شد که!!.. میخواستیم بازی کنیم!!

_خب.. واقعا دوست داشتم بمونم ولی خب.. خانوادم...

نینو+قشنگ میفهمم چی میگی.. فردا اجازه بگیر و اگه دوست داشتی بیا پیشمون!. خوشحال میشیم..

_حتما!!!.. با شیرینی های جدید میام!

آلیا+وااایییی ایول!!!.. پیتزا کلم که سیرم نکرد ولی شیرینیا تو منو از مرگ نجات میده

_پس حتما درست میکنم.. میرم از آدرین جان هم خداحافظی کنم!

هنوز طبقه بالا بود.. از لحظه ای که بعد شام یهو غیبش زد دیگه پایین نیومد..

_آدرین.. جان؟!

+اوه دوپن چنگ!!.. یه لحظه بیا!!!

_اووم.. های..(های=بله)

با دست چپش ساعدم رو گرفت و کشوندم گوشه اتاق درست روبروی کوله ای که به طرز باور نکردنی به هم ریخته بود.

روی زمین...خون ریخته؟!!!

_آدرین.. جان.. روی دستت.. خونه!!!

+خون من نیست!

_ه.. ععههه؟؟! ؟

+هیشششششش سروصدا نکن نمیخوام فعلا بقیه چیزی بفهمن!!

_چیشده؟!!!

+قبلش این برگه رو نگا!

یه برگه نسبتا سوخته کوچیک بهم داد_جوهری که برای برگه استفاده شده رو ببین.. بنظرت شبیه اینی نیست که رو دستمه؟!

از سوالش گیج شدم.. نمیدونم میخواد به چی برسه! متن فرانسوی و نامفهوم بود ولی رنگش کاملا واضحه!(بچه ها توی این رمان مرینت آمریکایی هست و فرانسوی نیست) 

_بنظر میرسه فرقی باهم ندارن.. هرچند اینی که روی کاغذه تیره تره!

+انگار مونده تره درسته؟

_اره منم همین فکر رو میکنم

+کاغذ رو توی مسیر قطار یه دختر بچه بهم داد.. و اینی که روی دستمه، بعد از اینکه ملافه رو برداشتم اینجوری شده!

_اوه!.. ینی ملافه خونی بوده!!!؟!

+فکر میکنی خونه؟!.. توی نگاه اول شبیه جوهر بنظر میرسه چون اگر خون بود به هرحال خشک میشد!.. جوهر زمان بیشتری برای خشک شدن نیاز داره!

_این هم ممکنه.. میدونی رو برگه چی نوشته؟!

+نوشته "به نمایش خیمه شب بازی من خوش اومدین"

_نمایش خیمه شب بازی؟!

+اره.. عروسک‌های که بهشون نخ وصله و با چوب کنترل میشن!

_اها!!.. یکبار با مادربزرگم دیدم!

+اما این چه ربطی میتونه به یه دختر بچه داشته باشه!

_تاحالا اون دخترو دیدی؟!

سرشو پایین گرفت.. انگار داشت فکر میکرد _نه اما.. یه اتفاق دیگه افتاد..

_خب؟!.. و؟!!

+خیلی غیر منطقیه اما.. وقتی وارد تونل شدیم توی شیشه قطار حس کردم یه نفر داره نگام میکنه..کاملا مطمئنم از شیشه بهم زل زده بود!

_کسی کنارت..

+نه.. هیچکس پیشم نبود..

_.. خب.. واقعا نمیدونم چی باید بگم..

+نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ولی این عادی نیست..

_آدرین.. جان؟!

+هرجور شده میفهمم

اون توی نور کم اتاق...خیلی جذاب بنظر میرسید.. نه نه مرینت به خودت بیا دختر.. دستامو مشت کردم و گفتم_بهت کمک میکنم!!.. باهم دیگه حلش میکنم!

+م.. ممنون دوپن چنگ!

_مرینت کافیه!..

+در صورتی که بیخیال کلمه "جان" بعد اسمم بشی!

هردو خندیدیم.. بی توجه به تمام رمز راز هایی که هر لحظه پیچیده تر میشد..

+راستی چیشد که اصلا اومدی بالا؟!

_آوه.. آم.. میخواستم برم خونه.. برای همین اومدم تا خداحافظی کنم!

کف دستشو به پیشونیش زد و گفت_از اول میگفتی دوساعت سخنرانی نمیکردم خب!

_نه نه نه.. کار خوبی کردی!.. من فردا برمیگردم باهم راجبش تحقیق میکنیم

+باشه و بنظرم از گشتن توی این خونه شروع کنیم بهتره!..

_موافقم..پس..

+تا جلوی در باهات میام!

