«شاهراه رستگاری» ۷

AMIR AMIR AMIR · 1402/05/24 01:43 · خواندن 2 دقیقه

پارت ۷

 

... موقع خواب بود. آدرین/ آماری لب تخت نشست. 

آدرین به آماری گفت:« من معمولاً قبل از خواب، دوش میگیرم...»

آماری اما با بی حوصلگی جواب آدرین را داد:« من الان حوصله حموم رفتن رو ندارم... مثل چی خوابم میاد...» 

آدرین گفت:« یادته قرار بود علت رفتار های بدتو برام توضیح بدی؟ حداقل اونو بگو...» 

آماری گفت:« میشه یه وقت دیگه؟» 

اما آدرین مصرانه گفت:« نه دیگه، بد قولی نکن.» 

آماری میخواست شروع کند، اما ناگهان پلگ در مقابلش ظاهر شد و گفت:« میشه از آدرین بپرسی که اون کممبر های تازه رو کجا گذاشته؟» 

آماری زیر لب گفت:« ای بابا...» و سپس از آدرین پرسید:« آدرین؟ این جونِوَر می‌پرسه که کممبر هاشو کجا گذاشتی؟» 

آدرین مکان پنیر ها را گفت و سپس با اصرار فراوان از آماری خواست تا ماجرا را بگوید.

آماری گفت:« خب، من یه پدری داشتم که خیلی هیکلی بود، اما ظاهر مهربونی داشت.

من فکر میکردم بابام آدم خوبیه، تا اینکه اون به صورت پنهانی عاشق شد. اون عاشق یه زن چینی شد و در نهایت به خاطر اون زن چینی به مادرم خیانت کرد. بعد هم من و مادرمو تنها گذاشت و رفت تا با اون ملکه رویاهاش زندگی کنه... این اتفاق برای من یه ضربه عاطفی بزرگ بود. از اون زمان به بعد، همیشه یه لکه سیاه بزرگ روی قلبم جا خوش کرده... من در تموم زندگیم تا الان، فقط یه دختر سرخورده بودم...» 

آدرین گفت:« متأسفم که اینو می‌شنوم. راستش من هم یه جور ناراحتی عاطفی مثل این داشتم...» 

آماری با کنجکاوی پرسید:« واقعاً؟»

آدرین با لحنی محزون پاسخش گفت:« آره... مادرم.» 

آماری پرسید:« اون هم به پدرت خیانت کرده؟»

آدرین گفت:« نه ، مُرده.»

آماری، با لحنی که انگار از پشیمانی برمی‌خواست، گفت:« اوه... متأسفم.»

چند لحظه ای در سکوت گذشت. سپس آماری از آدرین پرسید:« آدرین، میشه فردا تا یه جایی بریم؟» 

آدرین گفت:« کجا؟» 

آماری گفت:« راستش، دلم برای مادرم خیلی تنگ شده، میخوام برم از دور نگاهش کنم...» 

آدرین در پاسخش گفت:« بستگی به خودت داره، اگه بتونی فردا برای پدرم یه بهانه خوب دست و پا کنی، شاید بشه.» 

آماری گفت:« ممنون.» و به آرامی بستر نرم را در آغوش کشید ...

 

... در عالم رویا، آماری و آدرین دوباره در برزخ ظاهر شدند. نوری تابیدن گرفت و و فرشته نگهبان آماری در مقابل دیدگان آدرین و آماری، متجلی شد. فرشته به هر دوی آنها گفت:« ...

 

« فعلاً »