
TWO VEINS (PEACE) P1

سلام قرار بود بعدا پارت یک رو بدم اما این پارت زودتر آماده شد امیدوارم خوشتون بیاد برین ادامه مطلب
صد سال قبل زمانی که شیاطین به سطح زمین اومدن و در همه دنیا نابودی و خرابی به بار اوردن و همه جا رو به خاک و خون کشیدن کسی راهی رو نمی شناخت تا شیاطین رو بکشه هیچ راهی و این نبرد رو نابرابر می کرد انجمن جادوگران که این نابودی رو دیده بودن همه قدرتشون رو روی هم گذاشتن و شیاطین رو به دنیای زیرین برگردوندن و راه ورود اونا رو طلسم کردن اما این طلسم محدودیتی داشت و تقریبا پس از صد سال اون طلسم نابود میشد حالا داستان ما به سال ها پس از این اتفاق میره و این داستان دهان به دهان پیچیده و همه از اون خبر دارن.
با ترس و وحشت به همه نگاه می کرد همه در حال ریختن خون هم و کشتن همدیگه بودن همش از خودش سوال می کرد چرا?چرا?اینا برای چی همدیگه رو میکشن?اینا از کی شروع شد?دنبال جواب بود همه جا رد خون رو میدید همه به جون هم افتاده بودن به خونی که زیر پاش ریخته بود خیره شد تصویر خودش رو داخل خون میدید ولی نه به عنوان یه آدم بلکه کامل مثل یه شیطان بود یک لحظه یاد سال های قبل افتاد با خودش گفت:درسته همه چیز از اون روز شروع شد!
همینطور که به تصویر خودش داخل خون نگاه می کرد به خاطرات گذشته رفت به خاطرات یه نفر که خوب می شناختش.
(این بخشی از آخر داستان بود و حالا اتفاقات گذشته رو روایت می کنم و اینکه به حرف هایی که گفتم دقت کنید به این خاطرات گذشته کسی هست که خوب می شناختش یعنی خاطرات خودش نیست)
اونا رسم داشتن که مرده های جنگی رو داخل رودخونه بزارن تا با مسیر آب بره فکر می کردن که اینطوری تا قیامت می تونه در آرامش به سر ببره و آزادانه با آب همراه باشه اون زمان سیزده سال سن داشت و خانواده اون توانایی پرداخت مالیات نداشت طبق قانون کسی که قادر به پرداخت مالیات نباشه نداشته باشه یه عضو از خانوادش چه پسر چه دختر به ارتش میره و دیگه نیاز به پرداخت مالیات نداره به تابوت پدرش که با آب می رفت نگاه می کرد چشماش پر از اشک بود و تار میدید همراه با تابوت شروع به دویدن کرد دنبال تابوت می رفت اما فایده نداشت جریان سریعتر میشد و اون خیلی کند بود هرچقدر تلاش کرد به تابوت نرسید روی زمین نشست و به یه درخت تکیه داد و شروع به گریه کرد مادرش دنبال اون رفت و کنار اون نشست و گفت:گریه نکن یادت رفته پدرت قبل رفتن بهت چی گفت?
-اون..دیگه م..مرده.
-یادت نیست چی گفت?
-گفتش..اگر ک..کسی باشه که تو ر..رو یادش بیاد..زنده ای.
-پس چرا گریه می کنی تو اون رو یادت نیست?
-چرا یادمه.
-پس هنوزم زندست فقط نمی بینیش.
اشک هاش رو پاک کرد و اون رو بلند کرد و پشت سرش شروع به حرکت کرد قطره اشک از چشمش میومد اما جلوی اون خودش رو می گرفت به شهر برگشتن اونا یه خانواده چهار نفری بودن که با مردن پدر حالا سه نفر شده بودن یه دختر و یه پسر با مادرشون رفتن داخل خونه همه ساکت بودن و با سکوتشون فضای خونه دلگیر شده بود سر میز شام نشستن همه ساکت بودن که سوزان گفت:من عضو ارتش میشم.