سمت در رفتیم.. نمیدونم شاید فقط اون لحظه اینطور شدم..اما به هرحال تنها حسی که داشتم گرما بود و نه چیز دیگه ای.

+فردا میبینمت!

_اره.. فردا میبینمت!

سوار دوچرخم شدم و از خونه عجیب غریب دور شدم!

********

درینگگگگگگگ

_سلام مامانبزرگ!

+اوه مرینت!.. معلوم هست کجایی!!! ؟

_ببخشید پیش دوستام بودم!

+دوستات؟!.

_اره خب.. میشه بیام داخل؟!

+بیا دختر جون

سینی خالی رو توی اشپزخونه گذاشتم..

+خب حالا این دوستات کین؟!

_تازه اومدن اینجا...از پاریس میان!

+پاریس؟!.. راه دوریه!.

_اره !

+به هرحال خوش گذشت؟!

توی ذهنم جواب هم اره و هم نه بود..مادربزرگ من برای آسایش هم شده توی محدوده ای زندگی نمیکرد که بچه و یا حداقل هم سن من زیاد باشه. تا اخر امسال پیش اون میموندم  و همیشه بیکار بودم

_مامانبزرگ یه سوال بپرسم؟!

±اوهوم؟

_راجب اون خونه ای که توی کوچمون هست.. همونی که پلاک نداره..

+خب؟!..

_راجب اونجا چیزی میدونی؟!

+چرا میخوای بدونی؟!

_ه.. همینطوری!

+خب... فقط میدونم ادمای درستی اونجا زندگی نمیکردن!

_هه؟

+13 سال پیش بود اگر اشتباه نکنم.. از چیز زیادی خبر ندارم اما پلیس شوهر خانواده رو میبره زندان و زنشم توی تیمارستان بستری شد.. نمیدونم مشکل سر چی بود من چیز زیادی راجبش نمیدونم!

_تیمارستان؟!!.. دلیل جرمش مشخص نبود؟!

+نه ولی شایعه شده بود که بخاطر قتل دستگیر شدن!

_قتل؟!!!

+بیخیال این قضیه ما چندین سال پیشه حتی قبل از اینکه تو بدنیا بیای!!

_درسته.. من میرم بخوابم!

+اووم.. باشه.. شب بخیر!

قتل؟!.. یعنی ممکنه ربطی به اون جوهر داشته باشه؟!

نمیدونم.. اما.. باید یه جواب منطقی براش وجود داشته باشه/

*آدرین*

خونشون فاصله زیادی داشت.. بزور میتونستم ببینمش.. وقتی مطمئن شدم رفته داخل درو پشت سرم بستم!

آلیا+این یکی قطعا دیگه دوست دخترت میشه!

_اجازه داری سکوت احتیار کنی!

ایدن+خیانت؟!

_باز به کی؟!!

+دوست دختر نامه ایت!!!

_دوست دختر نامه ای کیه باز؟!!

کارلوس_هنوز دوهزاریت جا نیوفتاد فکر کنم!!.. اون نامه از طرف مدیر مدرسه بود!

ایدن+دوست دخترت مدیر مدرسته؟!!!!!

_هرهرهر مسخره😑

نینو+خیله خب دیگه بسه بیاین بازی کنیم!

_چه بازی؟!

کارلوس+جرعت حقیقت!

_بیخیال!!!

آلیا_بدو بدو بهونه نداریم!

_همینو کم داشتم!

ایدن+حالا که فقط تو واستادی خودتم برو لوکارو صدا بزن بدو!

_فقط امیدوارم جرعت بهت بیوفته ببین چیکار میکنم😑

ایدن+افرین

_صبر کن قبلش جاسپرو بیارم پایین اونم یه چیزی بخوره!

ایدن+با جاسپر تنبیهم نکن!!!!!

_انتخاب خودت بود به ماچه!

+ول کن حاجی نمی ارزه خودم میرم لوکارو میارم!

تهدید همیشه جواب میده!

اما به هرحال باید بیارمش اصلا دلم نمیخواد از گرسنگی بمیره!

_جاسپر...

همینطور که سمت اتاق میرفتم حس کردم صورتم خیس شد.. قطره آب؟!

از سقف میچکید!

به سقف نگاه کردم تا منشأ چکه کردن اب رو پیدا کنم... یه دسته روی سقفه!.. انگار اینجا.. یه اتاق زیر شیروونی داره!.چطور متوجهش نشدم؟!!!! .ینی ممکنه منبع تمام گُم گُم ها و راه رفتنا... از اتاق زیر شیروونی باشه؟!

 

 

 

خب لایک و کامنت فراموش نشه ❤💬

از این به بعد میخوام هر روز بدم که زود به پارت دوازده به بعد برسه چون از اون پارت به بعد کم کم ترسناک میشه 😈