-دیگه درباره این حرف نزن من دارم کار می کنم و مالیات رو میدم.
-اما نمی تونی از پس مالیات بر بیای.
مری(مامان)عصبانی شد و داد زد:گفتم دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
اون شب کسی نتونست شام بخوره تا صبح خوابش نبرد داخل تخت همش گریه کرد پتو رو روی خودش کشیده بود تا اینکه صبح شد از پله ها پایین رفت از روی عادت به صندلی که همیشه باباش اونجا میشست نگاه کرد اما دیگه مثل قبل نبود با ناراحتی و سریع از خونه بیرون رفت مامانش که اون رو دید به سوزان گفت:سریع برو دنبالش الان یه کاری دست خودش میده.
سوزان پشت سرش رفت اون همینطوری میرفت که چندتا بچه همسن خودش جلوش وایسادن سوزان اون رو گم کرده بود اون بچه ها رفتن جلو و گفتن:هی یوگی بابای تو یه علف بود شما نباید اینجا زندگی کنید چرا اومدی اینجا.
-به شما ربطی نداره برین کنار.
یه پسر دیگه هم رفت اونطرف و گفت:یوگی چی شده?
-هیچی مثل همیشه اینا اومدن اذیت کنن.
-ساکت شو اگه سوزان جلومون رو نگیره می زنیم لت و پارت می کنیم.
-یوگی ولشون کن بیا بریم.
-باشه.
آنتن خیلی وقته که با اون دوست بود اون تنها دوستی بود که داخل شهر داشت آنتن هم همینطوری بود نمی دونست چرا ولی اون رو خیلی دوست داشت به سمت رودی که از وسط شهر رد میشد رفتن و کنار اون نشستن که صدای جیغ و داد مردم اومد همه به بالای دیوار ها نگاه می کردن و ترسیده بودن یه اژدها خیلی بزرگ بالای دیوار ها بود همه زد اژدها های بالای برج ها رو نابود کرده بود با چشم هایی پر از ترس به اون خیره شده بود اژدها قبلا هم به اونجا حمله کرده بود اما این اژدها خیلی بزرگتر بود یه اژدها عادی نبود یوگی خیلی ترسیده بود و گفت:امکان نداره!یه اژدها خیلی بزرگ باشه به اندازه یه خونست.
اون اژدها چند برابر اژدها های معمولی بود همه مردم رو نگاه می کرد انگار دنبال یه نفر بود یوگی با ترس به اون نگاه می کرد وقتی اژدها به اون و آنتن نگاه کرد بهشون خیره شد و از روی دیوار های شهر پایین رفت همه مردم فرار می کردن یوگی و آنتن شروع به فرار کردن فرار از دست اژدهایی به اون بزرگی غیر ممکن بود خیلی سریع جلوی اونا رو گرفت چندتا خونه که داخل مسیرش بود رو خراب کرده بود خیلیا زیر آوار اون خونه ها گیر کرده بودن اون اژدها ها نزدیکشون شد دندون های تیزی داشت به اونا یکم نگاه کرد اونا خیلی ترسیده بودن و بدون حرکت وایساده بودن اون اژدها بعد از نگاه کردنشون گفت:بالاخره پیداتون کردم مهم نیست که چقدر و کجا مخفی بشید آخرش موجودات فانی مثل انسان با محدودیتی که دارن فقط شکست می خورن.
یوگی معنی حرف های اون رو نمی فهمید انقدر ترسیده بود که حتی نمی تونست کمک بخواد همه داشتن فرار می کردن و کسی برای نجاتشون نمیومد کسی نمی تونست اون رو نجات بده هیچ فایده ای نداشت از ادامه زندگی نامید شده بود اون اژدها دستش رو به سمت اونا برد تا بگیرتشون اونا حتی به اندازه ناخنش هم نمی شدن از ترس نمی تونستن حرکت کنن یعنی اون اژدها چه کاری با اونا داشت اونا فقط دوتا بچه بودن.